دلم آسمون میخاد🔎📷
🌱'
..
رفیق اونیه که مارو
بھ "اباعبدالله«؏»"
برسونه بقیهش دیگه بازیه...!
+ازاین دست رفیقاحتماًتوزندگی هامون باشه(:☕️
💛🍎🌿
💬•|امام باقر(عیلہ سلام):
موقعۍ ڪہ خواستۍ سیب بخورۍ،
اول آن را استشمام ڪن،
سپس بخور;
زیرا این ڪار هر ناراحتۍ ڪہ بر روحت عارض شده،
آرام مۍ ڪند.
#طب_اسلامی
ڪانالدلمآسمونُمیخآد
امام علے'
اجابت دعوت اذانگو ؛
سبب افزایش روزی میشود!
#نمازتسردنشهمؤمن👌🏻
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_پنجم نبرد اون شب بعد از ن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_ششم
و همه زدن زیر خنده...برای اولین بار،سرکلاس با حرف هایی که خودش میزد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد،مسخره اش کردن...جذبه و هیبتش شکست...کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن...
از این که خلق و خوی مسخزه کردن بین بچه ها رایج شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود،ناراحت بودم...اما این اولین قدم در شکست اون بود...
به زحمت خودش رو کنترل کرد...
_نه من که طبیعی بودم...ولی راست میگید،شاید طراحش خورده بوده...
و اشکان ول کن نبود...
_احتمالا اولش حسابی خورده...پشت سر هم حسابی...خورده...آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه، به شکر خوردن می اندازنش…
_آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف شکر می خوردی...تا یه چی میشه اونجا اینطوری…اینجا اینطوری…تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟…
کنترل اوضاع حسابی داشت از دستش خارج میشد...
دوبار با خودکار زد روی میز...
_بسه دیگه…ساکت…تا مودبانه ازتون میخام،حواستون جمع باشه...
و بعد رو کرد به من و خندید...
_تو هم مخی هستی ها…اشتباهی ایران به دنیا اومدی…باید*به دنیا می اومدی…
محکم زل زدم توی چشماش…
_شما رو نمی دونم…ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی*زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن،یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن…ایرانی اگه ایرانی باشه،یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه…برده،روحش آزاد و جسمش در بند...اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی ذهنی شدیم…برده فکری،دیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده…
کلاس یه لحظه کپ کرد…اون مهران آرام و مؤدب که حرمت بد اخلاق ترین دبیر ها رو حفظ می کرد،جلوی اون ایستاده…
سکوت کلاس شکست…صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت…
از اون به بعد،هر بار که حرفی میزد،چشم بچه ها بر می گشت روی من…تایید میکنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم…و سکوت به معنای اینکه رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم…جای ما با هم عوض شده بود…و من هم صادقانه اکر نقدی که میکرد صحیح بود،می پذیرفتم…و اگر در مورد موضوعی اطلاعاتم کم بود،با صراحت می گفتم...
