شُرّهای اشک من را تو دلیلی مرحبا
طبع شعرم باز کرده یاد دشت کربلا
مهر تان آغوش مادر را تداعی می کند
وای بر طفلی که از دامان مادر شد جدا
ما جدا افتاده ایم از سر زمین مادری
خود مقصّر بوده ایم و بد شدیم اینروزها
دل سپردن بر غم و آن غربت و عشق شما
بهترین راه نجات از غصّه های بی هوا
قایق دلها به گل مانده شکسته بادبان
دستگیری میکنی از دلشکسته ناخدا
ای نجابت ای همه خوبی و ای خون خدا
از ازل پیچیده شرح غربتت در گوش ما
#مهدی_ملک
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
894.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمریست که میگِریم و یارم شده این اشک!
آرامش چشمان خمارم شده این اشک
دستم به قلم آمد و از اشک نوشتم....
دیدم همهی دار و ندارم شده این اشک!
تقدیرِ مرا دست خزان برده به اندوه!
هر سالِ زمستان و بهارم شده این اشک
در غربت و تنها شدنم هیچ ندیدم!
جز دیدن هر لحظه کنارم شده این اشک
تقویم نمیخواهم و از عمر چه حاصل؟
وقتی که همین، روزشمارم شده این اشک
بر سنگ مزارم بنویسید که آخر...
مرگم به غم و چوبهی دارم شده این اشک!
#الهه_نودهی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
تا چند روی از پی تقلید و قیاس
بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس
گر معرفت خدای خود می طلبی
در خود نگر و خدای خود را بشناس
#باباافضل_کاشانی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شهدای_آتشنشان
تو عشق را با سوختن آغاز کردی
از قعر آتش تا خدا پرواز کردی
شد آرزوی شعله ها بوسیدن تو_
_تا؛ در مسیر عاشقی پَر_باز کردی
یک شهر با داغ نگاهت شعله ور شد
جانِ جهانی را به غم دمساز کردی
پیش نگاه آسمان ها قد کشیدی
همچون کبوتر بال خود را باز کردی
نامت شده حک تا همیشه روی دلها
ققنوسِ آتش بودی و اعجاز کردی
یاد در و مادر که کردی سینه ات سوخت
آهنگ مانندش شدن را ساز کردی
مانند زهرا (س) بین آتش سوختی و
اینگونه مِهرت را به او ابراز کردی
گرما و آتش، کربلا شوق شهادت!
گوش دلت را محرم این راز کردی
در لحظه ی سوز و عطش با یا حسینت
از قعر آتش تا خدا پرواز کردی
#نگین_نقیبی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
Mehdi Ahmadvand | موزیکدل550_34280288011045.mp3
زمان:
حجم:
8.33M
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🎙 #مهدی_احمدوند
🎼 قدم قدم 🌹❤️
34.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شست باران
همه کوچه ،خیابان ها را
پس چرا مانده غمت
بر دل بارانی من ...
#حسین_منزوی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
در میان جمعمم و دربین مردم منزوی
قونیه ، از شمس خود دورم شبیه مولوی
هرکسی دور است از محبوب خود زندانی است
مثل مشروطه که می افتد به چنگ پهلوی
عشق تنها حرف و صوت عین و شین و قاف نیست
عشق یعنی لیلی و مجنون شعر گنجوی
بارها عریانی آن را تماشا کرده ام
لابلای خلسه ی کشف و شهودی معنوی
حتم دارم گر ببینی شیوه ی فرهادیم
دور از شیرین که باشی باز عاشق می شوی
این که می گویم یقینا نکته ای عرفانی است
از مراد من اشاره ،از مریدان پیروی
ای مراد خانقاه دل که حرفم حرف توست
کی دهم یک تار مویت را به تخت خسروی
... بیش از این با کس نخواهم گفت از نی نامه تا
قصهی دنباله دارم از نیستان بشنوی
#محمدعلی_ساکی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
#شهریار
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
دوباره حلقهٔ چشم من و چشم فلک تر شد
دوباره قایق چشمم درون غم شناور شد
درون تور دنیا باز هم پروانه گیر افتاد
دوباره دور از شمع تو این پروانه پرپر شد
به شوقت داشتم قد میکشیدم باغبان عشق!
ولی دیر آمدی تااینکه خم قدّ صنوبر شد
همان روزی که راه آسمان را بر دلم بستی
حیاط جان رنجورم پر از بال کبوتر شد
قرار ما چه بوده؟ اینکه من آیینهات باشم؟
پر از شرمندگی هستم که آیینه مکدّر شد!
