🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 33
آخر هایی که داشتیم به اداره می رسیدیم ، عمار گفت :
《محمد چرا ساکتی ؟ یه چیزی بگو ، اوضاع چطوره ؟》
گفتم :《خدا کریمه ! راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار .من دفترم هستم ، نماز هم همین جا می خونم . نهارم هم نیارید ، میل ندارم .سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم .》
تا نشستم توی اتاقم ، مثل گشنه و تشنه ها ، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع ، مثل کسی که دنبال چیز با ارزشی می گردد تورق کردم . چیز عجیبی بود ، هر بار می خواندم ، چیز های عجیب تری به ذهنم می رسید . تا اینکه رسیدم به یک جایی که مژگان نوشته بود :
《یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید ، حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود . گشنم شده بود ، تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم ......》
نمی فهمیدم ! ساعت هشت ، هنوز هوا روشن باشد ؟! پالتو و کاپشنش درآورده باشد ؟! مگر می شود ؟ مگر داریم ؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده ؟!!!!!!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 34
زمستان ، حداکثر ساعت 6 یا 6:30 اذان مغرب می گوید .ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشد ، مال تابستان است نه زمستان ......!!
دیدم اینجوری نمی شود ، گوشی ام که دم در تحویل داده بودم ، تلفن را هم از پریز کشیدم ، در را هم قفل کردم تا کسی داخل نیاید و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خواندم .
تا به خودم آمدم دیدم دارند در می زنند . عمار می دانست من داخلم ،اینقدر در زد که من حواسم جمع شود و جوابش بدهم . حدودا دو ساعت به همان وضعیت داشتم مطالعه می کردم . تا در را باز کردم ، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ، تعارفشان کردم داخل . من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم . گفتم :
《خوش آمدی دکتر ! عرض کنم خدمتت که از شما دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگرو نمیگیریم . یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست ؟
لابد می خوای بگی بستگی داره ! تو یک دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن ، فلان طبع ، فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده رو در نظر بگیر .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
#بہھواےحرمڪربوبلامحتاجم 🌿🌴
•
ڪربلا
بھشت خدا روے زمین..
•
💚صلےاللّٰهعلیڪیااباعبداللّٰه💚
#صفر۱۴۴۲
#اربعین
#کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
Clip-Panahian-KheyliHoseinZahmatMaRaKesheediAst-64k.mp3
1.09M
🎵 خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است ..
#کلیپ_صوتی
#ما_ملت_امام_حسینیم
چند ساله همش منتظرم.mp3
6.76M
#نواےنوڪرے 🏴
•
من یہ نوڪر
در بہ درم...💔
چند سالہ
همش منتظرم
اسمم در بیاد
برم حرم...
ڪربلایـے مجتبےرمضانے
•
#صفر۱۴۴۲
#اربعین
#کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید "حاج قاسم سلیمانی"
♦️به روایت
✍دست تنگ بودند و درآمد درست و حسابی نداشتند. آن وقت ها هم که مثل حالا فرهنگ خرما خواری نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند. وسوسه های #اشرار خامشان می کرد ودر قبال می شدند کارچاق کن آن ها😣
👌حاجی بیکار نماند. نشست و فکر کرد چطوری می شود جلوی در دام افتادن جوان های عشایر را بگیرد. خیلی از این جوان ها #سرباز فراری بودند. چون کارت پایان خدمت نداشتند و دستشان جایی بند نمی شد از بیکاری می رفتند سمت اشرار. قرار شد فراری ها بیایند ولباس #سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند. تازه ،حقوق هم بگیرند ، خب عده زیادی از اینها زن و بچه داشتند ؛ این شرایط به نفعشان بود کنار زن و زندگی شان خدمت میکردند، درآمد داشتند وبعد هم کارت می گرفتند می توانستند گواهینامه رانندگی بگیرند، بروند جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال آبرو دار دست وپا کنند. خیلی از همین سرباز های عشایر که سواد بیشتری داشتند با
پیگیری های حاجی جذب نیروی انتظامی هم شدند 😊
📚راوی:سرهنگ خلیلی،فرمانده اسبق
ناحیه سپاه بم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
خط خون نقطه پایان سلیمانی نیست
بهراسید که این اولِ بسم اللّه است
تا ابد 01:20 بامداد جمعه ها را به یاد حاج قاسم یادآوری و زنده نگه خواهیم داشت
#به_وقت_سردار
#به_وقت_حاج_قاسم
#به_وقت_پرواز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔻استاد پناهیان :
علت ڪینه نظام سلطه ازحجاب آن است ڪه افزایش هرزگے موجب کاهش مقاومت مےشود.
🔸 بےحجاب شدن هنرنیست؛✋
🔹 غیرمحجبه درعالم زیاداست!😕
✅ این حجاب است که
❤️حرف تازه جهان امروز است،