بسم الله
همیشه از کار انتخاباتی و ستادی بدم می اومد، چرا دروغ بگم؟! هنوز هم موقع تماس ها، ته دلم دوست ندارم.
اما وقتی رهبرم بهم دستور داده، وقتی میبینم حق پایمال میشه، وقتی دلتنگی مادرشهیدعجمیان رو میبینم، وقتی میبینم مردم یه عالمه حرف دارن که گوش شنوا براش کمه،
دست و دلم نمیره که بیکار باشم و فقط بشینم درسهام رو بخونم!
نگران درسها هستم اما الان لیلة القدر هستش، شب قدر ها که تکرار شدنی نیستند، هستند؟!
شروع کردم به شماره های #بیستکال زنگ بزنم و با افتخار از آقای جلیلی حرف بزنم.
چرا دروغ بگم؟ من امیدی نداشتم که ایشون بمونه و انصراف نده، اما الان میگم باید از حق دفاع کرد!
راستی! فکر نکنید من الان یه دهه هشتادی جوگیر هستم که به یه لبخند آقای دکتر جلیلی امیدوار شده باشم و الان کاری انجام میدم؛ من تا حالا یکبار هم ایشون رو از نزدیک ندیدم.
#تجربه_بیستکال۱
خب خبر خوش اینکه اولین نفر که زنگ زدم از البرز تا فهمیدکی هستم و چی میخوام، قطع کرد😊
دومی هم که گفت حالا شما نگران نباشید، ما اصلا به هیچکس رای نمیدیم، بخاطر اتفاقاتی که برای مردم افتاده. گفتم حالا شما رای ندید آدم های اشتباهی میان، گفت همه شون اشتباهی هستن و قطع کرد
اما من در انتخابات قبلی تجربه ام این بود که بعد تماس ما که ما میشینیم ب صحبت هاشون گوش میدیم، واقعا فکرمیکنن، بعضا بعدا پیام میدن ما رفتیم رای دادیم
#تجربه_بیستکال۳
بسم الله
بچه ها گفتند چرا نمی نویسی؟!
خواستم بگم درس ها...
خواستم بگم بد رفتاری ها...
خواستم بگم سرشلوغی ها و دلتنگی ها...
اما دیدم نه، اتفاقا این دفعه همش بهانه است!
همین قدر زود، آدم میتونه تسلیم شرایط بشه!
***
اول صبحی در کتابخونه درسها رو شروع کردم، یک ساعتی که گذشت حجم پیام های بله و ایتا برای پیوستن به #بیستکال
منصرفم کرد از درس خواندن.
شروع کردم به پاسخ دادن.
داخل خود گروه بیستکال پیامهای زیادی می اومد، طبق قرار شب قبل باید هر کسی که شرایط داشت، 30تا تماس با همشهریانش داشته باشه.
من هم قول داده بودم.
اتفاق پشت اتفاق افتاد که من تماسی با مردم نداشته باشم و فقط مکرر جواب سوال دوستانی که میخواستند بپیوندند به بیستکال رو میدادم.
تا بعدنماز مغرب، دیگه دیدم داره دیر میشه برای انجام قولی که داده بودم.
بسم الله گفتم و استارت رو زدم که بتونم فقط مازندران رو انتخاب کنم.
تماس اول، آهنگ پیشواز طرف مقابل، مداحی حاج مهدی رسولی بود اما چون ناشناس بودم، بدون حرفی، بعد چندثانیه قطع کرد.
تماس به تماس...
علی، برادرشوهرم، دوازده سالشه.از قبل تماس ها داشت به آبجی هاش اعتراض میکرد چرا اسم قالیباف وپزشکیان رو میارید؟! 😊
حالا، علی با هر تماس من هیجان زده میشد یا می اومد گوش میداد چی میگم؟!
اینکه بین هر تماس هم، یه عالمه سوال میکرد و میخواست یاد بگیره که خودش هم زنگ بزنه، بماند! 😁
توی دلم گفتم، دردوبلات بخوره توی سر کسایی که هنوز به بهانه های واهی آقای دکتر جلیلی رو میزنن کنار با چهل سال سن و دوبرابر تو، قد!
یکی از تماسها،خودم رو که معرفی کردم و ازشون خواستم اگه دغدغه ای دارند یا مشکلی برای منطقه شون هست بگن، آقاهه با لهجه شمالی گفت بچه کدوم.... هستی؟ گفتم احمد.
