بسم الله
بچه ها گفتند چرا نمی نویسی؟!
خواستم بگم درس ها...
خواستم بگم بد رفتاری ها...
خواستم بگم سرشلوغی ها و دلتنگی ها...
اما دیدم نه، اتفاقا این دفعه همش بهانه است!
همین قدر زود، آدم میتونه تسلیم شرایط بشه!
***
اول صبحی در کتابخونه درسها رو شروع کردم، یک ساعتی که گذشت حجم پیام های بله و ایتا برای پیوستن به #بیستکال
منصرفم کرد از درس خواندن.
شروع کردم به پاسخ دادن.
داخل خود گروه بیستکال پیامهای زیادی می اومد، طبق قرار شب قبل باید هر کسی که شرایط داشت، 30تا تماس با همشهریانش داشته باشه.
من هم قول داده بودم.
اتفاق پشت اتفاق افتاد که من تماسی با مردم نداشته باشم و فقط مکرر جواب سوال دوستانی که میخواستند بپیوندند به بیستکال رو میدادم.
تا بعدنماز مغرب، دیگه دیدم داره دیر میشه برای انجام قولی که داده بودم.
بسم الله گفتم و استارت رو زدم که بتونم فقط مازندران رو انتخاب کنم.
تماس اول، آهنگ پیشواز طرف مقابل، مداحی حاج مهدی رسولی بود اما چون ناشناس بودم، بدون حرفی، بعد چندثانیه قطع کرد.
تماس به تماس...
علی، برادرشوهرم، دوازده سالشه.از قبل تماس ها داشت به آبجی هاش اعتراض میکرد چرا اسم قالیباف وپزشکیان رو میارید؟! 😊
حالا، علی با هر تماس من هیجان زده میشد یا می اومد گوش میداد چی میگم؟!
اینکه بین هر تماس هم، یه عالمه سوال میکرد و میخواست یاد بگیره که خودش هم زنگ بزنه، بماند! 😁
توی دلم گفتم، دردوبلات بخوره توی سر کسایی که هنوز به بهانه های واهی آقای دکتر جلیلی رو میزنن کنار با چهل سال سن و دوبرابر تو، قد!
یکی از تماسها،خودم رو که معرفی کردم و ازشون خواستم اگه دغدغه ای دارند یا مشکلی برای منطقه شون هست بگن، آقاهه با لهجه شمالی گفت بچه کدوم.... هستی؟ گفتم احمد.
بازهم با همون لهجه آشناگفت: آبجی! ما که غیر همین آب سد چهاردانگه مشکلی نداریم که آبجی!(حالا اگر تونستید با لحن شمالی بخونید😊)
حرف زدیم، گفت به خاطر حاج حامد( عموی خدابیامرزم منظورش بود) هم که شده به آقای جلیلی رای میدم، به بقیه هم میگم.
بدون اینکه اسم عموم رو بیارم، یکدفعه گفت.
تماس که تموم شد، به حاضرین، قضیه رو گفتم. برای بقیه خنده دار بود ولی برای من قابل حدس بود.از اون مهمتر، این بنده خدا داغ دل ما رو تازه کرد...
یه تماس دیگه، بنده خدا آقاهه گفت خانم! شما اشتباه گرفتید، دوباره توضیحات رو کامل دادم. بنده خدا خیلی محترمانه گفت:« خانم! من سرگرد آگاهی تهرانم و...»
خلاصه حرفش این بود که من در این لباس که نمیتونم اعلام موضع کنم.
منم راحتش گذاشتم و خیلی اصراری نکردم.
یک مورد هم بود که آخرش ختم شد به راه اندازی یک #ستاد_خانگی_و_خانوادگی ! 🤲
ساعت که دیروقت شد، بازهم علی تند به تند سوال میکرد. خنده ام گرفته بود که از ده فرسخی معلومه داداش همسرمه! 😁
یک دفعه ای دیدم با گوشی خانواده، استارت زده ربات رو و حتی با اینکه ساعت از ۹گذشته بود، بهش شماره هم داد. گفتم دل مخلص، ربات رو هم به سوتی وامیداره!
در کسری از ثانیه هم سوال و جواب های درباره آقای دکتر رو خونده بود و یاد گرفته بود.
واقعا دوست داشت زنگ بزنه. مجابش کردیم به بهانه ساعت که زنگی نزنه.
چند دقیقه ای که گذشت، گفتم دیگه از سرش افتاده، اما نه! 🤦♀
دم رفتنم، با یه قلم و کاغذ اومد که دیکته وار بهش بگم باید چی گفت وقتی تماس شروع میشه. من هم بهترین حالت ممکن رو در نظر گرفتم و یه دیکته ای گفتم!
گفتم زنگ نزنی ها! گفت یعنی میفهمن بچه هستم؟! گفتم خب آره.
دیگه اینجاکه رسید، فهمیدم نقشه داره این دیکته رو به بقیه نشون بده و راضی شون کنه زنگ بزنند! 😅
اما چیزی که در ذهنم می چرخید، بچه های انقلابی بودن که در حد این پسر بچه هم نتونستن شور انتخاباتی درست کنند! که کم میان پای کار بیستکال!
یه مواقعی لازمه ما بزرگترها، شاگردی کوچکترها رو کنیم!
#تجربه_بیستکال