17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️میخواهیدبعد از مرگ، بدنتان نپوسد و سالم بماند؟
✅اسرار سالمماندن بدنهای چند شهید دفاع مقدس بعداز گذشت ۱۶ سال علی رغم اینکه بدنهایشان را زیر نور آفتاب داغ قرار میدهند و آهک روی آنها میریزند...😳
⁉️راز عجیب سلامت جسم شهید محمد رضا شفیعی (بعداز ۱۶ سال)را از زبان مادرش
👌خیلیجالبه،برایعزیزانتانهم بفرستید
#جهاد #دفاع #شهید #شهادت
#زیارت_عاشورا
#یاامامحسین(ع)😭
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
راهِ سرخِ سربداران
پایان ندارد راه سرخِ سربداران
خاموش گردد کی ندای حق مَداران؟
جان را به کف دارند در میدانِ ایثار
با شوقِ بخشیدن به جانان،جاننثاران
می روید از آوارها یک باغ لاله
تا می نشنید گرد و خاکِ بمب_باران
تیغ ترور ما را همیشه زنده تر کرد
یک تن اگر کشتند،روییده هِزاران
صاحب شعوران جانِ خود را هدیه کردند
در وهله یِ کوتاهیِ صاحب شعاران
در کربلا ،تنها نه مجرم شمر وغیرند
دارای تقصیرند حتی،بی بخاران
یارند با دشمن مرفه هایِ بی درد
خوش گفت این تفسیر را پیرِ جماران
بر قصر ظلمت لرزه اندازد مداوم
فریاد یارب یارب شب زنده داران
گر باغبانی رفته،باغ ما نرفته
با لاله ها باقی ست یادِ لاله کاران
کشتند اگر سید حسن را زنده تر شد
تکثیر شد آیینه سان در قلبِ یاران
آری شهیدان زنده اند،الله اکبر
دارند باور این سخن را رستگاران
تا انتقام سرخ مان راهی نمانده
می آید امید همه چشم انتظاران
#انتظار
#انتقام
#سید_حسن
#شهادت
#احمد_رفیعی_وردنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#یحیی_سنوار
#شعر_پایداری
#شهدای_مقاومت
هلا سعادت ما این است:
میان معرکه جان دادن
بزرگْ عادت ما این است:
میان معرکه جان دادن
پناه دشمن ما شیطان،
پناه ما کف این میدان
ببین! رشادت ما این است:
میان معرکه جان دادن
اگر دَمِ حساب باشد،
بنا به انتخاب باشد
اَبَر #شهادت ما این است:
میان معرکه جان دادن
طلوع خون سر یحیاست،
شروع قصهی ما اینجاست
بدان ولادت ما این است،
میان معرکه جان دادن
اذان به وقت جنون زیباست،
وضو به خاک و به خون زیباست
بگو عبادت ما این است:
میان معرکه جان دادن
#فائزه_زرافشان
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
آبِ حیات
در کرب و بلا شود نصیب تو برات
از جام بقا بر تو رسد آبِ حیات
وقتی که شب جمعه به قلبی پر درد
یادی بکنی از شهدا باصلوات
#شب_جمعه
#امام_حسین
#شهادت
#احمد_رفیعی_وردنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
وقتی که در موته دو دستِ خویش را دادی
حقِ شفاعت را خدا بر تو تفضّل کرد
بلبل، غزلخوان شد اگر در لاله زارِ عشق
از قطره های خونِ رنگینت تغزّل کرد
گردد رها از آتشِ غم، جانِ غمدیده
وقتی که بر نامِ بلندِ تو توسّل کرد
شمشیر تو فتح الفتوح بدر و خیبر بود
اسلام را هر کافری آسان تقبّل کرد
مستی نمی آمد درونِ ساغرِ مستان
از سوره ی چشمانِ تو پیمانه ها گُل کرد
#محمد_خوش_آمدی
#شهادت
#جعفر_طیّار
#قطعه
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتنهمودهم
همه دور سفره نشسته بودیم..
همه چیز آماده بود گرچه هفت سین مون دوتاسین کم داشت،
ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود،
خیره به تلویزیون بودیم
که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت،
همین و بس،
پدری که رفت تا یک شهر در #امنیت باشه،
همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن،
عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا :
_یامقلب القلوب والابصار یا ...
چشمامو بستم،
پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که عباس هم بود،
خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست،
جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند،
عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با #شهادت،
پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم،
خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...
چشمام بسته بود
که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.
روبوسی ها که تموم شد، شیرینی تعارف کردم و نوبت غذا شد، محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط،
عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا، دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم،
وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد،
عمو جواد تو سپاه بهترین رفیق بابا بود،
پنج سال پیش بعد شهادت بابا در نزدیکی مرز، عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه،
سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،
همیشه محمد میخندید و میگفت
_همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!
هر سال کنارشون خوش بودیم
تا اینکه پارسال پسرشون عباس که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و ....
آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!
٭٭٭٭٭
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!!
خب سختیای خودشو داشت
اینکه نگاش نکنم، این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم، این که نشنوم چطوری میخنده و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش، اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!
#ادامه_دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتسیزدهموچهادهم
_انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین
یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!
کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم
- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به #سوریه ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر #شهادت بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ...
باز سکوت، باورم نمیشد ..
حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد !
همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم!
"موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم "چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد،
موندنی نیست یعنی چی؟
جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟
احساس کردم تمام بدنم یخ کرده،
حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ..
