eitaa logo
کلبه ی شعر
2.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.2هزار ویدیو
28 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان جذاب 🌸 تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد.... انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، از یه طرف بحث سوریه و شهادت از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! . . باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد! از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم . . مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ... . . . سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: +سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ +منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: _چته باز؟ لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _هیچی! +اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت! آهی کشیدم و گفتم: _آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: _خوشحال! سمیرا خندید و گفت: _خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد، دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون ....🌷 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
درست به موقع بیدارشدم ابی به سروصورتم زدم ویه مانتو شلوار مشکی پوشیدم,باید یه جوری استتار کنم که اگه بابا ماشین هم دید اصلا,شک نکنه که دویست وشش جیگری من هست,یه مقنعه هم پوشیدم وتا صدای در را که حاکی از رفتن بابا بود شنیدم ,بدو رفتم پایین,مریم خانم,که توخونه ی ما اشپزی ورفت وروب را برعهده داشت وازبچگی من رابزرگ کرده بود پایین بود,یه نگاه به سروشکل من کرداز طرز پوششم معلوم بودکه تعجب کرده،همونطورکه کفشهام رامیپوشیدم گفت:ژینوس جان کجا میری مادر؟مامانت یک ساعت پیش رفت بیرون گفته تا نه شب برمیگرده,شما چی؟ من:مریم خانومی,میرم پیش یکی از دوستام,زود برمیگردم,خودم زنگ میزنم به مامان.. ... بدو رفتم.... ماشین بابا رفته بود اما خوب میدونستم الان جلوی مسجد محله است. درست حدس زدم,ماشین رانگه داشتم,تا بابا نماز جماعتش تمام بشه ,وقت داشتم استتارم راکامل کنم. رفتم توجوی لب خیابان ومقداری گل مالیدم روشماره ماشین که معلوم نباشه,سریع دویدم تومسجد ودستام رااب زدم وامدم بیرون ومنتظر نشستم. نماز تمام شد,سه چهارتا مرد و زن امدند بیرون ,بلللله بابا هم اومد ,سوار بنزش شد وحرکت کرد. منم استارت زدم وسایه به سایه اش رفتم.... عه هرچی که جلوتر میرفتیم بیشتر مطمین میشدم که راه کارخانه باباست. بالاخره ماشین بابا رفت داخل کارخانه....یعنی بابا هرشب میاد اینجا؟؟ پنجره اتاق مدیر از بیرون کارخانه دید داشت,برقش روشن بود. پیش خودم خیلی شرمنده شدم که گمان بد به,بابا بردم,اومدم استارت بزنم که دیدم برق اتاقش خاموش شد. چنددقیقه بعد هم بابا را دیدم ,عه این چرا اینجوری شده؟؟عه چرا سوار این ماشین شد؟!! بادستم روفرمان ضرب گرفتم وبه خودم گفتم:اشتباه نکردی ژینوس خانم.....زدی تو هدف... ...🌷 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky