eitaa logo
کلبه ی شُعَرا
2.7هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه ی شُعَرا
سرم گیج می‌رود... دکترها می‌گویند فشارم افت کرده است. دستت را بیشتر به دستم فشار بده! کامم به اندازه‌ی کافی تلخ است؛ قول می‌دهم دیگر قهوه نخورم. اصلاً از تو می‌پرسم: منِ روستازاده را چه به قهوه‌ی روبوستا؟! کافئین نوشِ جانِ بوف‌هایِ کورِ کافه‌نشین! بی‌خوابی‌ِ مرا عمیق‌تر نکنید. من درد و دوای خودم را بهتر می‌شناسم. چای و آویشن دم کنید؛ و در فنجان من چند تکه نبات بیاندازید... زیلویی غبار گرفته را زیر سایه‌ی نارنجِ کنجِ حیاط پهن کنید، و به کودکان محل بسپرید هیچ گنجشکی را با سنگ نشانه نگیرند. پنجره‌ها را باز بگذارید؛ بوی خاک باران‌خورده پشت شیشه‌ها منتظر ایستاده است. قاصدک‌ها قاصد روزهای بارانی‌اند... کاش فردا هوا چتری باشد، من آری؛ ولی بادام‌های کوهی به چتر محتاج نیستند. کوه‌ها دست‌های دعای زمین‌ به سمت آسمان‌اند و برکه‌ها -حتی اگر خشک- عاشق روی ماهِ مهتاب‌... پلنگی پیر بر بلندای صخره چنگ به چهره‌ی ماه می‌کشد. شب ظلمت نیست؛ ستاره‌ها به شوق وصل چشمک‌پرانی می‌کنند و شباویز‌ها یک در میان «حَق‌حَق» می‌گویند، و «هِق‌هِق» می‌گریند... کاش کومه‌ای کوچک داشتم بر بام «کوه قلعه» تا در هیاهوی سرمای زمستان تَش و پیش بُر می‌کردم و کنده‌ی پیر بنکی را در آتش می‌انداختم؛ آن‌گاه به قاعده‌ی سوز فایزهای پولاد اسماعیلی تنگ‌دلانه می‌خواندم: «بُتی کز ناز پا بر دل گذارد ستم باشد که پا بر گِل گذارد داد بی‌داد...». فریاد از دل بنی‌بشر، که هم به وسعتْ خانه‌ی خدای احد و صمد است، و هم در کوچکی به قاعده‌ی دل یک گنجشک تنگ می‌شود... همین روزها می‌روم و سر به شانه‌ی کوه می‌گذارم. چه فرقی می‌کند که امشب چندم ماه قمری‌ست؟! تو که باشی ماه همیشه کامل است... 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
مثال خنجری از عشق روی سینه می‌مانی مرا چون آتشی در زیر خاکستر بنا کردی شبیه پازلی زخمی تمام تکیه‌هایم را همان روزی که رفتی با غمت از هم جدا کردی میان بستری از اشک هر شب خیس و بارانی که عشق توست، در این سینه‌ام مانند زندانی نگو از حال این دل با خبر هستی و می‌دانی که بعد از من به چشمان سیاهی اقتدا کردی اسیر ظلمتی تسلیم گشته نور فانوسم کنار خاطرات توست هر شب غرق کابوسم که می‌سوزم درون آتشی از آه و افسوسم مرا آسان میان آتشی از غم رها کردی چه می‌خواهم از این دنیا که حسرت مانده بر این دل تمام آرزوهایم به زیر لایه‌ای از گِل که از این زندگی جز غم نبرده عمر من حاصل تمام حرف من این است بر قلبم جفا کردی میان خاطرات تو هنوزم غرق دیروزم بر این باور که می‌آیی شبیه آه می‌سوزم زمستان می‌شود بی‌تو بهار و عید نوروزم به دردی بی‌دوا عمریست من را مبتلا کردی.... 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همرهِ قافلهٔ عشق تو هستم بی‌‌شک مِی به دستـم بده و از غـم و هجران مگو 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
بطلب! قلب من آکنده شده از یادت که زنم پنجه در آن پنجره‌ی فولادت قبله‌ی من! به طواف حرمت، راهم دِه تا که دل‌شاد شوم گوشه‌‌ی گوهرشادت 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
توانِ کشمکشم نیست بی‌ تو با ایام برونم آور از این ماجرا، که می‌میرم اگر هنوز من آوازِ آخرینِ توام بخوان مرا و مخوان جز مرا، که می‌میرم! 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
