eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
777 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
مگر میشود هم شمع بود...هم پروانہ؟؟؟ شهدا ! این چنین بودند.... از آنها باید آموخت.... سوختن براے پروانہ شدن را ... نہ پروانہ شدن براے سوختن ... 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکم اعدام عامل افشای محل تردد شهید سلیمانی صادر شد. محمود موسوی مجد که به موساد و سیا وصل بود ، در قبال اخذ دلار، برای آنها در حوزه‌های امنیتی و نیروهای مسلح از جمله سپاه قدس و محل استقرار و ترددهای سردار سلیمانی اطلاعاتی را جمع‌آوری کرده بود، که با حکم دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شد ؛ این حکم را تأیید شده و به زودی اجرا می‌شود. ❤️❤️ 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
24.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمتی از برنامه از لاک جیغ تا خدا توصیه میکنم ببینید 🦋 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ عالیه خودم خیلی دوستش دارم
♥️🍃 💠 هیچوقت از توبه خسته نشوید! ✨آیا هر بار که لباست کثیف میشود، آن را نمیشویی؟ 🔸گناه هم این چنین است: 🔸باید پشت سر هم استغفار کرد؛ تا گناهان، پاک شود... 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون🥖🍞 مشکل رو حل می‌کنه... 🌺حالا با چهار تا *«نون»* میشه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید. این هم *«چهار نون»* راهگشا: ✅ نبین! ✅ نگو! ✅ نشنو! ✅نپرس! ✅ اول : *نَبین!* ۱- عیب مردم را ، *نَبین!* ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، *نَبین!* ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی، *نَبین!* ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل) ✅ دوم : *نگو!* 1- هرچه شنیدی، *نَگو!* ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، *نگو!* ۳- سخنی که دلی بیازارد، *نگو!* ۴-هر *سخن ِراست* را هرجا، *نَگو!* ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، *نَگو!* ۶- *«راز»* را *نَگو*، حتی به نزدیکترین افراد ✅ سوم: *نَشنو!* ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، *نَشنو!* ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند، سعی کن *نَشنوی* ۳- غیبت را *نَشنو!* ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی. *«اصل تغافل»* (خود را به نشنیدن بزن) ✅ چهارم: *نَپرس!* ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، *نپرس!* ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، *نپرس!* ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود، *نپرس!* ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست، *نپرس!* ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود، *نپرس!* 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 سوریه نرفته ها ببینند 🔸️السلام علیک ‌ ‌ 🔻اگر آسمون چشمانتون بارونی شد برای دعا کنید 🍃 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
💕‏به دوتا آدم تڪیه نڪنین: ‏۱- آدم‌هایے ڪه تا عصبانے میشن تمام ڪارهایے روڪه برات ڪردن، به روت میارن! ‏ ‏۲- آدم‌هایے ڪه موقع سختے وناراحتے پشت‌شون رو به توڪردن و اهمیت ندادن وتنهات گذاشتن! 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
چیزی درونم مرده انگاری   تنگ است روی سرم می ریزد آواری        دلم تنگـ💔 است بعد از تو بیزارم ازین  غرق اشک😭 در کابوس بیداری       دلم تنگ است😔 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃 هیچ گاه به کسی که نمازش را ترک کرده اعتماد نکن زیرا او همان گونه که خدایش را ترک کرده تو را نیز رها میکند... ✨ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان‌ #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_بیستم 📚 زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت ح
📚چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار می لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم 🏃‍♀ و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :《اینجا ترکش های انفجار بهتون نمیخوره!》 اما من می دانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر 👀 مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم. 💓💓 من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم ، اما مگر میشد؟ 😱 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید 😱 از ما دفاع کند. دلواپسی زن عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :《بیاید دعای توسل بخونیم!》 در فشار وحشت و حملات بی امان داعشی ها ، کلمات دعا یادمان نمی آمد و با هرآنچه به خاطرمان می رسید از اهل بیت علیه السلام تمنا می کردیم به فریادمان برسند 🙏😭😭 که احساس کردم همه خانه می لرزد. 😱 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجار هایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. 😧 نمی فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت. 😨 حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :《جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!》 داعش که هواپیما نداشت و نمی دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. 🤷‍♀ هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. 🙂 تحمل این همه ترس و وحشت ، جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف بود. 😔 حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا می زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 😰 با نا امیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. 🤷‍♀ حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. 😍 مثل رؤیا بود ؛ حلیه حیرت زده نگاهش می کرد 🤩 و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جاپریدم. ما مثل پروانه 🦋 دور عباس می چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع می سوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و می دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :《قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!》 