_باید در موردش تحقیق کنم…
توی راهرو بهم رسیدیم…با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم…صدام کرد…
_از همون روز اول ازت خوشم نیومد،ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینجوری بخورم…فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبر چینی باشه…
خندیدم…
_که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبر چین و جاسوس،لو بره و همه بهش پشت کنن؟…
خنده ش کور شد…
_خیلی دت کم گرفته بودمت…
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم…
_می دونی؟…زمان انقلاب و جنگ،امثال تو رو میکشتن…
دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم…
_بنگ…یه گلوله می زدن بین مخش…هنوزم هستن…فقط یهو سر به نیست میشن…میشن جوان ناکام…
و زد تخت سینه ام…
_جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون میکنه…یا ه زور گیر،چاقو چاقو شون میکنه…حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمیکنه…
ناخورآگاه بلند از ته دل خندیدم…
_اشکال نداره…شهدا با رجعت بر میگردن…حتی اگه روی سنگ شون نوشته باشه جوان ناکام…خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره…برو اینا رو به یکی بگو که بترسه…
هر کی یه روز داغ میبینه…فرق مرده و شهید هم همینه…مرده محتاج دعاست،شهید دعا میکنه…
و راهم رو کشیدم رفتم سمت دفتر…
بعد از مدرسه،توی راه برگشت به خونه،تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر میکردم…و اینکه اکه رفتنی بشم،احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومده…و اگه بعد من،بازم سر کسی بیاد چی؟…
به محض رسیدن،سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد…و زنگ زدم به دایی محمد…و همه چیز رو تعریف کردم…
_شما تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم…خلاصه اگه روزی اتفاقی افتاد…همه اش رو نوشتم،تاریخ زدم و امضا کردم…توی یه پاکت،توی کتابخونه سومی،عقایدش به سازمان مجاهدین و…می خوره…اگه فراتر از این حد باشه،لازم میشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
•🕊•
روزاۍ قشنگم میرسه
هر سر بالایے ؛
يه سرازيرۍ هم داره ˘˘🚎🦋
ـــــــــــــ🐣💛ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه👌🏻
#محاسبه_اعمال🌿
#باوضوبخوابید🌧
❲ أَیُهَاالعَزیـــز . . ؛
مرااُمیدوصالتـُوزندھمےدارد ،
وَگـرنھ هـَردممـ ؛
از هِجـر تـُوست بیمـِ هلاڪ! ❳
-'#أللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِکَالفَـرَج🌱'
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
<🥀>
..
#دمیباشھدا🕊
بایدبه خودمان بقبولانیم که دراین زمان به دنیاآمدہ ایم وشیعه هم به دنیاآمدہ ایم که مؤثردرتحقق ظهورمولاباشیم ؛
واین همراہ باتحمل مشکلات،مصائب، سختے ها،غربت هاو دورۍ هاست وجزبا فداشدن محقق نمے شود.
-شهیدمحمودرضابیضایۍ🌿
دلمآسمونمیخآد🌱
امام صادق:
فضيلت اوّل وقت خواندن نمازبرتاخیردرآن براى مؤمن، ازاموال وفرزندش بیشتر است.
#نمازتسردنشهمؤمن👌🏻
دلم آسمون میخاد🔎📷
..
#مهدویت
'حجم تنهایۍِ تو ؛
بیشترازبودن ماست !🥀'
دلمآسمونمیخآد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_ششم و همه زدن زیر خنده...ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_هفتم
اون تابستان،اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم…علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم،اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی میشد…
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر از سایر مدارس و از اویلی تابستان شروع می کرد…علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی*بود…و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب میشدن…
امتحان نهایی رو که دادیم،این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه،خودش هر کتابی که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید…هر چند اون ایام،تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر از ۳ انتشارات معروف،بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن…
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم،رتبه ام تک رقمی شد…کار نامه ام که به مادرم نشون دادم اشک تو چشماش جمع شد…
کسی توی خونه مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد…و من چاره ای جز اینکه حتی روز هایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم…
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته…روز هایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم…زمانی که ایام اوج و طلایی و روز های خوش و پر انرژی زندگی من بود،مادرم ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند…زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت…
زمانی که مشاور های مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده رو بهم نشون بدن…و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی دبیرستان منم و فقط تشویق می شدم که خمین طوری پیش برم…آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد…
نهار نخورده و گرسنه،حدود ساعت۷شب زنگ در رو زدم…محو درس و کتاب که میشدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم…به جای مادرم،الهام در رو باز کرد و اومد به استقبالم…
_سلام سلام الهام خانوم…زود،تند،سریع…ناهار چی خوردید که دارم از گرسنگی می میرم…
بر عکس من که سرشار از انرژی بودم…چشم های نگران و کوچیک الهام،حرف دیگه ای برای گفتن داشت…
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت…فوق العاده احساساتی…زود می ترسید و گریه اش می گرفت…
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم…
_به داداشت نمیگی چی شده…
_مامان قول گرفته بهت نگم…گفت تو کنکور داری…
یه دست کشیدم روی سرش…
_اشکال نداره…مامان کجاست؟…از خودش می پرسم…
_داره تلفنی با عمه سهیلا حرف میزنه…حالش هم خوب نیست…به من گفت برو تو اتاقت…
رفتم سمت پذیرایی…چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دستاش می لرزید،اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش…
_شما اصلا گوش میکنی من چی میگم؟اگر خودت جای من بودی هم همین حرف ها رو میزدی؟من،حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بود…حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه…الان مهران…
و چشمش بهم افتاد…جمله اش نیمه کاره تو دهنش موند…صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پشت تلفن شنیده میشد…
چند لحظه همونطور تلفن به دست،خشکش زده…و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد…
_برو توی اتاقت…این حرف ها مال تو نیست…
نمی تونستم از جام حرکت کنم…نمی تونستم برم…من تنها کسی بودم که از هیچی خبر نداشتم…بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم…
_چی کار میکنی مهران؟…این حرف ها مال تو نیست…تلفن رو بده…
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بکشه بیرون اما زور من دیگه زور یه بچه نبود…
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف میزد…
_این چیز ها رو بیخود گردن حمید ننداز…زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع میکنه،نره سراغ یکی دیگه…بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند…
بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف میزد…و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره…
_بهت گفتم تلفن رو بده…
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید…ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود…یه قدم رفتم عقب…
_خوب…می گفتید عمه جان…چی شد ادامه حرف تون؟…دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟…
حسابی جا خورده بود…
_مرد اگه مرد باشه چی؟…اون باید چطور باشه؟…به مادر من که میرسید از این حرف ها میزنید،به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دوتا برادرتون ریختن سرش زدنش…
_این حرف ها به تو نیومده…مادرت بهت ادب یاد نداده تو کار بزرگترها دخالیت نکنی؟…
_اتفاقا یادم داده…فقط مشکل از لیاقت شماست…شما لیاقت عروس نجیب و باشخصیتی مثل مادر من رو ندارید…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🖤🌼
🌼
هر شب دل شکسته من در هوای توست
در اعتکاف گنبد و بارگاه توست✨
✨20:00✨🦋
سلام بر امام رئوف✋♥️
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ
#دلم آسمونُ میخآد
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_بیست_و_سوم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_آخر
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
▫️ محل دفن
سه مکان قبرستان بقیع و بین منبر پیامبر و قبر حضرت و خونه حضرت زهرا به عنوان محل دفن مورد اختلافه ولی شرایط روز و حساسیت دستگاه خلافت و عملی شدن وصیت حضرت زهرا ایجاب میکرد که تو خونشون دفن بشه و طبق قول اکثر محققین و علمای اسلامی ایین روایت رو تأیید میکنن.
🖋امام رضا علیه السلام در این مورد میگن:(فاطمه در خانه خودش دفن گردید ولی چون بنی امیه مسجد را توسعه دادند اکنون در داخل مسجد قرار دارد.)"۱"
🖤 مولا امیرالمؤمنین در سوگ مادر سادات
▪️شهادت حضرت زهرا در همه عزیزان و بازمونده ها اثر داشت به ویژه مولا امیرالمؤمنین که کمرشون خم شد و بعد از شنیدن خبر مرگ حضرت بیهوش شدن"۲" و سخنان و اشعار دلسوز امیرالمؤمنین حاکی از اینه که خیلی متأثر شدن.😔
🌀به چند تا سخن و شعر از ایشون میپردازیم:
▪️موقع دفن حضرت زهرا خطاب به قبر پیامبر فرمودن:( ای پیامبر خدا! صبرم از رفتن فاطمه کم شد و تواناییم از دست رفت،بعد از این پیوسته محزون بوده و شبها را به بیداری میگذرانم."۳"
🖋 امام کاظم میگن که مولا امیرالمؤمنین بعد از شهادت حضرت هر روز به سر خاکشون میرفتن و اشعاری رو میخوندن:
مالی وَقَفتُ عَلَی قُبورِ مُسَلَّماً
قَبرَ الحَبیبِ فَلَم یَرُدَّ جوابی
اَحَبیبُ مالِکِ لاتَرُدُّ جَوابَنا
اَملَلتِ بَعدی خُلَةَ الاَحبابِ
(مرا چه سود که در کنار قبر فاطمه به او سلام میدهم ولی او جواب مرا نمیدهد. عزیز من! چه شده است جوابم نمیدهی؟ مگر بعد از من از روش دوستان ملال خاطر گشتهای؟)"۴"
نَفسی عَلی زَفَراتِها مَحبوسَةُ
یالَیتَها خَرَجَت مَعَ الزَّفَراتِ
لاخَیرَ بَعدَکِ فی الحَیاةِ وُ إِنَّمَا
اَبکی مَخافَةً اَن تَطولَ حَیاتی
(جان من با آه و ناله محبوس است. ای کاش این جهان با آنها بیرون آید. بعد از تو زندگی من فایده ندارد و من از این جهت بیشتر گریه میکنم که میترسم زندگیم به طول انجامد.)"۵"
◾️ تصميمی که عملی نشد
🔸مولا وقتی مادر سادات رو دفن کردن قبر حضرت از چشم دشمنا پوشیده شد و طبق وصیت حضرت دستگاه خلیفه رو تو تجهیز و نماز ایشون شرکت نکرد.
لذا خلیفه دوم قسم خورد که نبش قبر میکنه و بر پیکر حضرت نماز میخونه.
🔸امیرالمؤمنین از تصمیم عمر باخبر شد و به نشونه خشم قبای زرد رنگی رو به تن کردن و ذوالفقار رو به دست گرفتن و با سرعت خودشون رو به بقیع"۶" رسوندن و فرمودن: هر کی سنگ از سنگی برداره زمین رو از خونش رنگین میکنم.
عمر عکس العمل نشون داد و مولا به طرفش حمله کرد و عمر رو کوبوند زمین و فرمودن:(یابن السوداء) به خاطر اینکه مردم مرتد نشن از حقم گذشتم اما در مورد خبر فاطمه گذشتی نمیکنم و اگه دست به قبر بزنید زمین رو از خونتون سیراب میکنم.
هر کس میخواد اقدام کنه.
▫️در حالی که عمر تو دستای امیرالمؤمنین میلرزید ابوبکر جلو اومد و با التماس گفت: یا ابالحسن! تو را به حق پیامبر خدا عمر را رها کن، ما بر خلاف نظر تو حرکت نخواهیم کرد."۷"
📌پی نوشتها:
📚 ۱. اصول کافی:ج۱،ص۴۶۱،ح۹
📚 ۲. عوالم:ج۱۱،ص۵۰۹
📚 ۳. نهجالبلاغه:خطیه۱۹۳
📚 ۴. فرائد السمطین:ج۲،ص۸۸
📚 ۵. عوالم:ج۱۱،ص۵۳۰
۶. همونطور که گفته شد مدفن حضرت زهرا رو تو خونه میدونیم ولی اون شب چند قبر تازه توی بقیع تشکیل شد تا قبر واقعی حضرت معلوم نشه.
📚 ۷. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۷۱
🌀پایان
جایزهرا،بعد زهرا،مثلزهرامادری
هرچهمادرهستقربانچنیننامادری
تسلیت🖤
#وفات_حضرت_ام_البنین
ڪانالدلمآسمونمیخاد🕊
🍂؛🌙
#یا_امالبنین🖤
-ادبازشأنِمقامِتوچُنینگشتهوزین
-فاطمهبودےولے،نامِتوشداُمّ بنین...
ڪانالدلمآسمونمیخاد
🌿؛🍂
#السلامعلیکیاامالسقا✋🏻
گرخـادمسـاداتعلی(ع)هستیمما
ازامّالـبنیناینروشآموختهایم🌱
ڪانالدلمآسمونمیخاد
seyyid_taleh _canem_ebelfez.mp3
4.6M
#سیدطالع_باکویی
#صوت
🎼 جانم اباالفضل؛یل ام البنین...
...♡