گرفتم دامن پرمهر استغفار را یک شب
پر از خورشید شد صبحم، سراپایم منوّر شد
همینکه اسم تو پیچید در صحنوسرای دل
نه تنها حال من! حالوهوای خانه بهتر شد
#زینب_نجفی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
چه ها با جان من ڪردی
بڪَو با من چرا آخر
منم عـاشق ترین لیلا
به حال زار من بنڪَر.....
ندانی شور شیرینت
چه ڪرده با دلم دلبر
به جز وصل تو ای
جانا ندارم آرزو دیگر........
#شعله_ملکی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
باید ﺍﻣﺸﺐ ﻟﺐِ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺐِ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ..!
ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮﺯ ﺑﺪﻫﺪ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩﯼِ ﺍﻭ ﺳﻮﺭﻩﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ..!
ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭﻣﺴﺖ
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞِﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ...؟
ﻫﺮﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖِ ﺩﺭ ﮔﺎﻩِ ﺗﻮ ﺍﻭ،ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ..!
ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﯾﻦِ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﺯﮔﻬﻮﺍﺭﻩﯼِ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ..!
ﺍﻃﻠﺐ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻟﻤﻬﺪِ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪﺍﺑﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼِ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ...!!!!
#فاضل_نظری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتشصتوهفتم💚🍀
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد،
بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود. خونه خوبی بود ولی باورش نمیشد افشین تو همچین خونه ای زندگی کنه. زنگ زد.
کسی جواب نداد.پدربزرگ از پشت سرش گفت:
_جوان،با کی کار داری؟
-سلام.با آقای مشرقی ...اینجا زندگی میکنن؟!!
-سلام پسرم.آره ولی هنوز نیومده.چند دقیقه دیگه میاد.
با کلید درو باز کرد و گفت:
-میخوای بیا تو حیاط منتظرش باش.
پویان خیلی تعجب کرد.
افشین هیچ وقت حوصله همچین آدمهایی رو نداشت.تو حیاط نشسته بود و به باغچه و درخت ها و گلدان ها نگاه میکرد.با خودش گفت چه پیرمرد خوش سلیقه ای.پدربزرگ با سینی چایی آمد. پویان بلند شد،سینی رو گرفت و باهم روی تخت نشستن.
-چه حیاط قشنگی دارین؟
-همش کار افشینه.
پویان خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین حوصله اینکارها رو نداشت.باهم صحبت میکردن که در باز شد و افشین وارد حیاط شد.
پویان وقتی افشین رو دید خیلی خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین نزدیک رفت و با پدربزرگ احوالپرسی کرد.به پویان نگاهی کرد و رسمی سلام کرد ولی نشناختش.از اینکه اونطوری خیره نگاهش میکرد، تعجب کرد.به پدربزرگ گفت:
_معرفی نمیکنید؟
-بابا جان،شما باید معرفی کنی.ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدید.
افشین هم به پویان خیره شد.
پویان نشسته بود.از تعجب حتی نتونسته بود،بایسته.افشین یه کم خم شد.صورتش رو نزدیکتر برد.با تعجب گفت:
_تو پویان هستی؟!! خودتی؟!!
-آره خودمم،تو چی؟!! خودتی؟!!
-میبینی که،خودم نیستم.
پویان رو بلند کرد و محکم بغلش کرد.گفت:
_دلم خیلی برات تنگ شده بود.
پدربزرگ رفته بود تو خونه ش.
پویان هنوز هم باورش نشده بود،افشین باشه.ازش جدا شد و جدی نگاهش میکرد.بخاطر نگاه مهربان و متواضع افشین نمیتونست باور کنه خودش باشه.
-جان پویان،تو واقعا افشین هستی؟!!
افشین لبخند زد.پویان بیشتر گیج شد.
-افشین خیلی بداخلاق و مغرور بود!!
-پویان جان.دنبال شباهت بین این افشین و اون افشین نگرد.از اون افشین هیچی نمونده.
-عاشق شدی؟!!!! .... فاطمه نادری؟؟!!!!
-پس خواهرتو دیدی.
-خیلی نامردی،چه بلایی سرش آوردی؟
-به نظرت کسی که بلایی سرش اومده اونه یا من؟
-هر بلایی سرت بیاد حقته.
افشین تو دلش گفت...
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky