eitaa logo
•| شب‌اول‌قبر و عالم‌برزخ |•
1.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
2 فایل
کانال شب اول قبر و عالم برزخ 🥀 خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا زمانیکه هراس مرگ میدزدد سکوتت را یکی مثل نسیم سرد میگوید: کنارت هستم ای تنها و دل، آرام میگیرد....💞 ارتباط با خادم کانال @na_amiri
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 قسمت هشتم 🔻به راه افتادم. راهی صاف و هوایی و من هم با شوق بسیار به دیدار هادی وفادار تا نصف روز به سرعت میرفتم، کم کم هوا گرم و من و تشنه شدم و از تنهایی خود نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرف من می آید. شدم و گفتم الحمدلله تنها نماندم تا آن که به من رسید. 🔻دیدم شخصی و دراز با ظاهری متعفن بود. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: اسمم است، همین اسم او باعث وحشت من شد. با خود گفتم عجب رفیقی پیدا شد صد رحمت به آن تنهایی. او گفت: در این مسیر از تو جدایی ندارم مگر آن که به خدا تو از من جدا شوی. 🔻من جلو افتادم و او به دنبال من می‌آمد و راه سربالایی بود. رسیدم به ، جهت رفع خستگی نشستم و آقای جهالت گفت معلوم می‌شود خسته شده‌ای تا منزل پنج مانده بیا راه را کج کنیم و از این مسیر یک فرسخی برویم تا زود تر به مقصد برسی. گفتم معلوم میشود هم داری با این که نادانی. 🔻من شده او را خیرخواه خود دانسته از راه کوتاه رفتیم و از دره‌ای به دره دیگر سرازیر می‌شدیم پر از خار و و درنده و خزنده. هوا بشدت گرم و زبان خشکیده و پاها همه و دل از وحشت لرزان بود و آقای جهالت به حال من می‌خندید. پس از جان کندن‌ها و زمان زیادی به ﷼شاهراه رسیدیم اما ده فرسخ راه رفته بودیم و به هزاران بلا گرفتار شده بودیم. نشستم خستگی بگیرم و از آقای جهالت بودم، گفتم ای کاش فاصله بین من و تو از مغرب تا مشرق بود. بعد از کمی استراحت برخاستم و دوباره به راه افتادم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ➥
🌏 قسمت نهم 🔻به راه افتادم، تشنه شده بودم و هم از عقب دورادور می‌آمد. سمت راست سبزه زاری دیدم که مقداری از راه دور بود. جهالت دوید و خود را به من رساند و گفت: در آن محل آ#ب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم. خواستم گوش به حرفش ندهم ولی چون زیاد تشنه و بودم رفتیم. به نزدیک سبزه هایی رسیدیم که ابداً در آن آب وجود نداشت و زمین هم بود که راه رفتن در آن هم سخت بود و مارهای زیادی در آن سنگلاخ می‌لولیدند و آن از درخت‌های جنگلی بود که همه فصول سبز است. 🔻 رو به راه برگشتم و از خستگی و تشنگی و از فراق هادی ناله و گریه میکردم که کار خود را کرده بود، دور از من نشسته و به من لبخند میزد و می‌گفت: «آن تو چه از دستش بر می آید؟ بعد از این که تخم اذیت‌ها را در دنیا برای کمک به من کاشته‌ای و (إنَّ الدنيا مزرعة الآخرة). مگر تو نخوانده ای که «وَ مَن يَعمَل مِثقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه. 🔻مگر هادی برخلاف کاری از دستش بر می‌آید، مگر خودش نگفت که هر وقت کرده ای من از تو گریخته ام و چون توبه نمودی همنشین تو بوده ام». دیدم این جهالت ، عجب بلا و با اطلاع بوده است. 🔻 از کوله پشتی بیرون آوردم و خوردم، زخمهای دستم خوب شد قوتی گرفتم برخاستم و به راه افتادم به سر رسیدم راه دست راست به شهر آبادی می رفت و دیگری به ده خرابه ای می‌رسید. به سمت راست رفتم و داخل شدم اما جهالت به سمت چپ رفت و در خرابه‌ای ساکن شد... ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ➥
