eitaa logo
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . ارتباط با مدیر کانال @Majnoon1108 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_دوم 🌸2)تعداد زیادی گزارش وجود دارد که درآن، ت
بسم الله الرحمان الرحمیم💎♥️🌱 🌸5)تجربیات نزدیک به مرگ، در بسیاری از افراد،تاثیرات و تغییرات عمیقی داشته است این تجربه ها اثرات عمیق روی شخصیت و جهان بینی افراد تجربه کننده می گذارد . شخصی پس از چاپ اول این کتاب تماس گرفت و گفت: من در شهر کوچکمان ، در یک فروشگاه خدمات نرم افزاری کار میکردم 🌸تا اینکه ماجرایی نزدیک به مرگ برایم پیش آمد، من مشاهده کردم که تمام افرادی که به آنها فیلم فروختم ، به چه مشکلات اخلاقی و ... دچار شدند 🌸من دیدم که هریک نفر که از من فیلم می خریدند، بار سنگینی را بر دوش من می نهاد! باری به سنگینی یک بلوک سیمانی! کمرم طاقت نداشت . داشتم از بار سنگینی که بر دوشم بود، از پا در می آمدم که یکباره اجازه برگشت دادند . من از روز بعد ، به دنبال افرادی راه افتادم که به آنها فیلم فروخته بودم ‌. به هر سختی بود آنها را راضی می کردم که دیگر سراغ این مسائل نروند . 🌸تغییرات این افراد، همیشه در جهت مثبت بوده ، مانند احساس هدف دار بودن آفرینش ، احساس مسئولیت ، تغییر شغل و نحوه ی زندگی و گاهی وقف زندگی خود به امور خیریه ، مهربان تر و صبور تر شدن ، ترک اعتیاد و .... حتی در غرب که همه چیز براساس مادیات تعریف می شود این تجربه کنندگان بسیار معنوی میشوند . 🌸6)در این تجربیات ، نتیجه ی کارهای انسان، چه خوب و چه بد مشاهده می شود . اینکه خداوند در قران به پاداش دادن به ذره ای کارخوب و ذره ای کار بد مثال زده است ، کاملا مشخص میشود *1 🌸آقای محمد زمانی که در قسمتی از خاطراتش میگوید: در دوران کودکی راهی مشهد بودیم . ماشین جوش آورد و در کنار روستایی متوقف شدیم . راننده ظرفی اب به من داده و گفت که برو ‌و از آن چشمه ای که در آن نزدیکی بود آب بیاور . من ظرف را آب کردم ولی برای من که بچه بودم حمل آن ظرف سنگین بود . در راه تصمیم گرفتم کمی از آب ظرف را خالی کنم تا سبکتر شود . در آنجا چشمم به درختی افتاد که به تنهایی در زمینی خشک روئیده بود . من به جای اینکه آب ظرف را در همان جا خالی کنم راهم را دور کرده و آب را پای آن خالی کردم . در مرور زندگیم چنان به خاطر این کارم مورد تشویق قرار گرفتم که باورکردنی نبود! گویی تمام ارواح به خاطر این عملم به من افتخار می کردند! این کار کوچک یکی از بهترین کارهای زندگیم به نظر می رسید برایم عجیب بود . به من نشان دادند که این عمل من ارزش بسیاری داشته زیرا کاملا خالصانه انجام شده و هیچ توقعی درآن برای خودم وجود نداشته است . 🌸7)ممکن است عده ای این گونه تصور کنند که این گزارش ها می توانند دروغ باشند و برای کسب توجه ساخته شده و پرداخته شده اند . نفع شخصی یکی از بزرگترین انگیزه های دروغ گفتن است . افرادی که این تجربه ها را بازگو کرده اند، نه تنها هیچ سودی از بازگو کردن آن ها نبرده اند،اکثرا با تمسخر دیگران رو به رو شده اند . با نگاهی منصفانه نمیتوان تمامی این موارد را دروغ پنداشت . تعداد گزارش های منتشر شده در این باره به چند هزار نفر می رسد و شباهت های بین آن ها، حتی شکاک ترین افراد را به فکر فرو میبرد . 🌸برخی براین تصورند که این گزارش ها برای ترویج مذهب یا اعتقاد به خدا ساخته شده اند . همان گونه که گفته شد، بسیاری از این تجربه ها توسط کودکانی گفته شده که آشنایی با هیج گونه دین و مذهب یا حتی مفهوم خدا یا جهانی دیگر نداشته اند . بسیاری از تجربه کنندگان نه تنها مذهبی نبوده اند بلکه منکر خدا بوده اند *1)سوره زلزال 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 پدر مدام تو رفتار خودم و بقیه دقت میکردم...خوب وبد می کردم...با اون عقل ۹ ساله،سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم... انقد با جدیت و پشتکار پیش رفتم،که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگتر ها،شدم آقا مهران...این تحسین واقعا برام ارزشمند بود...اما آغاز و شروع بزرگترین امواج زندگی من شد... از مهمونی بر می گشتیم...مهمونی مردونه...چهره پدر به شدت گرفته بود، به حدی که حتی جرأت نگاه کردن بهش رو نداشتم...خیلی عصبانی بود... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که،چی شده؟...یعنی من کار اشتباهی کردم؟...مهمونی که خوب بود... ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود... از در که رفتیم تو،مادرم با خوشحالی اومد استقبالمون،اما با دیدن چهره پدرم...خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد... _سلام...اتفاقی افتاده؟... پدرم با ناراحتی سر چر خوند سمت من... _مهران...برو توی اتاقت... نفهمیدم چطوری،با عجله دویدم توی اتاق...قلبم تند تند می زد...هیچ جور آروم نمی شدو دلم شور می زد...چرا؟نمی دونم... لای در رو باز کردم...آروم و چهار دست و پا ،اومدم سمت حال... _مرتیکه عوضی...دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که،من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن...قدش تازه به کمر من رسیده...اون وقت به خاطر آقا، باباش رو دعوت کردن... وسط حرف ها‌،یهو چشمش افتاد بهم... با عصبانیت،نیم خیز حمله کرد سمت قندون، وبا ضرب پرت کرد سمتم... _گوساله،مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟.. ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