یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمیدارم
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم
از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم
من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو گویی که یکی بودهست
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
#حضرت_مولانا
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎇 کربلای خانطومان چه گذشت؟!
💖 کانال توسل به شهدا 💖
به عکسهایشان خوب نگاه کن
تک تک اینها تکیه گاه همسران ،فرزندان و امید و نوردیده پدران و مادرانشان بوده اند....
شایسته است امروز سهم مان را انجام دهیم ...
نگذاریم این شعله با باد مخالف خاموش شود...
یادشان را گرامی بداریم...
کلیپ هایشان را نشر دهیم ...
و آنقدر در بکوبیم تا در را برایمان باز کنند ...
ما راه گم کرده ایم...
در روزمرگی هایمان ...
ما نشان نطلبیدیم....
اینها قربانیان زینب س بودند در عصر ما ....
کم کاری نکنیم...
امروز زنده نگه داشتن نام شهدا ، کمتر از شهادت نیست....
هر کدام مان با ارسال بنر و کلیپ هایشان در زنده نگه داشتن نام شان بکوشیم....
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ماه من دور نشو از دل دیوانهی من
تا به ظلمت نکشانی شبِ دلگیر مرا
#حمیدرضا_آبروان
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ای به رقص آمده با صد دف و نی در جانم
دف و نی چیست منَت کف زده میرقصانم
این همه عشوهٔ اندیشه رقصان من است
سر و گردن به تماشای که میگردانم
ناله آموختمش از نفسِ خویش چو نای
این عجب بین که ز نالیدن او نالانم
سایه دست من افتاده بر این پرده و من
باز از بازیِ بازیچهی خود حیرانم
در نهانخانهی جان جای گرفتهست چنان
که به دل میگذرد گاه که من خود آنم
گفتم این کیست که پیوسته مرا میخواند
خنده زد از بنَ جانم که منم، ایرانم
گفتم ای جان و جهان چشم و چراغِ دل من
من همان عاشقِ دیرینهی جانفشانم
به هوای تو جهان گردِ سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایهی سرگردانم
#هوشنگ_ابتهاج
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
هر جا به دنبال دلم رفتم
یک درد بی درمون کنارم بود!
یک خط دلتنگی شبیه غم
هر لحظه توی روزگارم بود...
در آتش این درد میسوزم!
بی تو تموم شهر پاییزه
اینجا منم با هر غزل تنها
از دوری تو اشک میریزه...
رفتی و اصلا تو نفهمیدی
من بغض خیس ابرها بودم!
گاهی میون این شکستنها
در گوشهای تنها رها بودم...
یاد تو مثل شمع میمونه
بی تو دلم یک کوره آتیشه!
اصلا چرا هر لحظه تو دنیا
یک آسمون غم سهمِ من میشه...
اینجا کنار قبر احساسم
شاکیتر از هر روز دلگیرم!
ختم تموم آرزوهامو....
با یک بغل اندوه میگیرم
در بستری از اشک میخونم!
امشب میون خاطرات تو...
میمونم اینجا منتظر شاید
پیدا بشه دست نجات تو...
#الهه_نودهی
#شهید_جاویدالاثر💔
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
دریای شورانگیزِ چشمانت چه زیباست!
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یادآور صبح خیالانگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده میکوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموشِ خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ما راست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش، تنهاست
بگذار دستم راز دستت را بداند
بی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست
#حسین_منزوی
۱۶اردیبهشتسالروزدرگذشتحسینمنزوی
گرامیباد🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 «خـوشـا شـیـراز» 🇮🇷
خوشا شـیـراز و شهری مـملو از راز
خوشا شهری پر از عشـق وپر از ناز
خـوشـا دروازه ی قــرآن و خـواجــو
که بـاشـد مـدخـل شـهـر و سرآغـاز
خوشا سـعدی خوشا حافظ که دارد
نوای شـعرشان هم سوز و هم ساز
خـوشــا شــاه چــراغ و آســتـانـه
حـریــم اهـل بـیـت و پـر ز اعـجـاز
خــوشــا بــاغ عـفـیــف آبــاد و جـنـت
پــسیـن دل گــشـای فـلـکه ی گـاز
خـوشــا بـاغ ارم بــا دلـگـشـایـش
مـیـانـش صـد پـرنــده کـرده پــرواز
خـوشـا هـر بـلـبــلی بـا هـر قـنــاری
که دارد نـغـمـه ای پـر شـور و آواز
خـوشـا خلـدبـریـن و پـارک قـوری
بـه تـنـهایی نـشـسـتن می دهـد فـاز
خـوشــا بــر مـردمـان بـا صــفـایـش
چـو مـهـمـانـش رود آیـد دگـر بـاز
خـوشــا بـر تـربـت پــاک شــهـیـدان
که بـاشـد افـتــخـار شـهـر شــیـراز
#بهـروز_عبـداللـهی_صدرآبادی
🟩 عضو کانال
۱۵ تا ۲۱ اردیبهشت ماه هفته گرامیداشت شیراز جنت فراز، بر تمام مسئولین پر تلاش، مردم شریف، غیور و مهمان نواز شیراز، اساتید بزرگوار و شما همشهریان عزیز و گرامی صمیمانه تبریک و تهنیت عرض می نمایم.
انشاءالله این اثر هنری که به لطف خدا برای اولین بار با کمترین امکانات شخصی تهیه و تدوین و تقدیم حضورتان گردید، مورد قبول درگاه خداوند و پسند شما بزرگواران نیز قرار بگیرد.
🇮🇷 🌷❤️🌷🇮🇷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتصدوچهلوپنجم🍀💚
حاج محمود به زینب گفت:
_بیا اینجا.
به کنار خودش اشاره کرد.زینب کنار حاج محمود نشست.حاج محمود گفت:
_دخترم،تو حاضری برای اینکه بابات دیگه ناراحت و دلتنگ نباشه،بره پیش مامانت؟
همه با تعجب و سؤالی به حاج محمود نگاه کردن.بعد به زینب نگاه کردن.
زینب گفت:
_یعنی بابام هم نباشه؟!!!
چشم هاش پر اشک شد.سرشو انداخت پایین.بعد مدتی سرشو آورد بالا،به حاج محمود نگاه کرد و گفت:
_چون بابام اینجوری خوشحاله....منم راضیم.
ولی اشک هاش روی صورتش ریخت. حاج محمود بغلش کرد.اشک هاشو پاک کرد و سرشو بوسید.
تو دلش گفت
*تو هم مثل پدر و مادرت هستی.زندگی کنار تو از زندگی کنار مادرت و بعد پدرت سخت تره...خدایا امانتی هایی که بهم میدی بزرگتر میشن.
امیررضا رفت تو حیاط.
روی پله نشست و به علی نگاه میکرد. علی گفت:
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
-اون روزی که تو کلانتری با پا زدم تو دهانت،فکرش هم نمیکردم روزی بیاد که بهت بگم داداش.
علی خندید و گفت:
_وقتی با فاطمه ازدواج کردم،بهش گفتم بخاطر گذشته خیلی شرمنده م..گفت من فقط جاهای خوبش یادم مونده.
امیررضا دلخور از گذشته گفت:
_کجاش خوب بود؟!
-منم همین سؤال رو ازش پرسیدم..گفت دو بار سیلی زدم بهت.
امیررضا با تعجب گفت:
_فاطمه بهت سیلی زد؟!!
-آره..بعد گفت دو بار هم بابا زد تو گوشت.
چشم های امیررضا گرد شد.
_بابا دو بار زد تو گوش تو؟!!!
-آره،بعدش هم گفت امیررضا هم که نگم دیگه.
هر دو بلند خندیدن.امیررضا با خنده گفت:
_کلا قسمت های کتک خوردن تو خوب بوده.
هر دو مدتی سکوت کردن.امیررضا گفت:
_تا حالا شده از توبه کردنت پشیمان شده باشی؟
-قبل از توبه کردنم،تنها سختی زندگیم خانواده ای بود که نمیشد اسمشو گذاشت خانواده.
ولی پول جایگزینش بود.با پول هرچی اراده میکردم،داشتم...اما وقتی توبه کردم، امتحان های سخت زندگیم شروع شد...!
عاشق فاطمه شده بودم. عشقی که خواب و خوراک برام نذاشته بود.
ولی من اونقدر بدی کرده بودم که مطمئن بودم فاطمه باهام ازدواج نمیکنه. هرروز میرفتم جلوی دانشگاه تا حداقل از دور ببینمش.
چند وقت بعد حاج آقا موسوی درمورد نگاه به نامحرم برام گفت.تنها دلخوشی من دیدن فاطمه بود، حتی از دور.
ولی باید بخاطر خدا از تنها دلخوشیم میگذشتم.خیلی سخت بود، خیلی...مدام با خودم کشمکش داشتم که نرم جلوی دانشگاه.ولی گاهی دیگه نمیتونستم.همش عذاب وجدان داشتم. بخاطر همین قبل از اومدن فاطمه از اونجا میرفتم...هنوز با ندیدن فاطمه کنار نیومده بودم که متوجه شدم اموالم حلال نیست.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره همه چیز رو رها کردم و ازخونه زدم بیرون،بدون هیچ پولی.سه روز و سه شب تو خیابان ها آواره بودم،خسته و گرسنه.حتی به اندازه یه کلوچه هم پول نداشتم.بارها خواستم از یه ساندویچی ای،سوپری ای،چیزی گدایی کنم ولی غرورم اجازه نمیداد...گرسنگی اونقدر بهم فشار آورد که بالاخره یه ساندویچی رفتم.وقتی خواستم برم،فروشنده ازم پول خواست.تازه فهمیدم اون متوجه نشده بود من پول ندارم.داد و فریاد راه انداخت و آبرو ریزی کرد.همون موقع فاطمه رسید..دوست داشتم از خجالت بمیرم..دلم میخواست هرکسی بود جز فاطمه...فاطمه پول ساندویچ رو داد. نمیخواستم از اوضاعم چیزی بهش بگم. اما اونقدر سؤال پیچم کرد که گفتم... سخت تر از بی پولی و گرسنگی،رو به رو شدن با فاطمه بود،اونم بعد از ماه ها.. مخصوصا که حتی نباید نگاهش میکردم. لحظه های خیلی سختی بود برام.با اینکه عاشقش بودم و دلم خیلی براش تنگ شده بود،نمیخواستم باهاش باشم...اون شب فاطمه،منو به مسافرخانه برد و هزینه یه هفته رو حساب کرد..دو روز بعد حاج آقا موسوی رو اتفاقی دیدم.به آقای معتمد معرفیم کرد و اونجا مشغول به کار شدم..حاج آقا یه خونه هم بهم معرفی کرد و منم اجاره ش کردم.ولی بعد مرگ فاطمه متوجه شدم دیدن حاج آقا اون شب اتفاقی نبوده و هم کار تو مغازه آقای معتمد و هم اون خونه اجاره ای،کار فاطمه بوده...روزهام میگذشت و عشق فاطمه تو قلبم بیشتر میشد..به اصرار حاج آقا اومدم خاستگاری..
نفس غمگینی کشید و گفت : ...
#سرباز
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11