بعد کمی سکوت گفت:
_خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی
قدم برداشت که بره.....
و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم ..
در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت:
_راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم
بازم زبونم نچرخید چیزی بگم،
وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش، نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم،
حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم،
همه چیزو تموم شده می دیدیم ..
تموم شد معصومه! تموم شد، قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
شهادت...
بس سالها مانوس بودی با شهادت
مستانه آخر پر کشیدی تا شهادت
از تو خدا پرسید وقتی حاجتت را
گفتی: شهادت،یا شهادت،یا شهادت
آخر مهیای شد برایت بالِ پرواز
آخر اجابت شد دعایِ یا شهادت
از بس شهید زندگی خویش بودی
کم بود پاداشی تو را الا شهادت
دریافتیم از خط خون عشق بازان
باشد سرانجام بسیجی ها شهادت
دلداده ی پیر سرافراز بسیجیم
شاید شود روزی نصیب ما شهادت
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهادت
#احمد_رفیعی_وردنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
36.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ▪️🥀
🕊 فَوَران احساسات در نماهنگ سوزناک ﴿ بمون زهرا ﴾🍁🍂
تقـבیم بـہ زیباترین بهانـہ خلقت ؛ ماבر ساבات حضرت ؋ـاطمـہ زهرا (س) ˙·٠•❤️🩹
▪️ اثر جدید گروه سرود ضحی
🔖لینک نماهنگ نسخه تلویزیونی 👇
https://my.uupload.ir/dl/6E4Z2ynj
#فاطمیه #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا #شهادت #نماهنگ #سرود
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتشصتوسهشصتوچهار
عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو
چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد
من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن
عباس رو
باز یاد عباس افتاده بودم، یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود …
نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …نداشتن عباس خیلی درد داشت …
عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
_انقدر بی تابی نکن براش معصومه
نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید،
- سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید #تا_ته_تهش باشیم
با بغض گفتم:
_تهش چیه؟!
با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم:
_ #شهادت
عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر
دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت، وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک …
قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد
دستمو کمی فشار داد و گفت:
_معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی،
به حضرت زینب #اقتدا کن، خودتو برای هر خبری باید #آماده کنی، #صبور باش، تو #رسالتت این نیست که ضعف نشون بدی
اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم:
_سخته عاطفه، به خدا #خیلی_سخته، همش میترسم… میترسم نتونم دیگه #ببینمش … حتی #تصور ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته…
چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض، اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه
- آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن
#به_همه_ی_سختیاش_می_ارزه،
کمی مکث کرد و آروم صدام زد:
_معصومه!
با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت:
_تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال #خدا باش!
دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟
خدا کجاست؟؟
کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره #امتحانم میکنه،
میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا #توان_صبر تو این راه رو داره ..
خدایا! کجایی؟!
کجایی یا ارحم الراحمین …
کجایی یا غیاث المستغیثین …
به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا …
خدایا شاید تمام بی قراریام
برای اینه که تو رو گم کردم
#ادامه_دارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمتهفتادوپنجوهفتادوشش
_من … من ..😭
باز گریه هاش شدت گرفت،...
منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، #شهادت آقا هادی بود ..
که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود ..
بهم نگاه کرد و گفت:
_معصومه من جواب تنهایی های تو رو هم باید بدم، جواب نبودن عباس کنار تو رو هم باید بدم، تو عباس رو فرستادی بخاطرما…
گریه میکرد و حرف میزد:
_معصومه منو ببخش .. منو ببخش معصومه …
بغلش کردم وگفتم:
_آروم باش سمیرا جان، آروم باش آبجی جونم .. آروم باش ..
- معصومه باهاش حرف زدم، با شهید هادی حرف زدم دیشب، ازش خواستم کمکم کنه، دستمو بگیره، معصومه توام کمکم کن، نذار بازم اشتباه کنم، نذار…
فقط اشک میریختم و سعی میکردم دل لرزیده ی سمیرا رو آروم کنم …
_سمیرا! تو انتخاب شده ای …تو انتخاب شدی که تغییر کنی …تو آزاد شده ای …تو از بند هواهای این دنیا آزاد شدی …به دست شهید هادی حسینی آزاد شدی …آزادِ آزاد … آزادیت مبارک دوست عزیزم … مبارکت باشه …
.
.
.
.
دلم آروم تر شده بود از دیدن حالت منقلب سمیرا .. چقدر شهید زود معجزه میکرد ..
.
.
چند روز از شهادت آقا هادی میگذشت …
مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:
_یه چیز بگم مامان؟!!
مامان نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ بگو عزیزم
نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت:
_من نمیخوام کارگردانی بخونم فعلا!!
با تعجب نگاهش کردم، اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت:
_نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر
اوندفعه محمد بجاش جواب داد:
_ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده
انگار محمد از موضوع با خبر بود،
- خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه
مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت:
_ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!
واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..
مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد
همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت:
_من میخوام برم حوزه
یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب گفتم:
_چی؟؟؟؟
محمد خندید و گفت:
_مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه
با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم:
_پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی
همه خندیدن که مهسا گفت:
_نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
_پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفتنـد نصیب شـان سعـادت بشود
کارمن جـا مانـده حسادت بشود
ایکـاش شناسـنامـه ام جای وفات
یک روز، مزین بـه شهـادت بشود
#محمدجواد_منوچهری
#شهادت
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky