فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالیاعضامحترم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
بسکه آن لبخند سحر دلفریبی ساختهاست
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساختهاست
خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساختهاست
دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساختهاست
«زهر» می نوشاند و من «شهد» می پندارمش!
عقل ظاهربین، چه تردید عجیبی ساخته است
هرچه می بارد بر این صحرا نمی روید گلی
چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته است
من دوای درد خود را می شناسم! روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است
دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
به من جان کندن شب را خبر داد
امید یک هوای تازه تر داد
نگاهی در تقدس بی نهایت
به دل پیغام زیبای سحر داد
*****
برایم عالمی احساس هستی
وَ نوری بر تنِ الماس هستی
تو عطری بر تن فصل بهاری
گُلِ مریم نباشی ، یاس هستی
#حسن_صدیق( ریوار)
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
1888427779_-1448519507.mp3
8.64M
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🎙#علیرضا_مهدوی
🎼 سخت می گذره🌷
باران زده کوچه باغ را تر کرده
گلهای اتاق را معطر کرده
آغوش من از عطر تنش پر شده است
او حال مرا دوباره بهتر کرده
#صفیه_قومنجانی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
خـرم آن روز کـز ایـــن منـزل ویـران بـروم
راحت جان طلبـم و از پـی جـانان بـروم
گـر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســر آن زلف پریشان بـروم
#حافظ
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
مداد رنگیها مشغول بودند
به جزمداد سفید !
هیچکس به اوکار نمیداد،
همه میگفتند :
تو به هیچ دردی نمیخوری ...!
یک شب که مدادرنگیها
توسیاهی شب گم شده بودند،
مدادسفیدتاصبح ماه کشید
مهتاب کشید وانقدرستاره کشید که کوچک وکوچکترشد ...
صبح توی جعبه مداد رنگی
جای خالی او با هیچ رنگی پرنشد !
به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم درکنارهم نباشیم ...✏️🖌✏️🖌
#ارسالاعضامحترم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من
انار هزار دانهایست...
با توان سرخ عشقی
در هر دانه
وقتی تو
به من نگاه میکنی
یکی از دانهها
سرختر میشود..
#محمد_ابراهیم_جعفری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطعه ای از شعرهایم را بغل کن
چشم ها را مامن این یک غزل کن
تلخ کامی زهر کرده واژه ها را
با نگاهت شعر را مثل عسل کن
#مهدی_ملک
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
با تلخی خود حاشیهسازی نکنید
اینقدر بههم زباندرازی نکنید
حالا که بهدنبال رسیدن هستید
در کوچهٔ عشق، بچهبازی نکنید!
#مرتضی_درزی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتچهلوشیشم🌷
-ولی من الان دارم درمورد برادر شما فکر میکنم.
-افشین هم به اندازه مهدی برای من عزیزه.هردو شون خیلی خوبن.این شمایین که باید تصمیم بگیرین کدومشون رو میتونید به عنوان همسرتون بپذیرید.شاید اصلا از هیچکدوم خوشتون نیاد ولی من ازتون میخوام به افشین هم فکر کنید.
فاطمه با خودش گفت،شاید اینم یه روش دیگه ش باشه برای انتقام گرفتن.
گفت:
_اگه توبه ش برای غیرخدا بوده چی؟
-اگه بخاطر شما توبه میکرد،این مدت همش سعی میکرد شما متوجه بشید،ولی شما میگید مدتهاست حتی ندیدینش، درسته؟
-درسته ولی...
-خانم نادری من نمیگم بخاطر انسانیت یا هرچیز دیگه ای با افشین ازدواج کنید.من میگم اگه ممکنه درموردش فکر کنید. شاید بتونید نسبت بهش حسی داشته باشید.
-ولی حاج آقا من با #عقلم تصمیم میگیرم، نه احساسم..الان هم خیلی گیج شدم.باید بیشتر فکر کنم تا ببینم اصلا فکر کردن به آقای مشرقی کار درستی هست یا خیر...اگه دیگه امری نیست من برم.
خداحافظی کرد و رفت.
سه روز بعد،
فاطمه رفت مؤسسه.بعد احوالپرسی گفت:
_اولا بخاطر گذشته ای که هم من نمیخوام بگم،هم شما نمیخواید بدونید، اعتماد کردن به آقای مشرقی برای من خیلی سخته.. دوما خانواده م حتی با شنیدن اسم آقای مشرقی اذیت میشن. حتی اگه من موافقت کنم و بیان خاستگاری،خانواده م به این ازدواج راضی نمیشن.منم نمیخوام باعث آزارشون بشم... سوما آقا مهدی واقعیت حال حاضره و آقای مشرقی احتمالات آینده.عاقلانه نیست بخاطر احتمالات، واقعیت رو نادیده بگیرم.. نتیجه اینکه من تصمیم مو گرفتم،به آقای مشرقی حتی فکر هم نمیکنم.
حاج آقا دیگه چیزی نگفت و فاطمه هم رفت.
سر از سجده برداشت.
بعد از چهار روز فکر کردن تصمیم خودشو گرفته بود.
آماده رفتن شد.
یک ساعت بعد رو به روی مغازه حاج محمود ایستاده بود،با دسته گلی تو دستش..
حاج محمود سرش پایین بود، و به حساب ها رسیدگی میکرد.
سلام کرد.
حاج محمود سرشو آورد بالا،...
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11