و عمو با تعجب پرسید :《حمله هوایی هم کار دولت بود؟》🧐 عباس همانطور که یوسف را می بویید ، با لحنی مردد پاسخ داد :《نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم ، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می شدن.》 از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید 💔 و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :《نزدیک ظهر دیدیم هواپیما ها اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانیها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.》 🤷‍♂ و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :《بچه ها دارن موتور برق میارن ، تا سوخت این موتور برق ها تموم نشده می تونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!》 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. 😁 به همت جوانان شهر ، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》😱 از اینکه حیدرم این همه عذاب کشیده بود ، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. 😢 بلتفاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم ، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. 💔 نمی دانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :《تو که منو کشتی دختر!》 در این قحط آب ، چشمانم بی دریغ می بارید 😭😭 و در هوای بهاری حضور حیدرم ، لب هایم می خندید 😁 و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :《گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق آوردن گوشی رو شارژ کردم.》 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :《تقصیر من نبود!》☹️ و او دلش در هوای دیگری می پرید و با بغضی که گلو گیرش شده بود نجوا کرد :《دلم برا صدات تنگ شده ، 💔 دلم می خواد فقط برام حرف بزنی!》 و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می رسید 😭 و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش نم زده است. 😢 قصه غم هایم که تمام شد ، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :《نرجس جان میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟》 از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :《والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...》😱 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش می زند 🔥 که دیگر صدایش بالا نیامد ، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :《دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین علیه السلام شدم ، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه سلام الله علیها جسارت کردن! 😱😭😭 من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت می سپرم!》 از توسل و توکل عاشقانه اش ❤️ تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین علیه السلام پرواز میکرد :《نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین علیه السلام هستید ، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!》 همین عهد حیدری آخرین حرفش بود ، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم . 😢 از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود ، ولی گریه های یوسف 😭 اجازه نمیداد صدا به صدا برسد . حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده ، اما می ترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند 🥀 که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :《پس هلیکوپترها کی میان؟》😩 دور اتاق می چرخید و دیگر نمی دانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》 از نگاهش 👀 نگرانی می بارید ، مرتب زیر گلوی یوسف می دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :《نمیدونم.》🤷‍♂ و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم ، از اتاق بیرون آمدم. 😔🙈🙈 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می کردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده ، زن عمو با نا امیدی پرسید :《کجا میری؟》 دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :《بچه داره هلاک میشه ، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.》 از روز نخست محاصره ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می دانست وقتی در این خانه آب تمام شود ، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 🏃‍♂ می دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند ، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد 😫 که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد :《بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》😫😢 و هنوز جمله اش به آخر نرسیده ، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 😨 به در و پنجره خانه ، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهار چوب فلزی پنجره ها می لرزید. 😨 از ترس حمله دوباره ، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد 🤲 🤲 که عباس از اتاق بیرون دوید. 🏃‍♂ یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد 😳 و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت ، صدا بلند کرد :»هلی کوپترها اومدن!》 چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد ، از شادی درخشید 🤩 و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت :《خدا کنه داعش نزنه!》 به محض فرود هلیکوپترها ، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید 🏃‍♂ تا زودتر آب را به یوسف برساند 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچہ‌زمٰان‌میگذرد مردم‌افسرده‌ترمی‌شوند:( این‌خاصیت‌دل‌بستن‌به‌زمانه‌است! خوشابحال‌آن‌که‌به‌جای‌زمان‌به [صاحب‌ِالزمـان(عج)] دل‌می‌بندد... :) 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
❤️ دلنگرانی ام بابٺ تأخیر تو نیسٺ! میدانم می آیی.... یوسف زهرا (س)💚 دلم شور میزند برای خودم …! براے ثانیہ اے ڪہ قرار میشود بیایی و من هنوز با تو قرن ها،فاصلہ دارم ... 🌙✨ 🌸 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃فرق است میانِ کسی که در انتظار شهادت است و آن‌که شهادت به انتظارِ اوست... 📿 ☀️ ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