eitaa logo
•| شب‌اول‌قبر و عالم‌برزخ |•
1.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
2 فایل
کانال شب اول قبر و عالم برزخ 🥀 خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا زمانیکه هراس مرگ میدزدد سکوتت را یکی مثل نسیم سرد میگوید: کنارت هستم ای تنها و دل، آرام میگیرد....💞 ارتباط با خادم کانال @na_amiri
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 قسمت یازدهم 🔻 به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم جدا شدیم. به کوهی رسیدیم راه باریک و پر سنگلاخ بود و در پایین کوه دره عمیقی بود ولی ته دره بود و من دلم خواست از بالای کوه بروم بخاطر اینکه هوای ته دره است. 🔻سیاه به من رسید و مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی ته دره درنده و خزنده نیز هست و در بلندی تماشای اطراف نیز می‌شود. دو سه مرتبه ها از زیر پاها خزیده افتادیم دو سه متری رو به پایین غلطیدم و نزدیک بود به ته بیفتم ولی به خارها و سنگ‌ها چنگ میزدم و خود را نگه میداشتم و دست و پا و پهلو همه گردید. همچنین بینی به سنگی خورد و شکست. به سیاهک گفتم عجب اشتباهی کردیم در ماندیم و کاش از ته دره رفته بودیم و سیاه به من خندید و میگفت: «هر کس در دنیا نماید خداوند پستش میکند و هرکس برتری و بلندی جوید، دماغش را به خاک می مالند.» اینها را خواندید و نکردید. 🔻من به هر زحمتی که بود خود را از دامنه و بیراهه نمودم با بدنی مجروح و دل پردرد ولی بیچاره ای که در جلو ما می رفت از آن دامنه پرت شد و افتاد به پایین دره و صدای بلند بود و سیاهش پهلویش نشسته بود به او می‌خندید و او همانجا ماند. خلاصه بعد از سختی‌های زیاد به رسیدیم اما خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها آزارم می‌داد. چند مرتبه خواست مرا از راه بیرون کند گوش نکردم و چون دید از او اطاعت نکردم ماند. کمی گذشت و رسیدم به باغی که راهم از میان آن باغ بود... ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ➥
🌏 (قسمت بیست و سوم) 🔻هادی جلو و من از عقب داخل غرفه ای شدیم که یکپارچه بود، تختهای طلا در او گذارده و تشک‌های مخمل قرمز بر روی آنها انداخته بودند و پشتیها و متکاهای ظریف و تمیز روی آن چیده بودند و عکس ما در سقف و دیوار افتاد، با آن حسن و جمالی که داشتیم از دیدن خودمان لذت می‌بردیم و در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند که در روی آن غذاها و نوشیندنی هایی چیده شده بود و دختران و پسرانی برای به صف ایستاده بودند و ما به روی آن تختها نشستیم. 🔻بعد از صرف غذا و شراب‌های و میوه به روی تختها راحت لمیدیم. ساعتی نگذشت که صداهای زیر و بم بلند شد و صوت‌های خوش با الحان و مقامات موسیقی که انسان را از بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه می‌ساخت به گوش می‌رسید. 🔻ناگهان صوتی به لحن و بسیار گوش نواز که تلاوت سوره هل اتی می‌نمود بلند شد که بسیار بود و دیگران احتراماً خاموش شدند و من همان طور که لمیده بودم چشم روی هم گذارده بودم که هادی کند خوابم و حرف نزند و نیز مرثیات مبادا مرا از استماع غافل کند ولکن دو گوش داشتم و چهارگوش دیگر نموده شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره بود تا که سوره تمام‌و آن صوت نیز خاموش گردید. 🔻من نشستم و نیز نشست پرسیدم که این شهر را چه نام است؟ گفت: یکی از دهات است. گفتم: قربان مملکتی که ده او این است پس شهر او چگونه خواهد بود؟! ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 (قسمت سی‌ام) 🔻رسیدیم به کنار زمین حسد. در آن صحرا های زیادی بود دور از راه که همه به کار افتاده و دود آنها افق را تاریک نموده بود و به حدی بزرگ بودند و به در حال کار بودند که آن صحرا به لرزه درآمده بود و صدای چرخیدن آن چرخهای بزرگ را پر و گوشها را کر می ساخت. 🔻کارگران آنها تمام بودند و این کارخانه ها مثل موتورهای قوی در این صحرای وسیع در حرکت بودند و یکی از آنها به نزدیکی راه رسید و آقای نیز مثل دود سیاه حاضر گردید نگاه کردم به عقب سر که دیدم هادی خیلی عقب افتاده و خیلی به افتادم، اسب را راندم که دور شوم اما سیاه جلو افتاد و پشت تپه ای پنهان شد. 🔻من کردم که او رفته در فکر این بودم که چرا هادی دور شده است و به من نمی‌رسد، ناگهان سیاه از کمین درآمد به شکل جانوری مهیب و رم کرده و از راه بیرون شد و من در نزدیکی آن کارخانه به زمین افتادم و اعضایم از حس رفت و نمی‌توانستم حرکت نمایم و آن کارخانه های دور دست به من شده گویا میخواستند به دم در کشند. 🔻آن سیاه خبیث به من می خندید و می‌رقصید و می‌گفت ای ، چه کسی از حسد نجات یافته. من از تمسخرات او با حال ضعفی که داشتم خون در رگ‌هایم به جوش آمد و با صدای بلند گفتم «یاعلی». کارخانه های که اطرافم بودند رو به فرار گذاردند و به یکدیگر برخورد نموده خورد خورد شدند و سیاهک هم رفت که کند که به زیر چرخ یک کارخانه گیر کرده استخوان هایش در هم شکست. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب