eitaa logo
مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
474 دنبال‌کننده
147 عکس
93 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید عبدالمجید بصیری 24 فروردین 1337 در شهرستان ابرکوه به دنیا آمد و تا پایان دوره کارشناسی در رشته الهیات و معارف اسلامی تحصیل کرد. وی معلم بود. پدرش آقا میرزا علی محمد رئیس آموزش و پرورش ابرکوه بود و مادرش صغری نام داشت. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی راهی جبهه های حق علیه باطل شد. سرانجام در شاخ شمیران دچار مصدومیت شیمیایی شد و 25 دی 1389 در بیمارستان چمران شیراز بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکرش در روضه الشهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
شهید محمود عادل زاده 10 شهریور 1340 در شهرستان ابرکوه یزد به دنیا آمد و تا پایان دوره کاردانی در رشته امور تربیتی درس خواند. معلم امور تربیتی بود. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی با سمت نیروی واحد تبلیغات گردان راهی جبهه های حق علیه باطل شد. سرانجام 26 فروردین 1367 در شاخ شمیران توسط نیروهای بعثی عراق بر اثر مصدومیت شیمیایی مجروح شد و مهر 1370 در لندن بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکرش در گلزار  شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
شهید حبیب الله تشكري­ بافقي يكم تير 1341، در شهرستان بافق به دنيا آمد. پدرش ابوالقاسم، كارگر سنگ ­آهن بود و مادرش بمان­جان (فوت1359) نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. از کارکنان آموزش و پرورش بود. سال 1362 ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد. به عنوان بسيجي به جبهه رفت. چهارم خرداد 1367، با سمت تك‌تيرانداز در شلمچه به شهادت رسيد. پيكرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و هفتم مرداد 1374، پس­ از تفحص وي را در گلزار شهداي امامزاده عبدالله زادگاهش به خاك سپردند
 شهید  "احمد نخعی نژاد"هشتم فروردين ۱۳۳۷، در شهرستان زرند به دنيا آمد. پدرش محمود، كارگر شركت بود و مادرش سكينه نام داشت. تا پايان دوره كارداني در رشته حرفه‌وفن درس خواند. معلم و برقكار بود. سال ۱۳۵۹ ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و يكم بهمن ۱۳۶۱، با سمت تيربارچي جنگل امقر اهواز بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكرش مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و پانزدهم فروردين ۱۳۷۳، پس از تفحض در گلزار شهداي خلدبرين شهرستان يزد به خاك سپرده شد.
شهید عبدالمجید جعفری ندوشن یکم خرداد 1344 در شهرستان یزد به دنیا آمد و تا پایان دوره کاردانی در رشته تربیت معلم تحصیل کرد. پدرش محمدحسن كارگر كارخانه بود و مادرش فاطمه بیگم نام داشت. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی با سمت فرمانده گروهان راهی جبهه های حق علیه باطل شد. سرانجام توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شکم و قلب به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای حسینیه علیا شهر ندوشن تابعه شهرستان میبد به خاک سپرده شد.
🔺️ قابی دیدنی از دیدار پیشکسوتان دفاع مقدس با رهبر انقلاب
هدایت شده از ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اين شب جمعه، ازراه دور عرض سلام و ادب خدمت آقاجانی سالار شهیدان. السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین
هدایت شده از ایران
🌹بااین ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. مقام معظم رهبری 🌷یادواره بزرگداشت شهدای بزرگوار فرهنگی استان يزد ▪︎۴شنبه ۱۱ مهرماه، ساعت ۱۸:۳۰ ▪︎مکان: سینما دانش آموز.ابتدای خیابان شهید رجایی 🌷مجمع فرهنگیان ایثارگر استان یزد
هدایت شده از ایران
🌹سلام واحترام بزرگوار روزجمعه، عید ظهور ، روزکرامت و عظمت یوسف فاطمه زهرا س،روز بلوغ انتظارمنتظران، بر شما منتظر المهدی عج ،مبارک وتهنیت. 🌷انشاالله همگی ازمنتظران ظهورحضرتش باشیم. آمین 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
هدایت شده از ایران
🌸سلام واحترام بزرگوار. امروزجمعه، متعلق است به آقا ومولاجانمان ‌ 🌹حضرت بقیه الله الاعظم مهدی فاطمه عج. جهت سلامتی وشادکامی آن بزرگوار و تعجیل در ظهورش، هدیه فرمایید 5صلوات بر حضرت محمد وآل محمد ع. 🖊️محبت فرموده این هدیه معنوی را اهدا نمایید به عزیزان ودوستانتان درگروههای دیگر. سپاس فراوان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐🤲💐🤲💐🤲💐 🕊🌹 *برای تعجیل در فرج* 🕊🌹 *آقا امام زمان (عج) صلوات* 🕊🌹 *اَللّهُمَ* 🕊🌹 *صَلَّ* 🕊🌹 *عَلی* 🕊🌹 *مُحَمَّد*ٍ 🕊🌹 *وَآلِ* 🕊🌹 *مُحَمَّد* 🕊🌹 *وَعَجِّل* 🕊🌹 *فَرَجَهُم* 🕊🌹 *وَ اَهلِک* 🕊🌹 *عَدُوَّهُم...* 🕊🌹 *اَللّهُــــمَّ* 🕊🌹 *عَجـِّل لِوَلیِّکَ* 🕊🌹 *الفَـرَج*💚💛💖💙❤❤💜💛💚💖💙سلام✋صبح جمعه شما بزرگوار بخیر 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
شورای تشکلهای فرهنگیان ولایی دارالعباده یزد با همکاری اداره کل آموزش و پرورش استان برگزار می کند: 《مسابقه کتابخوانی ویژه فرهنگیان شاغل و بازنشسته و اعضای خانواده ،اساتیدو دانشجو معلمان دانشگاه فرهنگیان یزد》 📚محتوای مسابقه: گلچینی از کتاب خاک‌های نرم کوشک 🔰فرصت مطالعه :از29شهریور تا ۹ مهر 📅زمان مسابقه: دوشنبه ۹ مهر ماه در دو بازه زمانی انتخابی، ۱۰ صبح و ۲۰ در حد ۲۰ دقیقه 🏆جوایز: سه روز اسکان رایگان در مشهد مقدس برای 10 نفر برگزیده ☆اعلام نتایج: چهارشنبه ۱۱ مهر ساعت بعد از نماز مغرب و عشا همزمان با یادواره شهدای فرهنگیان یزد در محل سینما دانش آموز. جهت دریافت فایل محتوای مسابقه ( کتاب اصلی یا گلچین کتاب) و شرکت در مسابقه به لینک زیر مراجعه نمایید: https://eitaa.com/shafy1403 شورای تشکلهای فرهنگیان ولایی دارالعباده یزد
با سلام دوستانی که برای شرکت در مسابقه وارد این کانال میشن لطفاً تا یازدهم مهر که یادواره برگزار می‌شود از کانال خارج نشوند
با سلام یادآوری می‌کنیم در این مسابقه اعضای خانواده فرهنگیان هم می‌توانند شرکت کنند.
زندگینامه شهید برونسی در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستاي «گلبوي کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه گیتی نهاد.نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش «الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا داد: «بلی»؛ عبدالحسین روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاري از عمل معلمی طاغوتی، و فضاي نامناسب درس وتحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل ویک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندي به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزاد افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد. سال هزار و سیصد و چهل وهفت، سال ازدواج است. براي این مهم، خانواده اي مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگري می شود براي انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه هاي رژیم منحط پهلوي (مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خودش می رسد که در نهایت، به رفتن او وخانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد که فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند. پس از چندي، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرساي بنایی روي می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اشت و زندان رفتن هاي پی در پی و شکنجه هاي وحشیانه ساواك، و نیز پیروزي انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارن، از این مهم باز می ماند. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهاي جنگ، به جبهه روي می آورد که این دوران، برگ زرین دیگري می شود در تاریخ زندگی او به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت هاي مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه ( سلام االله علیه)است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود. با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاري را به سرحد خود می رساند، مرثیه شهادت را نجوا می کند. تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز 1363/12/23 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوي قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 1364/2/9 در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.
بهترین دلیل مادر شهید : روستاي ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خودب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت:«از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت:«تو که مدرسه رو دوست داشتی، براي چی نمی خواي بري؟» آمد چیزي بگوید، بغض گلوش را گرفت.همان طور، بغض کرده گفت:«بابا از فردا برات کشاورزي می کنم، خاکشوري می کنم، هر کاري بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.» این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزي نگفت. روز بعد دیدیم جدي- جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.» آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.» گفتم: «ننه به من بگو.» سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!» «چرا پسرم؟» اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم، داشت...» شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.» آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت: «حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.»... تو آبادي علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 1 همسر شهید بروسنی: فاطمه سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی همسر شهید بروسنی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!»بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!»جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک.به اسمت در اومده بیا و بگیر.»می گفت:«نمی خوام.»«اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.»«عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در میآره»آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب (قسمت دوم) فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.»گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.»با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!»به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.»«نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد. کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل،این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روزنامه اي ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته ترمی شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.»نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا االله دست و پامون روجمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.»از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.» قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خود ت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.» ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟» خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم:«کارت چیه؟» گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلاًاون جا مشغول شدم.» پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود.ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توي سبزي فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: «این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.»پرسیدم: «چرا؟»«با زنهاي بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزي فروشه هم آدمی درستی نیست، سبزي ها رو می ریزه تو آب که سنگین تر بشه.»آهی کشید و ادامه داد:«از فردا دیگه نمی رم.» گفتم: «اگه نخواي بري اون جا، چکار می کنی؟» گفت:« ناراحت نباش، خداکریمه.»... فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، تو یک لبنیاتی مشغول شده بود. به اش گفتم: «این جا روزي چقدرت می دن؟»گفت:« از سبزي فروشی بهتره، روزي 10تومن می ده.» ده، پانزده روزي رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توي دستش: یک بیل بود و یک کلنگ! «اینا رو براي چی گرفتی؟» »به یاري خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر.» چیزهایی از کارگري «سرگذ» شنیده بودم. می دانستم کارشانخیلی سخت است. به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد می داد که!»سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «این یکی باز از او سبزي فروشه بدتره.»«چطور؟»«کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه، تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!» با غیظ ادامه داد: « این نونش از اون بدتره!» از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»گفتم: «روزي چقدر می ده؟»«ده تومن.» کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم.گفت: «
فاطمه ناکام و راز آن شب ( قسمت چهرم ) بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.» پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.»«آخه قابله باید باشه.» با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟» گفتم:« آره، براي چی؟» گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.» چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی» شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل... صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟» «دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم .» «چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.» قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم. فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشااالله!این چقدرخوشگله.» صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم: « شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ » سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد. بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آ نها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!» کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!»خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» به اش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
فاطمه ناکام و راز آن شب ( قسمت سوم ) هیچ طوري نیست، نون زحمتکشی، نون پاك و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.»... کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم براي خودش شد «اوستا» و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد. یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهاي دیگري هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادي تا یکمی بخورن»تشکر کرد و گفت: «حالا کسی گرسنه اش نیست، ان شا االله بعداً می خوریم.» نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهاي دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنا تافقیر که می شناخت.آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم.مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردارشود، ملاحظه ناراحت نشدنش. پیرزن چند روز پیش ما، ماند.وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: «نمی خواد بري ده، همین جا پهلوي خودم بمون.» «بابات رو چکار کنم؟» «اونم می آریمش شهر.» از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهاي تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهاي آبادي راجمع می کند و به شان می گوید: « هرکدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش را می دم.» سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند. با عبدالحسین آمدند شهر. اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه هاي خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهاي حوزه،روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی افتاده بود توخط مبارزه. من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: « می خواي چکار کنی؟»گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله»یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج میزد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را بازکند.کمی بعد با خوشحالی برگشت. «خانم قابله اومدن:.خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد وپرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه» قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد. «بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.» «خیلی ممنون، نمی خورم» مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!» من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.» مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...» تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد.بالاخره تو اتاق، عبدالحسین به اش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟» دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «براي چی گریه می کنی؟» چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .» با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.» گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
فاطمه ناکام و راز آن شب ( قسمت پنجم و آخر) یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب وتو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.گفت:« اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟» گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.» سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شدکاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: اي داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و می ري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي خودم نیاوردم.» عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: » می دونی که او شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما. «
سفر به زاهدان (قسمت اول) سید کاظم حسینی: قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: » می خوام برم مسافرت، می آي؟ « »مسافرت؟ کجا؟ « گفت: » زاهدان « منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم » ان شا الله مأموریته دیگه، آره؟ «خونسرد گفت: » نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش. «تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: »بریم، حرفی نیست. «نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: »ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه. « گفت: » پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت. « خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : »اینو می خواي چکار؟ « گفت: » همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه « با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: » بریم. « رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: »کاري نداري؟ « »کجا؟! « »می رم جایی، زود بر می گردم. « ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: » یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی. « »نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت. « راست و قاطع گفت: »نه « راه افتاد طرف در اتاق.گفتم: »اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت. « »زیاد خسته نیستم. « دم در برگشت طرفم. گفت: »یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها. « خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: »بار و بندیل را ببند که بریم. « »بریم؟! « »آره دیگه، بریم. « به خنده گفتم: » عجب گردشی کردیم. « می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم. »موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو. « نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: »یعنی دیگه به ما اطمینان نداري. « »اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت. « » پس چرا نمی گی؟ « »مصلحت نیست. « ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه ازش پرسیدم: » آخه جریان چی بود؟ « باز هم چیزي نگفت. تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند. بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران. برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او. یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود.تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم : » حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟ « گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: »ها، حالا چون دیگه خطري نداره،برات می گم. « شروع کرد به گفتن: » اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه اي تبعید شده بودن به یکی از روستاهاي ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم براي ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون. « کنجکاوي ام بیشتر شد. گفتم: » دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه! « گفت: » درست می گی، ولی کار دیگه اي هم پیش اومد. « »چه کاري؟ «
سفر به زاهدان (قسمت دوم) » نامه رو دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن: »ساواك از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی میآد پهلوي ما، با دوربینهایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاري بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه. « فهمیدم منظور آقا اینه جلوي دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم. براي همین، برگشتنم دو روز طول کشید. « با خنده گفتم: » پس اون دبه روغن رو هم براي آقا می خواستی؟ « »بله دیگه. « پرسیدم: »ساواکی ها بهت گیر ندادن. « گفت: »اتفاقاً وقت آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن. به شون گفتم: من ایجا که اومدم سرم چفیه بسته بودم. فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه اي خارج کردن که گیر نیفتم. « آتش کنجکاوي ام سرد شده بود. حرفهاي عبدالحسین سند مطمئنی بود براي قرص و محکم بودن او و براي راز نگهداشتنش.