eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها یه سوال شما اگه می تونستید جای یکی از شاهان شاهنامه باشید دوست داشتید جای کی باشید ؟ ‌
۱ خشایار تو شاهنامه نیست 😐😂 ۲ منطقیه ۳ اون شاهه؟😐
بی خود پرسیدم اصلا😐😂
کذبه... من خودم میخواستم جای بهرام باشم🤣💔
استقبال از : سیاوش که ان استقبال گرم را دید از چشمانش اشک ریخت و یاد بر و بوم و افتاد و وقتی یاد شهر ایران افتاد دلش سوخت .... نگاهی به سیاوش کرد و فهمید که یاد چه چیزی افتاده، غمگین شد از اسب فرود آمدند و کنار هم نشستند، پیران به اندام و گفتار سیاوش نگاه کرد و در دو چشمش خیره ماند و نام خداوند را خواند و به او گفت « ای پادشاه جوان در تو سه چیز است که دیگر بزرگان ندارند اول اینکه از نژاد هستی و دیگر که زبانی راستگو داری و سوم اینکه هر کس چهره تو را ببیند مهرت بر دلش می‌شیند» سیاوش به او پاسخ داد« ای پیر راستگوی همیشه از اهریمن و جفا دور باشی ...اگر تو اکنون با من پیمان کنی و اطمینان دهی که پیمان شکنی نخواهی کرد، من در این کشور خواهم ماند وگرنه بگو تا به کشوری دیگر بروم» پیران به او گفت« نگران نباش و دلت را از مهر دور نکن که درست است در جهان نامش با بدی یاد می‌شود اما واقعیت جز این است و او مردی ایزدی است... خرد دارد و هوش و اندیشه، و من هم با او خویشاوندی دارم و هم پهلوانش هستم هم راهنمایش ...و در این کشور صد هزار سوار به فرمان من هستند و هم اسب و گوسفند دارم هم سلاح و کمان و کمند از هر کسی بی‌نیازم و هرچه دارم فدای تو باد ... و از خداوند تو را خواستم تمام تلاشم را می‌کنم تا به تو گزندی نرسد » سیاوش با این گفته‌ها رام شد و با هم به مِی خوردن نشستند و سیاوش پسر بود و پیران پدر .... @shah_nameh1
دیدار و : همینطور با شادمانی پیش رفتند تا اینکه به شهر ( کَنگ ) رسیدند و در آنجا افراسیاب پیاده به استقبال آمد و سیاوش که او را پیاده دید از اسب فرود آمد و به سمتش دوید... یکدیگر را در آغوش گرفتند و بر سر و چشم هم بوسه دادند ، پس افراسیاب گفت « از این پس نه آشوبی خواهد بود نه جنگی و میش و پلنگ با هم آب خواهند خورد ... و به لطف تو جنگ بین دو کشور تمام شده و حالا همه شهر توران تو را بندند و همه چیز من برای توست» سیاوش به او آفرین کرد و گفت « سپاس از خداوند جهان آفرین که صلح و جنگ از اوست » سپس افراسیاب دست سیاوش را گرفت و با هم به تخت نشستند به چهره سیاوش نگاه کرد و گفت « در دنیا کسی مانند او ندیدم با چنین چهره و قد و بالایی» بعد از آن گفت « چه کم خرد است که چنین پسری را از ایران رانده و من از کار او متعجبم یه کسی چنین فرزندی داشته باشد و این چنین کند » سپس تختی طلایی با پایه‌های سر گاومیش و آراسته با دیبای چینی فراهم کردند به سیاوش که به ایوان رسید روی آن تخت طلایی نشاندند و مشغول می‌گساری و شادی شدند و افراسیاب به شدت به سیاوش علاقه‌مند شده بود و سیاوش هم از شدت مستی ایران از یادش رفته بود .... آن شب افراسیاب به ( پسرش ) گفت « با پهلوانان و خویشان، هدیه‌ها و غلامان و اسبان و.... فراوان برای سیاوش آماده کنند» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
دیدار #سیاوش و #افراسیاب : همینطور با شادمانی پیش رفتند تا اینکه به شهر #گَنگ ( کَنگ ) رسیدند و د
‌ بچه ها ما دو تا تو شاهنامه داریم یکی همین پسر افراسیاب هست که اسم دیگه ای هم داره بنام ( اسم پدر افراسیاب هم بود ) و دیگری اسم اسب هست ‌
نام : ملیت : تورانی 🏴 جایگاه : شاهزاده(پسر ) 🤴 چرخه : کیانیان🌞 @shah_nameh1
نام : ملیت : تورانی 🏴 جایگاه : سردار ⚔🛡 چرخه : کیانیان 🌞 @shah_nameh1
نام : ملیت : تورانی🏴 جایگاه : سردار 🛡⚔ چرخه : کیانیان🌞 @shah_nameh1