دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیُ_چهارم {نامحرم} 🌸خیلی مطلب در موضوع ارتباط
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سیُ_پنجم
🌸رفقای ما هم در جواب برای ما جک می فرستادند . در این میان یک نفر با شماره ای ناآشنا برای من متن ها و لطیفه های عاشقانه می فرستاد . من هم در جواب برای او جکمی فرستادم .
🌸نمی دانستم این شخص کیست . یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی راجواب نداد .
اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود . برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است!
🌸بلافاصله گوشی را قطع کردم . از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام هایش را جواب ندادم . یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم . بارها در مورد اعمال رفتار انسانها برای من مثال میزد .
🌸 همین طور که برخی از اعمال روزانه مرا نشان می داد، به من گفت:نگاه حرام و ارتباط بانامحرم خیلی در رشد معنوی انسان ها مشکل ساز است . مگر نخوانده که در آیه ۳۰ سوره نور می فرماید:{ به مومنان بگو: چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرود گیرند .}
🌸و یا امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید:{ نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است . هرکس آن را تنها بخاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد .}
🌸بعد به من گفت: اگر شماره تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگین در نامه اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_سی_چهارم گدای واقعی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_سی_پنجم
دلم به تو گرم است... بلند شدم و سوئی شرتم رو دراوردم,بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش...اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود... _مادر جان یه لحظه صبر کنین... ایستاد...با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش... _بفرمایید...قابل شما رو نداره سرش رو انداخت پایین... _اما این نوئه پسرم,الان تن خودت بود... _مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ گریه اش گرفته بود...لبخند زدم و گرفتمش جلوتر... _ان شاالله تن پسرتون نو نمونه... اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک ... _پدرت می کشتت مهران چرخیدم سمت مادرم _مامان ,همین یه دست چادر مشکی رو با خودت اوردی؟ با تعجب بهم نگاه کرد _خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود...اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ...بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد? حالت نگاهش عوض شد... _قواره ای که خالت داد توی یه پلاستیک ته ساکه...اورده بودم معصومه برام بدوزه سریع از ته ساک درش اوردم...پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم گذاشتم لای پارچه و دویدم سمتش...10 دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم... سفره رو جمع کرده بودن...من فقط چند لقمه خورده بودم ...مادرم برام یه سامدویچ درست کرده بودکه توی راه بخورم...تا اومد بده دستم پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها... _تو کوفت بخور...ادمی که قدر پول رو نمیدونه بهتره از گرسنگی بمیره... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که... _اگر به خاطر اصرار تو نبود اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم...لیاقتش همون لباس های کهنه است...محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم... چهره مادرم خیای ناراحت و گرفته بود...با غصه بهم نگاه می کرد...و سعید هم هی میرفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت... رفتم سمت مادرم و اروم در گوشش گفتم _نگران من نباش...می دونستم این اتفاق ها می افته ...پوستم کلفت تر از این حرف هاست... و سوار ماشین شدم...و اون سوئی شرت واعا اخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد...واقعا سر حرفش موند... گاهی دلم می لرزید...اما این چیزا و این حرف ها من رو نمی ترسوند ...دلم گرم بود به خدایی که..._"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند,خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داداه است"...