دور اطراف یکسال پیش که میخواستم چنل پر از هیچ رو تاسیس کنم، به خودم قول دادم که اون طور که میخواستم و دوست داشتم محتوا گذاری کنم و تا وقتی که بود حال من هم خوب بود، اما وقتی اونجا با من خدافظی کرد و من موندم با هر آنچه نگفتمی که از بی توجهی بی بار ثمربود.
ولی اون از اولم با شعر میچرخید و محتوای شاعرانه..
وقتی قراره یه چنل رو به عهده بگیرم چرا باید مشت،مشت خاک بر سر کنم تا محتوای خوب پیدا کنم و اون رو پست کنم.
من نویسنده نیستم حتی تکسام بدرد پست شدنم نمیخورن.
ولی بشدت دلم هوای چنلی که جمله هاشو، پستاشو خودم تایپ کردم کرده.
چقدر دوست داشتم نویسنده بشم،باشم.
اما خب..
روح!
سلامی به سلام های دیگر هر کسی. حال هوایت چطور است؟! اینجاکه نفس کشیدن هم برای ما گران تمام میشود. دو
هر کسی،سلام.
امیدوارم خوب باشی.
امروز را بگویم به این شرح است":
امروز با خوابی عجیب تر از همیشه از جا پریدم و بله خواب ماندم!
و ظهری که سرگردان و بی حوصله ترک های دیوار را میشماردم اما حاضر نبودم لای کتاب را هم باز کنم.
عصرکه بعد از یک سالی مرضیه دیدار تازه کرد.
با هوایی که نفس کشیدن هم حرام است با ذوق همیشگی ام سرخاب سفیداب کردم؛ کمی خندیدیم و دلداری ها بهم دادیم..
این دختر واقعا نجیب است. کاش پسر بودی و اورا برایت میگرفتم.
همینطور که خاطره ورق میزدیم واز آنها گرد روبی میکردیم.
بانویی سد راهمان شد و تا توانست از کلاسش گفت؛ من هم که دنبال بهانه.
باتهدید و قربان صدقه کشیدمشان به کلاسِ نه چندان مزخرف.
فکر ها مغزم را طواف میکردند و نمیدانستم حتی به کدام رسیدگی کنم..
و حالا در سردرگمی دست پا میزنم.
اگر خودت به خودت اعتماد نداشته باشی که داشته باشد؟
جان کردن به مراتب سخت تر از دل کندن است!
همیشه وقتی میخواهند نفرین کنند اما شاعرانه،
میگویند :امیدوارم عاشق بشی!
اما نه هر کسی جانم باور نکن، جان کندن،عاشقی دارد،بلا تکلیفی دارد
تنهایی دارد و البته با یک نفر دیگر درگیر نیستی،با یک زندگی درگیری.
دوست من ،کاش خدا دردی ندهد که وجودمان پادزهرش را نتواند بسازد و ما بمانیم و گلی که در آن گیر کرده ایم.
امیدوارم شب ها کامت را زهر نکنند، نگهدار باشد تورا خدا:>
-7-
راست میگفت آن بنده خدایی که اسمش هم یادم نیست یا باید بنویسی یا خودت را از هر پلی که دیدی پرت کنی.
آخه مگر میشود که ننویسی و درد جمع شودُ جمع شود،تا بلاخره اسب افسار گسیخته درونت رم کند.
تو میگویی موسیقی کار مرا راه می اندازد!
من اگر موسیقی گوش کنم در تنگ تیره شدن خلقم،همانجا قهوه ای قجری تهیه و میل میکنم.
میخوابی؟ پس که میخواهد بشیند پای درد سینه شرحه شرحه ات؟
حتی خودت هم حاضر نیستی به خودت تکانی بدی،قلم کاغذ میا کنی و ترک بشکافی از چرک های روی قلبت.
آنوقت توق داری کیفت کوک هم باشد؟
عجب!
شب بی رحم است،درنده است.
برایش مهم نیست که تو یک طفلِ۱۷ ساله ای یا پیرمردی درمانده.
مهتاب که در آسمان افتابی میشود،درد، رنج ،غم ،فقر ،غصه ،زجر، آه اشک و از این قبیل کلمات معنی اصلی خودش را پیدا میکند و پدری ازتو در میاورد که تا مغرب و عشارا خواندی خودت را از دستِ غول شب زیر پتو قایم میکنی تا خوابت ببرد ؛
این شبهای عذاب آور که حرام میکند خواب را.البته! اگر هم بخوابی، کابوس هایش با لبخندی ژکوند وارد صحنه میشوند.
شریک جرم این قاتل زنجیره ای هم کسی نیست جز پائیز و زمستان.
