yek_ayeh_yek_ghesseh_97_09_27_311107.mp3
7.38M
یک آیه یک قصه🐝🐝🐝🐝🐝
قرآنکریم 📖
زنبور🐝
عسل🍯
🎨 #قصه 👆👆
#بچه_های_قرآن
https://eitaa.com/joinchat/3766026339C4c12cf72f8
35.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرمانروایان_مقدس
#قصه های_انبیاء
#سموييل نبی
🐝
🐣
🐸
🐮
🦁
🐧
#ترانه_صوتی
#انقلاب_مردم
"جشن بهمن"
👆👆👆
#بچه_های_شاد
https://eitaa.com/joinchat/3766026339C4c12cf72f8
شجره طیبه🍃
#قصه_متن #قصه_کودکانه👇
#قصه
بوی بهشت
شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!
از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی میخواد دلم آزادی میخواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشهی قفس آرام باهم بازی میکردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمیکنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست میگی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیکتر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمیداشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند.
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست میکشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت میدید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه میکرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب میدیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #برنامه_سه_شنبه_ها:
🌹 #قصه و #داستان
💠#کلیپ_رفتار_امام_با_کودکان
🦋#کودک 🌹 #نوجوان #خانواده👆
💠قسمت 1️⃣ :
🛑چرا دوربینت رو نیاوردی؟
🌹شادی روح امام و شهدا صلوات🌹
@bachehayeranghinkamani📿📿📿📿📿📿
278-AhooKochooloTizGoosh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
6.79M
🎙 قصه ی آهو کوچولوی تیز گوش 🦌
💫هزینه ی معنوی ۵ صلوات 📿
#پاتوق_پدرانه
#قصه
⚽️👦🏻 خواب رنگی 👦🏻⚽️
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یک توپ رنگی.
خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟»
مادر پرسید: «کدام توپ؟»
علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.»
مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.»
از بازار برگشتند...
علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند.
احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!»
علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد.
احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.»
رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست.
خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود.
یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن.
احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟»
علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.»
احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید.
در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟»
علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.»
آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند.
#قصه
👦🏻
⚽️👦🏻
👦🏻⚽️👦🏻
🌸🍂🍃🌸
برگرفته از قصه های کودکانه
#قصه
❤️❣غدیر❣❤️
پدر مهربون ما بچه شیعه ها می فرمایید:
✨أنا الصراط المستقیم✨
✨من راه راست هدایت هستم✨
تو یڪی از روزهای قشنگ خدا ڪه خورشید خانم مثل همیشه با لبخندش همه جا رو روشن ڪرده بود، از خواب بلند شدم و ڪمی چشمهام رو مالیدم.
یه دفعه یادم افتاد، ای وای...! چه روز مهمی در پیش دارم. من مدتها انتظار این روز رو می ڪشیدم. برای اومدنش لحظه شماری می ڪردم سریع بلند شدم و خودم رو آماده ڪردم تا زودتر پرواز ڪنم و خودم رو به غدیر برسونم
عزیزای من حتماً می پرسید ڪه غدیر ڪجاست
من بهتون می گم... غدیر به معنای برڪه، نهر ڪوچڪ و آبگیره.
وقتی بارون میاد آب تو بعضی جاها جمع می شه. غدیر جایی بوده ڪه اونجا رو آب پر ڪرده بود. اون روز قرار بود ڪه در غدیر اتفاق خیلی مهمی بیفته. وقتی رفتم تو آسمون خورشید خانم و دیدم ڪه انگار اونم می دونست یه خبرایی هست. می دونست ڪه روز خیلی مهمیه چون دیدم نگاه منتظرش به سمته غدیر❗️ همین طور چشم دوخته بود به برڪه غدیر...
بهش سلام ڪردم و گفتم: خورشید خانم مثل اینڪه می دونی امروز چه روز مهمیه⁉️ خورشید خانم گفت: سلام ڪبوتر مهربون بله ڪه می دونم. به خاطر همین هم دارم نگاه می ڪنم ڪه وقتی پیامبر خدا حضرت محمد(ص) به همراه برادر و یار با وفا و همیشگی شون امام علی (ع) اومدن، من بیشتر روی برڪه نور افشانی ڪنم.
گرچه پیامبر خدا و امام علی مهربان نورانی تر از من هستن، اما این ڪمترین ڪاریه ڪه از دست من بر میاد.
تو هم تا ڪاروان نرسیده پرواز ڪن و به برڪه برو و به همه ڪسانی ڪه اونجا هستن، بگو ڪه جمع بشن.
چون پیامبر (صلی الله علیه و آله) خبر مهمی رو از طرف خدای مهربون آوردن.
من با خوشحالی پرواز ڪردم و به برڪه ی غدیر رسیدم. جلوی برڪه یه درخت نخل بود ڪه خودش رو آماده ڪرده بود تا با خرماهای زیاد از مهمون های دوست داشتنی خودش پذیرایی ڪنه. ماهی ها هم حسابی برڪه رو تمیز ڪرده بودن. فرشته ی آب هم دل تو دلش نبود. دوست داشت زودتر
بهترین آفریده های خدا رو ببینه...
...پروانه های رنگارنگ دور برڪه می چرخیدن. من ڪه دیدم همه خبر دارن و خودشون رو آماده ڪردن، چون هیچ ڪاری نتونسته بودم انجام بدم خیلی ناراحت شدم، رفتم یه گوشه ای نشستم. ماهی های تو برڪه وقتی ناراحتی من رو دیدن، گفتن تو هم می تونی ڪار مهمی انجام بدی. گفتم: چه ڪاری❓ گفتن: پرواز ڪن و تو آسمون باش. هر وقت پیامبر مهربون و برادرشون امام علی(علیه السلام) رو دیدی، زود بیا به ما خبر بده. من هم با خوشحالی رفتم تو آسمون. بعد از چند دقیقه دیدم، جمعیت زیادی دارن به سمت غدیر میان. اونا داشتن از سفر زیارت خانه خدا برمی گشتن.
قرار بود پیامبر مهربونمون خبر مهمی رو از طرف خدا به مردم برسونن. حتماً می پرسید چه خبر مهمی⁉️
با من بیاید تا بهتون بگم...
توی اون جمعیت دو نفر بودن ڪه مثل الماس می درخشیدن.
من سریع رفتم و به همه خبر اومدن اون دو نوررو رسوندم.
اونها اومدند و به برڪه رسیدن. با آب زلال برڪه وضو گرفتن و زیر سایه بوني ڪه درخت نخل براشون آماده ڪرده بود، نماز خوندن.
بعد چند تا از دوستان پیامبرمون بار شتر ها را روی هم گذاشتن و یڪ منبر زیبا درست ڪردن. پیامبر رحمت آروم آروم قدم برداشتن و روی منبر رفتن.
لحظه ای صبر ڪردن تا همه ی مردم جمع شوند. انتظار به سر رسیده بود. موقع رسوندن خبر مهم به همه ی مردم بود. همه جمع شدن. با هم پچ پچ می ڪردن. می گفتن: پیامبر مهربون چی می خوان بگن ڪه همه باید باشن. با شروع سخن پیامبرمون همه جا رو سڪوت عجیبی فرا گرفت. دیگه صدایی نمی اومد...
فقط پیامبر مهربون بودن ڪه با صدای زیبا و دلنشین خودشون به همه آرامش می دادن اول شڪر خدای توانا رو به خاطر همه ی نعمت زیبایش به جا آوردن. سپس به برادرشون امام علی (علیه السلام) فرمودن: بالای منبر در ڪنار ایشان بایستند. بعد پیامبر رحمت دست برادرشون مولا علي را بالا بردند. این بهترین چیزی بود ڪه چشمها می توانستن ببینن در این هنگام نور آنها سراسر برڪه غدیر رو فرا گرفت. پیامبر رحمت فرمودن:
✨ای مردم هر ڪسی ڪه من مولا و فرمانروا و سرپرست او هستم، بعد از من برادرم علی مولا و سرپرست اوست✨
با شنیدن این خبر مهم همه جشن و شادی به پا ڪردیم.
#داستان_امامان
#عید_غدیر
دنیایشادکودکان✌️✌️
💠#داستانک میهمان امام رضا علیه السلام
🌹بچه های عزیز ، آیا می دانید امامان ما چه رفتاری با مهمان داشتند؟
⭐️با داستانی از امام رضا علیه السلام به جواب این سوال می رسید
#بوستان_عترت
#امام_رضا ع
#قصه
╭━═━⊰✨🍃✨⊱━═━╮
#پرسشوپاسختربیتی
#حجاب
🔴ادامهی راه های #خوشایندسازی حجاب
4️⃣ انتخاب پوشش متناسب با موقعیت:
در محیط هایی که لزومی به پوشیدن چادر نیست، باید به فرزندمان اجازه دهیم که راحت باشد و فقط یک مقنعه سر او کنیم؛ مثلاً زمانی که بچّه را به پارک برده ایم و او می بیند که بچه های دیگر راحت و بدون چادر بازی می کنند، امّا او با داشتن چادر نمی تواند بازی کند، در اینجا ممکن است برای او دلزدگی ایجاد شود. ما باید در هر موقعیّت از پوشش های مناسبی استفاده کنیم تا فرزندمان اذّیت نشود و به بازی کردن او لطمه ای وارد نکند.
5️⃣ استفاده از داستان:
یکی دیگر از نکاتی که در زمینه خوشایند سازی حجاب خیلی تأثیر گذار است، #داستان سرایی برای بچّه ها است.
بیان قصّه و داستان از بچّه هایی که چادر سر می کنند و حجاب دارند، خیلی مؤثّر است. در واقع این هنر پدر و مادرها است که در زمینه های مختلف از جمله حجاب، از خودشان #قصّه تولید کنند؛خصوصاً مادران به دلیل آن احساسات و عواطف خاصّ زنانه، می توانند قصّه های خوبی را برای فرزندان خود بیان کنند و به این ترتیب در آن ها تأثیر بگذارند.
6️⃣ استفاده از پاداش و تشویق:
یکی دیگر از راه هایی که در زمینه خوشایند سازی می تواند به فرزندمان کمک کند، این است که زمان هایی که او چادر سر می کند، #موردتوجّهات ویژه قرار گیرد؛ چراکه پاداش، #تقویتکننده رفتار خوب است.👌
به عنوان مثال اگر قرار است که ما برای او دفتری بخریم، در این زمان قید می زنیم که این دفتر را برای دخترِ خوبِ چادری ام خریده ام✅
و نباید این طور بگوییم که اگر چادر سر کردی، برایت دفتر می خرم! ❌
یا مثلاً میتوانیم بگوییم:
این بستنی را خریده ام، برای اینکه دخترم را با این چادر و حجاب بیشتر دوست دارم.
در این صورت این رفتار در چشم او #خوشایند و دوست داشتنی تر جلوه میکند و به #دوام این ویژگی مثبت در وجود او کمک شایانی میکند؛ ان شاءالله.
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
شجره طیبه🍃
بفرست برای دوستت
گامی در جهت فرزند آوری و تربیت فرزند ☺️
https://eitaa.com/shaghareye_tayebe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه
#انیمیشن
🌻سنگ آسیاب حضرت زهرا سلام الله علیها
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
این کانال شامل نکات فرزند آوری و فرزندپروری،داستانهای کودکانه،نکات اخلاقی و تربیتی ،تدابیر بارداری .
شجره طیبه🍃
بفرست برای دوستت
گامی در جهت فرزند آوری و تربیت فرزند ☺️
https://eitaa.com/shaghareye_tayebe
انتشار با لینک