eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.7هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_هشتم {مجروح عملیات} 🌸سال 1390بود و مزدوران و
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸کمیسیون پزشکی،خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می‌دانست و موافق عمل نبود . امابا اصرار من و با حضور یک جراح از تهران،کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند . 🌸عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد . عملی که شش ساعت به طول انجامید . تیم‌ پزشکی قبل از عمل، یک بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم،احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد . برای همین احتمال موفقیت عمل،کمتر از پنجاه درصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام می‌شود . 🌸 با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم . با همسرم که باردار بود و در این سال‌ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم . از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم . 🌸 وارد اتاق عمل شدم . حس خاصی داشتم . احساس می‌کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمیگردم . تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد . من در همان اول کار بیهوش شدم .....عمل جراحی طولانی بود و برداشتن غده پشت چشم ، با مشکل مواجه شد . پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند . برداشتن غده همانطور که پیش‌بینی می‌شد با مشکل جدی همراه شد . آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ..... 🌸احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند . دیگر هیچ مشکلی نداشتم . چقدر حس زیبایی بود ! درد از تمام بدنم جدا شد . یکباره احساس راحتی کردم . با خودم گفتم: خدا رو شکر . از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم . چه قدر عمل خوبی انجام شد . با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم ‌. برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! 🌸چقدر حس و حال شیرین داشتم . در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم . او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود . نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم . می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم . او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد . محو چهره او بودم . با خودم می گفتم: چقدر چهره‌اش زیباست! چقدر آشناست . من او را کجا دیده ام!؟ 🌸سمت چپم را نگاه کردم . عمو و پسر عمه ام آقا جان سید و ... ایستاده بودند . عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود . پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود . از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم . زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم . من چقدر او را دوست دارم . چقدر چهره اش برایم آشناست ‌. 🌸یکباره یادم آمد . حدود ۲۵ سال پیش . شب قبل از سفر مشهد . عالم خواب . حضرت عزرائیل . با ادب سلام کردم . حضرت اسرائیل جواب داد . محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند:برویم؟ با تعجب گفتم :کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم . دکتر جراح ، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم پی جراحی گفت:مریض از دست رفت . دیگه فایده نداره .... بعد گفت: خسته نباشید . شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه . یکی دیگه از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ..... 🌸نگاهی به دستگاه‌ها و مانیتور اتاق عمل کردم . همه از حرکت ایستاده بودند ! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت،اما من می‌توانستم صورتش را ببینم ! حتی فهمیدم که در فکر چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودن را هم می فهمیدم . همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد .
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_هشتم سوز درد فردا صبح از جا بل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 چشم های کور من اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه،اتوبوس خراب شد...چی شده بود؟نمیدونم و درست یادم نمیاد.همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود. توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن،دوبار هم توی راه خوردم زمین جانانه سُر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد... یه کوچه به مدرسه،یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره،همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد.نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا،پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت. کلاه نقاب دار داشتم،اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود،اما ایستادم تا پدرش رفت...معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه،می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده... تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود،مدام از خودم می پرسیدم _چرااز شغل پدرش خجالت میکشه؟...وهزاران سوال دیگه که تو سرم می چرخید... زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده،تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن،بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه... بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر. از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل از این متوجه نشده بودم؟چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم؛هرچند مثل صبح،سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم. وقتی رسیدم خونه،مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت رو گونه هام _کلاهت کو مهران؟...مثل لبو سرخ شدی... اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما، اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم خدا رو شکر کردم قبل از اینکه دیر بشه...چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست،کی باز میشدن؟...شلید هرگز ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