eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
771 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌱 هروقت‌دیدی‌راھ‌ندارۍ چنددقیقہ‌پشٺ‌در‌بشین خدادر‌رو‌بـازمی‌ڪنھ... :)✌️🏻🌼 💎☘ 🍃 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_بیست‌ودوم 📚 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :
📚 به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی که تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود ، برگشتند ☹️ و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده ، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. 🏃‍♀🏃‍♀ من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم ☹️ و زینب ناباورانه پرسید :《همین؟ 😕 عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود ، جواب داد :《باید به همه برسه!》 انگار هولحال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :《خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!》☹️😕 عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :انشاءاهلل بازم میان.》 😊 و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود 😧 که جواب خوش بینی عمو را با نگرانی داد :《این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!》 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :《با این وضع ، ایرانی ها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا ؟》🧐 و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :《اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن ، یکی از فرماندههای سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها می گفتن سردار سلیمانیِ!》 🤩 لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد 😁 و رو به ما دخترها مژده داد :《رهبر ایران فرمانده ها شو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!》 تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم 🤨 و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش 🔥 خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :《برامون اسلحه اوردن؟》🧐 حال عباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما رابگیرد ، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :《نمیدونم چی اوردن ، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!》🤷‍♂ حیدر هم امروز وعده آغازعملیاتی را داده بود ، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند 🤷‍♀ و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می خواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه می کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت ، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند ، بیرون آمدم ، عباس در برابر نگاه پرسشگرم 👀 دستی به لوله ها زد و با لحنی که حاال قدرت گرفته بود ، رجز خواند :《این خمپاره اندازِ! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن ، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!》💥 سپس از بار تویوتا پایین پرید ، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :《از هیچی نترس خواهرجون! 🙅‍♂ مرگ داعش نزدیک شده ، فقط دعا کن!》🤲 احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پوالدین ❤️ کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید ، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان می لرزید 😬 و می ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 😱😰😰 بیش از یک ماه از محاصره گذشت ، هر شب با ده ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد ☄ از خواب می پریدیم و هر روز غر ش گلوله های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر ، خاکریز رزمندگان را می کوبید ، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود 💓 که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچمهای سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. 💚❤️ حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن علیه السلام پرچم سرخ 《یا قمر بنی هاشم》 افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش زیر و رو شده بود. 💔 تنها پناهم کنج همین مقام بود ، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم 😍 و حاال از داغ دوری اش هر لحظه میسوختم. 🔥 چشمان محجوب 👁👁 و خنده های خجالتی اش ☺️ خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بی صدا می بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد ، نامش را 《حسن》 بگذاریم. ❣ ساعتی به افطار مانده ، از دامن امن‌ امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید. 📚 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می شنیدم و تلاش می کردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد 💥 و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. 😨 یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :《نمی بینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟؟؟ پخش شید!》 بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم ، گلوله بعدی جای پایم را زد. 😱 او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده می دویدیم 🏃‍♂🏃‍♀ که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید ، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش 🔥 داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. 😰 رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من می ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود 🥀 که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد 🙏😢 و او در یک چشم به هم زدن ، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد 《لبیک یا حسین》 شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند ، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید 💥 دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد ، اعتراض کرد :《تو اینجا چیکار میکنی؟》😠 تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است. 🤕 با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید 💓 که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 😢 فهمید چقدر ترسیده ام ، به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی خواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می گوید :《داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم ، کاری بهمون ندارن.》 خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :《واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟》😡 عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو ، با صدایی که از غیرت و غضب می لرزید ، ادامه داد :《خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود ، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!》😱 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود ، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :《می دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!》😱😱 دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم ، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد 🤯 و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به آمرلی می رسید ، با عدنان یا بی عدنان ، سرنوشت ما هم همین بود ، فروش در بازار موصل! 😱 صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود 😡 و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد می داد :《این بی شرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!》😱 شاید می ترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :《ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم ، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم ، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟》 اصلا فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :《همین غذا و دارویی که برامون میارن ، به خاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!》 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :《ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن ، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!》 عمو تکیه اش را از پشتی برداشت ، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود ، سوال کرد :《فکر کردی من تسلیم میشم؟》 و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :《اگه هیچکس برام نمونده باشه ، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!》 ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :《والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.》 و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. 📚 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
🌸کاش که من هم ز شهیدان شوم مثل شهید اسوه ی ایمان شوم 🌸در ره رهبر بدهم جان خود یک نفس کوچک جانان شوم 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
17.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا سیدالشهدا ⚘ شب جمعه به یاد مدافع امنیت و ولایت ، ⚘ با نوای صلواتی هدیه به روح مطهر همه شهدای عزیز 🕊 ⚘ 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
هرکه درشب جمعه ده مرتبه این دعارابخواند...... عکس بازشود... ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
اگر مستضعفی ديدی ولي از نان امروزت به او چيزی نبخشيدی به انسان بودنت شک کن! اگر گفتی خدا ترسي ولي از ترس اموالت تمام شب نخوابيدي به انسان بودنت شک کن! 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•[🕊]• ♡ گاهے... آرزوے کردنِ مــن عرشیان را به خنده وا مےدارد ... ! مـن... آرے غرقِ دنیا شده را ... 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
🥀🌱از هـرچـه دَم زدیـم آن‌هـا دیدنـد... 🕊✨ 🌙 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 📿 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄ @sh_hadadian74 ┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