🌏 قسمت سیزدهم 🔻سفر دوباره آغاز شد، در دو طرف راه همه و گل و آب‌های جاری بود و هوا چنان معطر بود که به وصف نمی آمد تا از شهر خارج شديم انگار خوبی‌های ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند. 🔻پس از آن دوباره راه باریک و پر شد و از میان دره می‌گذشت و آن دره به طرف راست و چپ پیچ میخورد. اگر دیگر در جلوی ما نبودند راه را گم می کردیم زیرا که راههایی به طرف دست از این راه جدا میشد. 🔻در یکی از پیچ های دره در سمت چپ وارد راه ما شدند. چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شوم بود پایم به سنگی خورد و شد و لنگ لنگان به سختی راه میرفتم. مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من ماندم. تا رسیدیم به سر دوراهی که یک راه به دست چپ جدا میشد و من ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رساند و گفت چرا ایستاده‌ای؟ به دست چپ کرد و گفت راه این است و خودش چند قدمی به آن راه رفت، به من گفت بیا و من نرفتم بلکه از آن راه دیگر رفتم و دیگر میدانستم راه در مخالفت با آنان است. و سیاه هر چه اصرار نمود با او نرفتم زیرا که کرده بودم. 🔻چیزی نگذشت که آن دره تمام شد و زمین مسطح و بود و سیاهی باغات و منزل سوم پیدا شد. (وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق ور گردد) هادی طبق وعده اش باید در اینجا به انتظار من باشد و در رفتن سرعت نمودم و آقای هم از من مأیوس شده به من نرسید. چیزی نگذشت که رسیدم به در دروازه شهر (منزل سوم) ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ➥
🌏 قسمت چهاردهم 🔻چیزی نگذشت که رسیدم به منزل سوم و دم شهر بالاخره هادی را دیدم و سلام کردم و مصافحه نمودیم. حیات تازه‌ای به رسیده بود. داخل شدیم به قصری که برای من مهیا شده بود. پس از استراحت و پذیرایی شدن، پرسید در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟ 🔻گفتم: الحمدلله خطراتی از طرف بود آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم و اگر تو بودی او با من این طور کلفتی نمی‌کرد و هر چه بود بالاخره به سلامتی گذشت و تو را دیدم و همه دردها دوا شد و همه از بین رفت. 🔻گفت: تا به حال چون من با تو نبودم او به مکر و تو را از راه بیرون می کرد ولی بعد از این که من راه مکر و حیله او را به تو میگویم او به مکر و قوی‌تری تو را از راه بیرون خواهد نمود و اسباب دفاعی تو در این منزل فقط عصا و سپری است و این کم است و امشب که شب است برو نزد اهل بیت خود شاید که به یاد تو خیراتی از آنها شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد. 🔻گفتم: من از آنها مأیوسم، زنده‌ها مرده‌های خود را بزودی میکنند و دلسرد میشوند. آن هفته اول که فراموش نکرده بودند و به اسم من کارهایی می کردند در واقع همان اسم بود و عملشان برای خودشان بود، حالا که همان اسم هم از یادشان رفته و من هیچ به آنها ندارم. گفت: در هر صورت برخیز و نزد آنها برو چون پیغمبر به آنها گفته است: «از امواتتان به نیکی یاد کنید.» اگر از آنها مأیوسی از نباید مأیوس شد. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ➥
🌏 (قسمت سی‌ام) 🔻رسیدیم به کنار زمین حسد. در آن صحرا های زیادی بود دور از راه که همه به کار افتاده و دود آنها افق را تاریک نموده بود و به حدی بزرگ بودند و به در حال کار بودند که آن صحرا به لرزه درآمده بود و صدای چرخیدن آن چرخهای بزرگ را پر و گوشها را کر می ساخت. 🔻کارگران آنها تمام بودند و این کارخانه ها مثل موتورهای قوی در این صحرای وسیع در حرکت بودند و یکی از آنها به نزدیکی راه رسید و آقای نیز مثل دود سیاه حاضر گردید نگاه کردم به عقب سر که دیدم هادی خیلی عقب افتاده و خیلی به افتادم، اسب را راندم که دور شوم اما سیاه جلو افتاد و پشت تپه ای پنهان شد. 🔻من کردم که او رفته در فکر این بودم که چرا هادی دور شده است و به من نمی‌رسد، ناگهان سیاه از کمین درآمد به شکل جانوری مهیب و رم کرده و از راه بیرون شد و من در نزدیکی آن کارخانه به زمین افتادم و اعضایم از حس رفت و نمی‌توانستم حرکت نمایم و آن کارخانه های دور دست به من شده گویا میخواستند به دم در کشند. 🔻آن سیاه خبیث به من می خندید و می‌رقصید و می‌گفت ای ، چه کسی از حسد نجات یافته. من از تمسخرات او با حال ضعفی که داشتم خون در رگ‌هایم به جوش آمد و با صدای بلند گفتم «یاعلی». کارخانه های که اطرافم بودند رو به فرار گذاردند و به یکدیگر برخورد نموده خورد خورد شدند و سیاهک هم رفت که کند که به زیر چرخ یک کارخانه گیر کرده استخوان هایش در هم شکست. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
عامل ...👆👆 ♦️ ♦️ (صفحه ۵۵) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال شب اول قبر وعالم برزخ @shabavalghabroalamebarzakh