بزرگیات همین بس که نمرود هم حسابمان نکردی که قاتلمان پشهای باشد. ویروسی بسمان بود.
ما مگر غیر از تسلیم و رضا چارهای هم داریم...
این شبها بوی الکل دستهایمان وقت قنوت فرشتههایت را اذیت نمیکند؟
کیف آخر نمازمان همان دستی بود که به صورت میکشیدیم و حالا نباید بکشیم...
عشق است، ما را چه به این غلطها که از تو بپرسیم چرا؟
خودمان یکجایی یک دستهگلی آب دادهایم چوبش را هم داریم میخوریم،
خانه را خلوت کردهای نکند مهمان ویآی پی داری؟
نکند خبری باشد؟ بنده را چه به این پرسشها؟
رعیت گیوه سوخته را چه به این پرسشها؟
ما نه نمرودیم که خلیل در آتش انداخته باشیم،
نه شریعه بر عزیزکردهات بستیم،
خاکمان به سر که گناهمان هم در حد عفو تو نیست،
آدم که یک برگ چک حرام نمیکند برای بیست هزارتومن...
راحتت کنم ما سرمان توی گوشیست و وقتهایی هم که نیست غم نان و معاش نمیگذارد برویم تو را بخوانیم و بفهمیم...
ما کتاب تورا کم خواندهایم...
از یک جاهایی امتحان بگیر که قبلا درس دادهای...
دل ما را هم قرنطینه کن...
چهارتا قلچماق بفرست ضدعفونیاش کنند،
بعد بنشینینیم توی یک حسینیهای معطرش کنیم
و دیگر هیچکس را راه ندهیم
اصلا کلیدش دست خودت،
اتفاقا خوب کاری کردی.
فقط یک چیزی... لطفا به محرّم آینده برسیم ... تنها امید ما همان چند قطره اشک بر حسین توست ، آن را از ما دریغ نکن....
#مدهامتان
#دفاعنوشته
روزهــای اول جنگ، شهر اشغال شده هویـــــزه...
دختر جوانے را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می آورند...
یکی از مســئولین بعثی(ستوان عطوان) دستور می دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورنــد...
مادر را بیرون سنگر نگـــه می دارند...
لحظه ای شیـون مادر قطع نمی شود
دقایقی بعد بانوےجوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و چادر و لباس پاره شــده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فـــرار می کند...
تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جســـد ستوان عطوان مواجه می شوند.
دختر جوان هویـــزه ای حاضر نشده عفتش را به بهشـای آزادی بفروشد و با سرنیزه، سـتوان را به هلاکت رسانده و حتی اجازه نداده چـادر از سرش برداشته شود...
خبر به گوش سرهنــگ هاشم فرمانده مقر می رسد،
با دستور سرهنگ یک گالن بنزیـن روی دختر جوان خالےمی کنند...
در چشم بهم زدنی آتش تمـــام چادر بانو را فرا می گیرد و همانند شعله ای به این ســو و آن سو می دود
و لحظاتی بعد جز دودی که از خاڪستر بلند می شود چیزی باقی نمی ماند ...
فریادهای دلخــراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست
مادر را نیز به همان سبک به وصال جگرگوشه اش می رسانند...
سیاهی چادرت کوبنده تر از خونِ منِ❤️
امانت دار ارثیه مادرمون بمونیم
#چــادر
#امانتدار
#ارثیه_حضرت_زهرا
🇮🇷
الگو برداری از شهدا🌷
🔰 آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به نامحرم بیافتد.
🔻همسر شهید:
🔸 یک روز مادرم اومد پیش من گفت این آقا مصطفی تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه😕 ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه!
🔹 وقتی آقا مصطفی اومد خونه ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟؟
گفت: تو که می دونی من تو خیابون به کسی نگاه نمیکنم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم
#مهدویت
دلم تنگ است این شبہا
یقین دارم ڪہ میدانے
صداے غربت من را
ز احساسم تو مے خوانے
شدم از درد تنہایے
گلی پژمردہ و غمگین
ببار اے ابر امشب را
ڪہ دردم را تو میدانے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💙
#حسیــݩجاݩ
کربلایم ببری یا نبری حرفی نیست،
تو نگیر از منِ بیچاره حسین گفتن را،
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله♥️
تسڪین مے دهمـ
دل زیارتـــــ
نرفته امـ را
با سلامـ هاے پر
از اشڪ و آهمـ
به سمت حـرمـ
#سلاماربابخوبم♥️
عطر در شیشه احساسِ تو بو می گیرد
ماه از فرط خجالت ز تو رو می گیرد
همه دیدند که در علقمه هنگام قنوت
آب با صورت عباس وضو می گیرد
#السلامعلیکیاابالفضلالعباس