eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.8هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_ششم 🌸او هم هفته بعد یک رسیدبدون مهر آورد
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸می گویند دست خداست و انشاالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد . حق الناس هم که مشخص است . اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مردم دیده نمی‌شود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! 🌸 اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن(حق النفس) می‌شد . در روزگار جوانی، با رفقا و بچه های محل، برای تفریح به یکی از باغ‌های اطراف شهر رفتیم . 🌸 کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد . سیگار ها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می‌داد . من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم . 🌸آن روز با وجود کراهت، اما برای اینکه انگشت نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد . خیلی سرفه کردم . انگار تنگی نفس گرفته بودم . بعد از آن، هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم . در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همون یک بار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی ‌. 🌸 همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند . بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند . 🌸آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند، در آن شرایط به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_ششم مهمان خدا چقدر به اذان م
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 میوه دلم حال ملدربزرگ هر روز بدتر می شد ...تاجایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود...2تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن... بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هماک کاری می کردم بخنده... _ای بابا خجالت نداره که...خانم ها خودشون رو می کشتن که جوون تر به نظر بیان...ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی...جوون تر...زیباتر...الان دیگه خیلی سنت باشه...شیش-هفت ماهت بیشتر نیست...بزرگ میشی یادت میره... و اون میخندید...هرچند خنده هاش طولانی نمی کشید... اونها مراقب مادربزرگ می شدن,من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام...می شستم و اب می کشیدم و با اتو خشک می کردم...نمی شد صبر کنم...تعداد بشن بندازم ماشین...اگر این کار رو میکردم...لباس و ملحفه کم می اومد...باید بدون معطلی حاضر می شد... دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود...اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم,اذیت نشدم...بغضم شکست...دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم...صدای اب نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشوره... با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم...این همه درد داشت و به روی خودش نمی اورد و کاری هم از دست کسی بر نمی اومد... اخرین شب قدر,دردش اروم تر شده بود...تلویزیون رو روشن کردم...تا با هم جوشن گوش کنیم...پشتش بالشت گذاشتم و مرتب کردم...مفاتیح رو دادم دستش و نشستم کنار تخت...هنوز چند دقیقه نگذشته بود که... _پاشو مادر...پاشو تلویزیون رو خاموش کن... _می خوای بخوابی بی بی؟ _نه مادر...به جای اون تو جوشن بخون,من گوش می کنم...می خوام با صدای تو که خدا من رو ببخشه... با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم...همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم...با تکرار جمله اش به خودم اومدم... تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت...هنوز بسم الله رو نگفته بودم که... _پسرم این شب ها,شب استجابت دعاست...اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر...من عمرم رو کردم...ثمره اش رو هم دیدم...عمرم بی برکت نبوده...ثمره عمرم,میوه دلم اینجا نشسته... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