خنده ی روز را زودتر میگیرد، تا به گریه های پنهانی درگوشه اتاقت ختم کند.
نه پلیسی، نه شهربانی ،نه کسی است که حریف این قاتل شود.
اما تنها نکته اش این است که خورشید مارا هنوز تنها نگذاشته. هنوز هم دل میبندیم به طلوع صبح . .
روح!
رنگِ سبز گلدون هام منو تحت تاثیر قرار میده،با شکوهه🌝🌿
درخشش این نگین طلایی رنگ یک جان به جان های دیگرم می افزوند.
درست است در قفس آپارتمانی ام حبس شدم و توانایی درست کردن بهشت کوچکی در حیاط خانه را ندارم؛
اما همین گلدونهای پشت طاقچه زندگی می آورد و زندگی میدهد به روح خسته و دلگیر این خانه.
روح!
هر کسی،سلام. امیدوارم خوب باشی. امروز را بگویم به این شرح است": امروز با خوابی عجیب تر از همیشه از ج
سلام به تو
امروز روزی معمولی بود .
و تنها قسمت کمی خاصش مشورت با یک نویسنده بود.
هر کسی جان احساس میکنم زود خود را در جمع بازنده ها میبینم و با یک حرف سست میشود اراده به ظاهر آهنینم.
آن نویسنده جوان خیلی تعریفی از کار من نکرد و این مرا سست کرد که سمت نوشتن نیایم تا ادبیات فارسی را یک تنه رو به زوال نبرده ام.
اما مگر چقدر است که دستان قلم را حس میکند؟ من سالها وقت دارم که بهتر از این بشوم.
اصلا چه بهتر هر کسی، اینطور بیشتر برای خطاطی ام تمرکز میکنم.
مگرهمه آدما باید از هر انگشتشان هنر چکه کند؟
همین که در یک کار موفق باشند و درقله کافیست.
درست است که رفتار ایشان به مزاجمان کمی خوش نیامد اما پیگیر تر از این حرف هائیم ما.
حتی جناب لسی الغیب هم این موضوع را تایید و تاکید کرد.
پس شعله زیر دلمان را بی جهت و بیخود خاموش نمیکنیم و با انگیزه تر از قبل ادامه خواهیم داد.
منتظرِ دلداری از طرف توهم هستم هر کسی جانم.
بخیر باشد روزهایت.
-8-
روح!
سلام به تو امروز روزی معمولی بود . و تنها قسمت کمی خاصش مشورت با یک نویسنده بود. هر کسی جان احساس می
و بازهم سلام هرکسی.
طبق عادت که ترک نشده اش هم مرض است، آمدم کمی روزم را تعریف کنم.
مثلا امروز قبل آبی شدن اسمان و زرد شدن خورشید میخواستم دل بکنم از تخت نازنیم تا کتاب را حداقل ورقی بزنیم ،اما این خواب هیجان انگیز تا تمام شد ساعت ده بود .
وقتی بلند هم شدم ،بر پلک زدنی خودم را در لباس اصطلاحا پلو خوری مشاهده کرد.
با هزار دروغ دغل از سوال های پی در پی خواهر گذشتم و حرکت به سمت گلزار شهدا.
با اینکه سوزن هم در بین جمعیت گم میشد ،اما تا حدودی فیضی مطلوب را بردیم..
برای خواندن نماز هم درد به در دنبال تکه فرشی،مگر پیدا میشد؟
همینطور که گلزار را زیر رو میکردیم متوجه چیز جالبی شدیم هر کسی جان.
هنوز هم هستند پسر هایی بیکار که مثل دوران دهه هفتاد و شصت دنبال دختر را بیوفتند.
بیشتر این وضعیت تمسخر آمیز بود. البته این کارشان بی جواب نماند.
بعد هم که یک ایل و تبار حبیب خدا در چشم ما جای داشتند تا شب، که ما قدم گذاشتیم بر چشمهایشان.
حالا با این همه تفاسیر بنظرت میشد درس خواند؟ با دعا و رو زدن ها به خدا بلاخره دعا گرفت و الودگی هم شهر مارا.
و اینطور شد که امشب بس نشستم و برایت نوشتم .
هرکسی دوست من؛
بعد از خواندن این نامه حتما یک استراحتی بکن، طولانی بود.
پس نگهدارت باشد خدا.
-9-
روح!
ببوسمت در گوشه یِ مسجد نبِلرزی؛
یه آینه بهت دادم تا بفهمی چقد خوشگلی؛شکوندی هم آینه رو هم قلبمو،تا فهمیدی چقد شبیه منی!