°•
بہ خراساݩ ببرے یا نبرے
حرفے نیسٺ ...
تو نگیر از منِ دلخستہ
« رضـا (ع) گفتݩ » را ... 😔💔
#یهویی اینـ دلـ حرمـ خواستـ...
باپروفایلهایخاصباماباشید🌱
←•{موردپسندخاصها☕️}•→
#پروفایل_قاطی☃
ـــــــــــ🖤🎓ــــــــــــ
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
•|*🌕*|•🍃
♡شما از همـــــــہ
آرزوهایتان بزرگترید!. . .
پس هدفی بزرگتر
از خودتان
برای زندگیتان انتخاب کنید♡
[ هدفے بہ بزرگے خدا ]🌿
. . . 💜🌙 . . .
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
نمازشبیادتوننره💯
محاسبهاعمال
ڪانالدلمآسمونمیخاد
🕊
در حیرتم که عشق ، از آثارِ دیدن است
ما کورها ، ندیده چرا عاشقت شدیم ؟!
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
اولینسالگردشهادتشهید❤️
پاشاپورخیلیگمنامبرگزارشد...😔
براحاجاصغرختمصلواتگرفتیم📿
نزاریدرفیقصمیمیحاجقاسم
گمنامبمونه...🌈
نیتکنید😎وبعدش
اینپیامرونشربدیدوتعدادصلوات
خودتونروبهآیدیزیربفرستین👇
👉 @Cha2re_khaki ❤️
منتظرصلواتهاتونهستیم😍
آموزش حرفه ای عکسنوشته و استیکر به صورت رایگان
توسط ادمین کانال
توی گروه زیر عضو بشین و برنامه ی متن نگار رو دانلود کنین و منتظر آموزش باشین
https://eitaa.com/joinchat/4233429090Ce92a4e6341
لینک اصلی گروه👆
لینک قبلی خراب بود
💛🍎🌿
💬•|پیامبر اڪرم(صلۍ اللہ علیہ و آلہ):
کندر بخورید;
زیرا همانطور ڪہ عرق را از پیشانۍ پاڪ مۍڪند،
ڪندر هم سوزش قلب را مۍبرد،
ڪمر رامحڪم و
عقل را زیاد مۍڪند،
ذهن را ذڪاوت و
چشم را جلا مۍبخشد و
فراموشی را از میان مۍبرد.
#طب_اسلامی
ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد
ای مردم !
نمازگزارهنگام نمازباپروردگاربلندمرتبه اش مناجات میڪند ؛
پس بایدبداندچه میگوید !🌱
#نمازتسردنشهمؤمن👌🏻
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_پنجم سعید شب بود که برگشتم…س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_ششم
شک
می دونستم کاری که می کنم درسته یا نه...اگر درسته تا چه حد درسته...اما این تنها فکری بود که به ذهنم میرسید...
سیستم رو خرید و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و...
تقریبا کل پولی رو که از دو تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت... ولی ارزشش رو داشت...
اصلاً فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه...حتی اگر هیچ فایدهای نداشت...این یه قدم بود...و اهداف بزرگ با قدم های ساده و کوچیک به نتیجه میرسه...
رفیق هاشو میآورد...منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم...غذا رو هم مهمون خودم،یا از بیرون چیزی می گرفتم یه چیز ساده دورهمی درست می کردم...
سعی میکردم تا جایی که بشه مال پول اونها از گلوی سعید پایین نره...چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم...
نماز مغرب تمام شده بود،که سعید با عجله آمد توی اتاق مامان...
_مهران... کامران بدجور زرد کرده...
سرم رو اوردم بالا
_واسه چی؟
_هیچی...اون روز برگشت گفت…باغ،پارتی مختلط و…بساطِ…الان دید داشتی وضو می گرفتی،بد رقم بریده…
دوباره سرم رو انداختم پایین…چشم روی تسبیح و مهرم…و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم…
_خیلی ها قپی خیلی چیز ها رو میان…فکر ی کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مرونه شون اضافه می کنه…ولی بیسترش الکیه…چون مد شده این چیزها با کلاس باشه میگن…ولی طبل تو خالین…حتی ممکنه خودشون یه کاری رو نکنن،ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن…خیلی چیز ها رو باید نشنیده گرفت…
سعید از در رفت بیرون…من با چشم های پر از اشک،سجده…نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه…توی دلم آتیشی به پا بود که تمام وجودم رو به آتش میزد…
_خدایا به دادمبرس…احدی رو دارم که دستم رو بگیر…کمکم کن…بهم بگو کارم درسته،دارم جاده درست رو می رم…
رفقاش که دشتن می رفتن،کامران با ترس اومد جلو،کامران با ترس اومد سمتم…در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا روی خودش مسلط بود،سر حرف رو باز کرد…
_راستی آقا مهران…حرف هایی که اون روز می زدم همش چرت بود…همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم…
چند لحظه مکث کردم…
_شما هم عین داداش خودم…حرفت پیش ما امانته…چه چرت،چه راست…
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد…خداحافظی کرد و رفت…سعید رفت تو…
من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم،شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه…
تمام شب خوابم نبرد،از فشار افکار روز…به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم…از این پهلو به اون پهلو…
بیشترین زجر و دردی که توی وجودم بود،فقط یه سوال بود…سوالی که به مرور هر چه بیشتر می گذشت،بیشتر ذهنم رو مشغول می کرد…
_خدایا…درست میرم یا غلط؟…من به رضای تو راضی ام…تو هم از عمل من راضی هستی؟…
بعد از نماز صبح،برگشتم توی رخت خواب…با یه دنیا شرمتدگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم…تا اینکه بالاخره خوابم برد…
سید عظیم الشأن و بزرگواری،مهمان منزل ما بود…تکیه داده به پشتی…رو به روشون رحل قران…رفتم و با ادب دو زانو روی زمین،مقابل شون نشستم…
قرآن رو باز کردند و استخاره با قران رو بهم یاد دادند…
سرم رو پایین انداختم…
_من علم قران ندارم و هیچی نمی دونم…
جمله تمام نشده از خواب پریدم…همینطور نشسته…صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد…دل توی دلم نبود…
دانشگاه کلاس داشتم اما ذهن اشفته ام بهم اجازه نمی داد…رفتم حرم…مستقیم،دفتر سوالات شرعی…
_حاج آقا،چطور با قران استخاره می کنن؟…می خواستم ادابش رو بدونم…
باورم نمیشد…داشت کلمه به کلمه،سخنان سید رو تکرار می کرد…
چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود…هر بار که می رفتم سمت قرانت،یاد اون خواب می افتادم…و ترس وجودم رو پر می کرد…
_به کافران بگو خداست که هر کس ررا بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که(به سوی او)بازگردد به سمت خودش هدایت می کند…
تمام این ایات و ایات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد…
_یُضِلُ بِهِ کَثیرا وَ یَهدی بِهِ کَثیرا وَ ما یُضِلُ بِهِ اِلا الفاسقین…
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد…
_مهران…اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم واقعی دین وارد چنین حیطه اموری شدن…کار شون به گمراهی کشید…اگه خواب صادقه نباشه چی؟…تو چی میفهمی؟…کجا می خوای بری؟…اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی چی؟…امثال شمر و ابوموسی اشعری ادعای علم و دیانت شون میشد…نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟…
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود…نمیفهمیدم این افکار حقیقته و مال خودمه یا شک خطوات شیطانه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_ششم شک می دونستم کاری که می
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_هفتم
و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی میکنه…
تنها چیزی که کمی ارومم می کرد یک چیز بود…من تا قبل از اون خواب،اصلا استخاره گرفتن بلد نبودم…یعنی می تونست صادقه باشه؟…
هرچند،این افکار چند هفته مانع شد…حتی دست به قران ببرم،صبح به صبح تبرکی دستی روی قران میکشیدم…و از خونه می زدم بیرون…تمام اون مدت،سهم من از قران همین سده بود…
امتحانات پایان ترم دوم…و سعید داشت دیپلم می گرفت…
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود…حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت…امتحان نهایی هم مزیر بر علت شده بود…
شب ها هم که توی خونه سیستم بود،می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن…حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن،خودش خیلی بود…
قبل از امتحان،توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم…یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود…
_لعنت به این امتحانات…قرار بود کوه*بریم…بد رقم دلم می خواست برم…فقط به خاطر این پیش نیاز مسخره نرفتم…
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن…و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و…
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد…من…سعید…کوه…
بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر…
_اگر واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن،ایده خوبیه که من و سعید هم بریم کوه…حالا شایدخودمون ماشین نداریم و جایی رو بلد نیستم اما گروهی های کوهنوردی،مثل گروهی که سپهر می گفت به نظر خوب میاد…
در هر صورت،ایده خوبی برای شروع بود…از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد…
_حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟…
یا اینکه…
دل دل کنان می رفتم سمت قران…یه دلم می گفت استخاره کن،اما ترس وجودم رو پر می کرد…
بالاخره دلم رو زدم به دریا…نمی دکنم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم…وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا…با هزار سلام و صلوات برای اولین بار در تمام عمرم…استخاره کردم…
_و قسم به عصر…که انسان واقعا دستخوش زیان است…مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند…و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی تو صیه نمودند…صدق الله العلی العظیم…
قران رو بستم و رفتم سجده…
_خدایا…به امید تو…دستم رو بگیر و رهام نکن…
امتحانات سعید تمام شد…و چند وقت بعد،امتحانات من…شب که برگشت بهش گفتم…
حسابی خوشش اومد…از حالتش معلوم بود،ایده حرف نداشت…از دیدن واکنش خوشحال شدم…و امیدوار تر از قبل که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم…
خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی که سپهر پیشنهاد داده بود…و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد…
_انتخاب اولین جا با تو…بدلی بار اول کجا بریم؟...
هر چند انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم…اون محیط تعریفی و افراد و مسولینش رو ببینم…ولی دقیقا همون روز یاعت کلاسم عوض شد…
سعید خودش تنها رفت…وقتی هم برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد…خیلی خوشحال بودم…یعنی میشد…این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام علیڪم ختم قرآن داریم برای شادی روح یکۍ ازعزیزان ک تازه ازدنیارفتندوآمرزش همه ی درگذشتگانمون🌿🖤'
پیام700سین خورده امابازم 30جزء تکمیل نشده !
تنبلے روکناربذاریدچندصفحه قرآن ڪ وقت زیادی نمیگیره.. 🙂🎈
دلم آسمون میخاد🔎📷
-به خدا نزدیڪ شو 🌱🙂 .... +استغفار ڪن :) ڪانالدلمآسمونمیخاد
در خـفاء . . . . 💔
عبدِ گنـاه ڪار آمده خریـدارش باش
ڪانالدلمآسمونمیخاد
بـیا ڪه تمام ثانـیه هایم از درد اسـت 💔 • • •
"اغراقنیستبیا"
ڪانالدلمآسمونمیخاد
🦋'
❲وَاِنیٖ اِلَیکَ مستغفراً تائِباً مِنْ ذُنوبیٖ❳
-وبه سویت آمدم ؛
آمرزش خواه وتوبه کارازگناهانم !(:💛
ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه✋🏻
#محاسبه_اعمال📜
#باوضوبخوابید🌧
شـهدا نـمازاشـون اول وقت میـخوندن
رفـیقِ کدوم شـهیدے ؟!
نمـازت اول وقـت هسـت یا نه ؟!
. . .🌻💯
# اذانه
دلم آسمون میخاد🔎📷
-🌤💛 '
`🌿
#مهدویت^^
{ماشڪیبایےِ زینب نداریم آقاجان !'
کاسهۍ دلمان ؛
لبریزِ بے توبودن است!}
دلمآسمونمیخاد🌱