بازهم با همون لهجه آشناگفت: آبجی! ما که غیر همین آب سد چهاردانگه مشکلی نداریم که آبجی!(حالا اگر تونستید با لحن شمالی بخونید😊)
حرف زدیم، گفت به خاطر حاج حامد( عموی خدابیامرزم منظورش بود) هم که شده به آقای جلیلی رای میدم، به بقیه هم میگم.
بدون اینکه اسم عموم رو بیارم، یکدفعه گفت.
تماس که تموم شد، به حاضرین، قضیه رو گفتم. برای بقیه خنده دار بود ولی برای من قابل حدس بود.از اون مهمتر، این بنده خدا داغ دل ما رو تازه کرد...
یه تماس دیگه، بنده خدا آقاهه گفت خانم! شما اشتباه گرفتید، دوباره توضیحات رو کامل دادم. بنده خدا خیلی محترمانه گفت:« خانم! من سرگرد آگاهی تهرانم و...»
خلاصه حرفش این بود که من در این لباس که نمیتونم اعلام موضع کنم.
منم راحتش گذاشتم و خیلی اصراری نکردم.
یک مورد هم بود که آخرش ختم شد به راه اندازی یک #ستاد_خانگی_و_خانوادگی ! 🤲
ساعت که دیروقت شد، بازهم علی تند به تند سوال میکرد. خنده ام گرفته بود که از ده فرسخی معلومه داداش همسرمه! 😁
یک دفعه ای دیدم با گوشی خانواده، استارت زده ربات رو و حتی با اینکه ساعت از ۹گذشته بود، بهش شماره هم داد. گفتم دل مخلص، ربات رو هم به سوتی وامیداره!
در کسری از ثانیه هم سوال و جواب های درباره آقای دکتر رو خونده بود و یاد گرفته بود.
واقعا دوست داشت زنگ بزنه. مجابش کردیم به بهانه ساعت که زنگی نزنه.
چند دقیقه ای که گذشت، گفتم دیگه از سرش افتاده، اما نه! 🤦♀
دم رفتنم، با یه قلم و کاغذ اومد که دیکته وار بهش بگم باید چی گفت وقتی تماس شروع میشه. من هم بهترین حالت ممکن رو در نظر گرفتم و یه دیکته ای گفتم!
گفتم زنگ نزنی ها! گفت یعنی میفهمن بچه هستم؟! گفتم خب آره.
دیگه اینجاکه رسید، فهمیدم نقشه داره این دیکته رو به بقیه نشون بده و راضی شون کنه زنگ بزنند! 😅
اما چیزی که در ذهنم می چرخید، بچه های انقلابی بودن که در حد این پسر بچه هم نتونستن شور انتخاباتی درست کنند! که کم میان پای کار بیستکال!
یه مواقعی لازمه ما بزرگترها، شاگردی کوچکترها رو کنیم!
#تجربه_بیستکال
بسم الله
در این یک هفته، حداقل به ده تا کشاورز روستایی استان فارس و استان مازندران حرف زدم.
دوستانم که خداروشکر بیشتر از من...
هرکدوم از یه چیزی گلایه داشتند،
یکی از آب سد
یکی از کود با دوبرابر قیمت محصول
یکی از قیمت برنج
یکی از محصولات روی زمین مانده اش
یکی از سقف بالای سر نداشتنش
یکی از اینکه من حقوق ده میلیونی دارم(😇 ان شاءالله در رویاها خواهیم دید) و اون هیچی...
یکی از اینکه الان روی زمین مردم کار میکنه و قبلا خودش زمین داشته
یکی از...
سعی کردم به دردودل هرکدوم شون گوش کنم تک به تک.
بعدش که از آقای جلیلی و برنامه های آینده اش و کارهای انجام شده گذشته اش درحیطه روستاها و کشاورزی میگفتم، از گوجه های آبدان بوشهر میگفتم، همه شون ابراز رضایت میکردند یا تعجب که بعدش سوال میپرسیدن. دیگه صحبت هاشون امیدوارانه میشد...
اما حالا ما دست به دعا برداشتیم تصمیمات مصلحتی بزرگان و اساتید، این رضایت و امید رو از دل کشاورزهامون خدایی نکرده نگیره!
کاش متوجه میشدن بزرگترین اشتباه شان اینکه برخلاف صحبت های مکرر رهبری، امید را زیر کفش مصلحت له میکنند!
#تجربه_بیستکال
#حرف_دلی_به_اساتید
✍🏻شمع