#لقمه_حلال
#قسمت_دوم
پدرم احمدنادری فرزند بزرگ بی بی معصومه بود که تاوقتی زنده بود من خانمجان صداش میکردم ,خانمجان چهارتا پسرداشتند که یک ازیک نخبه تروباهوش تر وپدربزرگم اقامحمود یک کتابفروشی توراسته ی بازار داشتند ,پدرم وعموهام هم درس میخوندن وهم داخل کتابفروشی به بابامحمود کمک میکردندوزندگی شاد وپررونقی داشتند تااینکه بابا محمود را ساواک میگیره وکتابفروشیش هم به اتیش میکشه واین میشه که بابا احمد برای تامین مخارج زندگی خودش وخانواده اش ,ترک تحصیل میکند وبه عنوان کارگر وارد کارخانه ی داریوش خان ادهمی یعنی پدربزرگ مادریم ,میشه واین میشه سراغازی برای یک زندگی جدید......
بابا محمود را ساواک شهید میکنن وهیچ وقت ,هیچ نشانی از قبرش به خانواده اش نمیدهند.
بابا احمد خودش را توکارخانه خوب نشان میدهد وبه داریوش خان ثابت میشه که لیاقتش خیلی بیشتر از یک کارگر ساده بودن,هست.
اینم بگم داریوش خان بااینکه خیلی پولدار وبااصطلاح شاهدوست بوده,منتها خیلی هم منصف ومهربان بوده.
بابا احمد با سمت سرکارگر ,کارش را ادامه میدهد ونان اور خونواده ی پنج نفره شان میشه تا برادراش مجبورنشوند ترک تحصیل کنند تااینکه یک روز...
#ادامهدارد...🌷
🖊به قلم ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 #دلاور_نوده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊
زندگینامه سردار شهید:
🌹حبیبالله رحیمیخواه🌹
#قسمت_دوم: #حبیب_من❤️
دایی نوک انگشت اشارهاش را روی سنگ قبر گذاشت و مشغول خواندن فاتحه شد. گوهرشاد هم در کنار دایی زانو زد و در حالی که کودکش را همچنان در آغوش داشت، دستش را روی قبر گذاشت و بعد از خواندن فاتحه، نگاهی به داییاش کرد و پرسید: «دایی جون این قبر مال کیه، که این همه براش عزت و احترام میذارن..؟! جای خوبی هم قرار داره، همه قبل از وارد شدن و خارج شدن از حرم، این قبر را زیارت میکنن...!»
دایی دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: دخترم این قبر جناب حبیب بن مظاهر، یکی از وفادارترین و مسنترین یاران امام حسین علیهالسلام در ماجرای کربلاست...
گوهرشاد سری تکان داد و گفت: «خیلی کرامت دارن.. حاج دایی مگه نه..؟!»
دایی در جوابش گفت:«خیلی دایی جان!خیلی! شیر پیر کربلا بوده، در مورد شجاعت و مردانگیش و بزرگواریش خیلی حرفهاست..»
گوهرشاد در حالی که با مهربانی به قبر نگاه میکرد گفت: پس برای همین این سعادت را داشته که در چنین جای خوبی دفن شود و همه دو بار او را زیارت کنند....
دایی دستش را روی زانوهایش گذاشت و در حالی که از جا برمیخاست گفت: «خوش به سعادتش، چه در زمان حیات و چه در زمان مرگ از امامش دور نیست، حالا بلند شو بریم که داره دیر میشه...»
دایی دستانش را از پشت به هم گره زد و آرام آرام به طرف درب خروجی به راه افتاد..
اما گوهرشاد کنار قبر نشسته بود و در حالی که با لبخند به سنگ قبر نگاه میکرد، به نظر میرسید که قصد بلند شدن را ندارد. چهرهاش حالتی خاص به خود گرفته بود و مجذوب به سنگ قبر مینگریست و در حال و هوای خودش بود...❤️
دایی وقتی متوجه نیامدن گوهرشاد شد ایستاد و به جمعیت زائران نگاه کرد تا در بین جمعیت گوهرشاد را ببیند اما از دیدن گوهرشاد که هنوز کنار سنگ قبر حبیب بن مظاهر نشسته بود تعجب کرد! و آهسته مسیر را برگشت و نزدیک گوهرشاد که شد صدایش را بلند کرد و گفت:« برای چی نمی آیی دختر، چرا هنوز اینجا نشستی ..؟!»
گوهرشاد با شنیدن صدای دایی به خودش آمد و با عجله بلند شد و هر دو با هم به راه افتادند. وقتی از حرم خارج شدند دایی با مهربانی از او پرسید:«نگفتی واسه چی اونجا نشسته بودی؟! یه لحظه ترسیدم نکنه گُمت کرده باشم...»
گوهرشاد لبخندی زد و گفت:« دایی جون داشتم با جناب حبیب بن مظاهر درد و دل میکردم...»☺️
دایی آهی کشید و گفت:انشاءالله گره از مشکلات همه باز بشه🤲 خب دخترم حالا ازجناب مظاهر چه میخواستی؟!
گوهرشاد خجالتزده کودکش را به سینه فشرد و آهسته گفت: «به آقا گفتم اگر خدا این دفعه باز به من پسر بده، من به یاد ایشون، نام پسرم رو حبیب میذارم و دعا میکنم مثل جناب مظاهر وجودش پر از نیکی و خوبی و ایمان باشه..!»
دایی نگاهی پر از مهربانی به خواهرزادهاش کرد و گفت:«انشاءالله بچهی چهارمت هم پسر باشه و تو هم به نیتی که داری عمل کنی و پسرت تو دنیا و آخرت تو رو سربلند و روسفید کنه...!»🤲
گوهرشاد لبخندزنان فرزندش را در آغوش فشرد و در حالی که آثار شادمانی در چهرهاش پیدا بود به دنبال داییاش به راه افتاد...
✍به قلم منیژه نصراللهی
#ادامه_دارد....
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky