آن بهار رو به پایانی که می بینی منم
سالیانِ پر زمستانی که می بینی منم
کوچه ای بن بست هستم توی یک شهری غریب
گم شده در این خیابانی که می بینی منم
بغض موجم توی دریایی ترین احساس خود
آن سکوت قبل طوفانی که می بینی منم
رعد و برق چشم تو آتش زده بر جان و تن
آسمانا، ابر گریانی که می بینی منم
سرنوشتم ابرناکی بود از روز ازل
گریه ام جاری ست ، بارانی که می بینی منم
شاه بیت هر غزل هستی تو در ابیات من
نانوشته های دیوانی که می بینی منم
تک درختی در کویرم ، جان پناهی بی دریغ
جایگاه جغد و سارانی که می بینی منم
آن پلنگم بر سر کوهی نشسته در کمین
در پیِ آن ماه ِ ماهانی که می بینی منم
بس که درهای امیدم بسته شد بر روی عشق
آن اسیرِ گشته زندانی که می بینی منم
در هجوم خاطرات زلزله آسای تو
تلًِ خاکِ شهر ویرانی که می بینی منم
#مهشاد_محمدی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky