eitaa logo
🌻لَبخْندِ هادے🌻
82 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
794 ویدیو
8 فایل
خنده ات طرح لطیفےست که دیدن دارد نگاهتان را گره بزنید به لبخند شهدا @shahadat313barayagha لطفا با ذکر صلوات وارد بشید هروز احادیث"زندگی نامه شهدا"داستانهای کوتاه شهدایی و..... با بیت الشهدا همراه باشید با ذکر صلوات🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
. 👆خاکریز خاطرات ۳۷ 🌸اگر همه‌ی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد
🌻لَبخْندِ هادے🌻
. 👆خاکریز خاطرات ۳۷ 🌸اگر همه‌ی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد #بیت_المال #رزق_حلال
. 📝متن خاکریز خاطرات 37 ✍ اگر همه‌ی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد : اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چه‌کاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز می‌خری و می‌ذاری جای یه دونه موزی‌که پسرم خورده... 🌷خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی 📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137 🇮🇷
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۹۵ ✍ رازِ دفترچه‌ای که همیشه با شهید بود : محمّد علی یه دفترچه کوچیک داشت که همیشه باهاش بود و به هیچکس هم نشونش نمی‌داد. یه بار دفترچه رو برداشتم ببینم چه چیزی داخلش می‌نویسه. فکرش رو می‌کردم. کارهای روزانه‌ی خودش رو نوشته بود. مثلاً نوشته بود: سرِ کی داد زده! چه کسی رو ناراحت کرده! به کی بدهکاره و... همه رو به صورت ریز و درشت نوشته بود تا یادش باشه و دراولین فرصت صافشون کنه... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید دکتر محمدعلی رهنمون 📚منبع: یادگاران16 « کتاب شهید رهنمون » صفحه 4 ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۸۷ 🌸 اینگونه بودند که لایق شهادت شدند.. محمدرضا برای ادامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره کرد... شبی برای دیدنِ پسرم رفتم اتاقش. وقتی صاحب‌خانه خوابید ، محمد رضا بدونِ معطلی بلند شد، لامپ رو خاموش کرد و چراغ نفتی روشن کرد. بهش‌گفتم: چرا لامپ رو خاموش کردی؟!!! گفت: از این لحظه به بعد که صاحب‌خانه خوابیده ، من نمی‌خوام با روشنایی لامپ، برای او و خانواده‌اش مزاحمت ایجاد کنم. 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمدرضا شمس‌آبادی 📚منبع: کتاب گامی به آسمان ، صفحه 135 🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۸۸ 🌸 این خاطره پُر از مهربانی است‌... مادرم رفته بود مکه. از اونجا برای جمال یه جفت کفش فوتبالی آورده بود. می‌گفتم: جمال! خوش به حالت؛ چقدر کفش‌هایت قشنگه... اما هیچوقت ندیدم اون کفش‌ها رو توی روز بپوشه. فقط وقتی می‌رفت گشتِ شبانه اونا رو می‌پوشید ، تا کمی کثیف و کهنه بشه. می‌گفت: اگه کسی این کفشها رو ببینه و دلش بخواد، اما پول نداشته باشه بخره ، من چیکار کنم؟ 📌خاطره‌ای از زندگی شهید جمال عنایتی 📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره 84 🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۲۰ 🌺 دقتِ بالای شهید احمدی‌روشن در راه بندگی خدا نانِ سنگک گرفته بودیم و می رفتیم سمتِ خوابگاه چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی اونا رو کند و برگشت سمتِ نانوایی... بعد برگشت و گفت: بچه که بودم یک‌بار نانِ سنگک خریدم. وقتی رفتم خونه، بابام سنگهایی که به نان چسبیده بود رو جدا کرد، داد به دستم و گفت: ببر و بده به شاطر؛ نانواها بابتِ اینها پول دادند... 🌹خاطره‌ای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدی‌روشن 🇮🇷منبع: یادگاران۲۲ «کتاب شهید احمدی‌روشن» صفحه ۲۶ 🇮🇷