27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر آینهای از تو خبر دارد و اما
سهم من دیوانه به جز بی خبری نیست
از یاد تو در سینهی من وسعت آهیست!
در خلوت چشمان تو شب را سحری نیست
جانم به لب آمد که! به گیسوی تو سوگند
در این قفس تنگ مرا بال و پری نیست
یک شب گذری کن تو به این کوچه که ای عشق
بی یاد تو در کوچهی ما رهگذری نیست
باید که در این آتش غم باز بسوزم
از عشق چه گویم که به جز غم اثری نیست
#الهه_نودهی
#شهید_جاویدالاثر
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
سال ها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم، شوقم، شرارم، چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم" کنون..
او به جز من، من به جز او نیستم!!!
#مولانا
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
سیل خیالت برد با خود خانهام را
حالا کجا پیدا کنم کاشانهام را
چیزی نمانده از من، از آن قلب محکم
با بیوفایی ساختی ویرانهام را
در 'دوستت دارم' زبان من سَخی بود
با زحمت و آزار بستی چانهام
عاشق که نه! دیوانهات بودم که ای سنگ!
کردی خردمند آن دل دیوانهام را
میخواستم دور گل رویت بگردم
سوزاند آتشخانهات پروانهام را
نامهربانم! باز هم آماده دارم
وقت هجوم اشکهایت شانهام را
از مستی صهبای دنیا خسته هستم
کی ای خدا پر میکنی پیمانهام را؟
#زینب_نجفی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
۲۱ اسفندماه سالروز بزرگداشت حکیم نظامی گنجوی ( فردوسی دوم ) گرامی باد
همه عالم تن است و ایران دل ♥️ ...
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده است آنکه ، عشق می ورزد
دل وجانش به عشق، می اَرزد
#هوشنگ_ابتهاج
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عشق در جان است، بسم الله الرحمن الرحیم
عشق جانان است، بسم الله الرحمن الرحیم
عشق در توحید و حمد و چارقل ،یا ان یکاد
یا که فرقان است، بسم الله الرحمن الرحیم
عطر گل پیچید بشتابید، ای پروانه ها
عشقباران است ، بسم الله الرحمن الرحیم
در به روی قاصد نوروز بگشا،زمهریر
روبه پایان است،بسم الله الرحمن الرحیم
نوشدارو مرهم جسم است و روح خسته را
عشق درمان است، بسم الله الرحمن الرحیم
#محمدعلی_ساکی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتهشتادونه💚🍀
روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد.
تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد.
-من باید آخر همه میفهمیدم؟!!
بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت:
_حالا کی بهت گفت؟
-خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری.
زهره خانوم گفت:
_بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت.
حاج محمود گفت:
_دیگه کی بهت زنگ زد؟
-مریم.
-دیگه؟
زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت:
_باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟
امیررضا گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
بالبخند گفت:
_هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی.
امیررضا به مادرش نگاه کرد.
-مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه...
فاطمه خندید و کنار مادرش نشست.
-خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟
امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت:
_پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم.
فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها.
امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست.
بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت:
_فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر.
-چرا؟
-باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم.
-منکه شماره شو ندارم.
زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد.
-ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم.
روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت:
_بیا زهره خانوم کارت داره.
افشین تعجب کرد.
-زهره خانوم؟!!!
آقای معتمد خندید و گفت:
_خانم نادری
افشین خجالت کشید.
آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد.
-سلام پسرم.خوبین؟
از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد.
-ممنونم،خداروشکر...درخدمتم امری دارید بفرمایید.
-مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟
تعجب کرد.
-آزمایشگاه برای چی؟؟!!
دوباره آقای معتمد بلند خندید.
افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت:
_برای آزمایش های قبل ازدواج.
افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و....
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11