زندگی این روزها آنقدر تکراریست که من از دیدن خورشید دلم می گیرد دستِکَم موقع خواب ذهنم از غصه ی تکرار کمی آزاد است 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
من آن پروانه بودم گرد شمعی ز جورِ بی وفایی پیله بستم کنون در پیله تنهایی خود به شوق پر گشودن زنده هستم 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🌸 🌸 اون زینب “سلام الله علیها ”بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش حسین “علیه السلام ” که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن .. دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید .. با چشمانی خیس خیره شدم به عاطفه! عاطفه ای که توی چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند ..آروم آروم اشک میریخت و به چهره ی نرگسی که تو بغلش بود نگاه میکرد،  خواهر عاطفه چند بار سعی کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولی عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسی بده .. چند دقیقه به تلخی گذشت،  صدای چند مرد میومد، تابوت شهید هادی رو اورده بودند .. گذاشتنش داخل، مادر هادی به کمک چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دوری پسرش میگفت و بلند بلند گریه میکرد،... یاد ملیحه خانم افتادم،!!! وای که چه روز تلخی میشد براش، روزی که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه .. مادر هادی که سه تا پسر داشت... اینجوری بر شهادت یدونه ازپسراش بی‌تابی میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایی سرش میومد… فکر کردن به شهادت عباس آتشی میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند …  بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهی کردم .. عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار تابوت نشست .. دستشو به سمت پارچه روی صورت شهید برد و پارچه رو کنار زد تا شاید ببینه صورت یارش رو بعد دوماه دوری و دلتنگی .. تمام صورت عاطفه خیس از اشک بود اما لبخند محوی رو روی لباش نشوند و انگار با چشمهاش با هادی حرف میزد .. تمام حواسم به رفتارای عاطفه بود .. نرگس رو گذاشت رو سینه ی هادی وگفت: _هادی جان، دخترت رو ببین، هادی جان نرگست رو نوازش کن، دست بکش رو سرش .. بزار ببینم … بزار ببینم براورده شدن آرزومو … دستم رو روی دهنم گذاشتم،  گریه ام با دیدن این صحنه شدت گرفته بود .. یاد اون روز افتادم که عاطفه از آرزوش میگفت ..میگفت فقط میخواد یه بار ببینه که هادی نرگس رو تو بغلش میگیره .. وای که چه تلخ این آرزو به حقیقت پیوست ..چه تلخ... .همه گریه میکردن ..😭😭 با بلند شدن صدای گریه نرگس، خواهرِ عاطفه نرگس رو بغل کرد و برد تو اتاق .. آتش بدی به دلم افتاده بود .. آتش دلتنگی برای عباس .. دیگه طاقت موندن تو اون هوای غریب رو نداشتم.. یکدفعه نگاه اشک آلودم ثابت موند رو سمیرایی که با صورت غرق در اشکش بلند شد و رفت بیرون .. سمیرا چقدر عجیب شده بود ..چقدر عجیب … سریع خودمو رسوندم خونه، حالم خیلی بد بود، خیلی ..رفتم داخل اتاقم و نشستم رو تخت، سینه ام میسوخت از این بغض سنگین .. مامان اومد تو اتاق، نگاه نگرانش رو بهم دوخت و کنارم نشست - حالت خوبه عزیزِ دلم اشکام باز راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن، قلبم میسوخت .. برای نرگسی که چه زود بی بابا شده بود .. برای عاطفه ای که به اوج امتحانش رسیده بود .. دیگه نتونستم طاقت بیارم، خودمو انداختم تو بغل مامان و زار زدم ....🌷 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky