eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
•|*🌕*|•🍃 ♡شما از همـــــــہ آرزوهایتان بزرگترید!. . . پس هدفی بزرگ‌تر از خودتان برای زندگیتان انتخاب کنید♡ [ هدفے بہ بزرگے خدا ]🌿 . . . 💜🌙 . . . 📿 نمازشب‌یادتون‌نره💯 محاسبه‌اعمال ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
یاٰراحـِمَ العَـبَرات🌱
🕊 در حیرتم که عشق ، از آثارِ دیدن است ما کورها ، ندیده چرا عاشقت شدیم ؟! ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
اولین‌سالگردشهادت‌شهید❤️ پاشاپور‌خیلی‌گمنام‌برگزارشد...😔 براحاج‌اصغرختم‌صلوات‌گرفتیم📿 نزاریدرفیق‌صمیمی‌حاج‌قاسم گمنام‌بمونه‌...🌈 نیت‌کنید‌😎وبعدش این‌پیام‌رونشربدیدوتعدادصلوات خودتون‌روبه‌آی‌دی‌زیربفرستین👇 👉 @Cha2re_khaki ❤️ منتظرصلواتهاتون‌هستیم😍
آموزش حرفه ای عکسنوشته و استیکر به صورت رایگان توسط ادمین کانال توی گروه زیر عضو بشین و برنامه ی متن نگار رو دانلود کنین و منتظر آموزش باشین https://eitaa.com/joinchat/4233429090Ce92a4e6341 لینک اصلی گروه👆 لینک قبلی خراب بود
💛🍎🌿 💬•|پیامبر اڪرم(صلۍ اللہ علیہ و آلہ): کندر بخورید; زیرا همانطور ڪہ عرق را از پیشانۍ پاڪ مۍڪند، ڪندر هم سوزش قلب را مۍبرد، ڪمر رامحڪم و عقل را زیاد مۍڪند، ذهن را ذڪاوت و چشم را جلا مۍبخشد و فراموشی را از میان مۍبرد. ڪآنآل‌دلم‌آسموݩ‌میخآد
ای مردم ! نمازگزارهنگام نمازباپروردگاربلندمرتبه اش مناجات میڪند ؛ پس بایدبداندچه میگوید !🌱 👌🏻
-به‌ خدا نزدیڪ‌ شو 🌱🙂 .... +استغفار ڪن :) ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_پنجم سعید شب بود که برگشتم…س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 شک می دونستم کاری که می کنم درسته یا نه...اگر درسته تا چه حد درسته...اما این تنها فکری بود که به ذهنم می‌رسید... سیستم رو خرید و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و... تقریبا کل پولی رو که از دو تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت... ولی ارزشش رو داشت... اصلاً فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه...حتی اگر هیچ فایده‌ای نداشت...این یه قدم بود...و اهداف بزرگ با قدم های ساده و کوچیک به نتیجه میرسه... رفیق هاشو می‌آورد...منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم...غذا رو هم مهمون خودم،یا از بیرون چیزی می گرفتم یه چیز ساده دورهمی درست می کردم... سعی میکردم تا جایی که بشه مال پول اونها از گلوی سعید پایین نره...چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم... نماز مغرب تمام شده بود،که سعید با عجله آمد توی اتاق مامان... _مهران... کامران بدجور زرد کرده... سرم رو اوردم بالا _واسه چی؟ _هیچی...اون روز برگشت گفت…باغ،پارتی مختلط و‌…بساطِ‌…الان دید داشتی وضو می گرفتی،بد رقم بریده… دوباره سرم رو انداختم پایین…چشم روی تسبیح و مهرم…و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم… _خیلی ها قپی خیلی چیز ها رو میان…فکر ی کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مرونه شون اضافه می کنه…ولی بیسترش الکیه…چون مد شده این چیزها با کلاس باشه میگن…ولی طبل تو خالین…حتی ممکنه خودشون یه کاری رو نکنن،ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن…خیلی چیز ها رو باید نشنیده گرفت… سعید از در رفت بیرون…من با چشم های پر از اشک،سجده…نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه…توی دلم آتیشی به پا بود که تمام وجودم رو به آتش میزد… _خدایا به دادمبرس…احدی رو دارم که دستم رو بگیر…کمکم کن‌…بهم بگو کارم درسته،دارم جاده درست رو می رم… رفقاش که دشتن می رفتن،کامران با ترس اومد جلو،کامران با ترس اومد سمتم…در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا روی خودش مسلط بود،سر حرف رو باز کرد… _راستی آقا مهران…حرف هایی که اون روز می زدم همش چرت بود…همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم… چند لحظه مکث کردم… _شما هم عین داداش خودم…حرفت پیش ما امانته…چه چرت،چه راست… یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد…خداحافظی کرد و رفت…سعید رفت تو… من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم،شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه… تمام شب خوابم نبرد،از فشار افکار روز…به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم…از این پهلو به اون پهلو… بیشترین زجر و دردی که توی وجودم بود،فقط یه سوال بود…سوالی که به مرور هر چه بیشتر می گذشت،بیشتر ذهنم رو مشغول می کرد… _خدایا…درست میرم یا غلط؟…من به رضای تو راضی ام…تو هم از عمل من راضی هستی؟… بعد از نماز صبح،برگشتم توی رخت خواب…با یه دنیا شرمتدگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم…تا اینکه بالاخره خوابم برد… سید عظیم الشأن و بزرگواری،مهمان منزل ما بود…تکیه داده به پشتی…رو به روشون رحل قران…رفتم و با ادب دو زانو روی زمین،مقابل شون نشستم… قرآن رو باز کردند و استخاره با قران رو بهم یاد دادند… سرم رو پایین انداختم… _من علم قران ندارم و هیچی نمی دونم… جمله تمام نشده از خواب پریدم…همینطور نشسته…صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد…دل توی دلم نبود… دانشگاه کلاس داشتم اما ذهن اشفته ام بهم اجازه نمی داد…رفتم حرم…مستقیم،دفتر سوالات شرعی… _حاج آقا،چطور با قران استخاره می کنن؟…می خواستم ادابش رو بدونم… باورم نمیشد…داشت کلمه به کلمه،سخنان سید رو تکرار می کرد… چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود…هر بار که می رفتم سمت قرانت،یاد اون خواب می افتادم…و ترس وجودم رو پر می کرد… _به کافران بگو خداست که هر کس ررا بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که(به سوی او)بازگردد به سمت خودش هدایت می کند… تمام این ایات و ایات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد… _یُضِلُ بِهِ کَثیرا وَ یَهدی بِهِ کَثیرا وَ ما یُضِلُ بِهِ اِلا الفاسقین… و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد… _مهران…اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم واقعی دین وارد چنین حیطه اموری شدن…کار شون به گمراهی کشید…اگه خواب صادقه نباشه چی؟…تو چی میفهمی؟…کجا می خوای بری؟…اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی چی؟…امثال شمر و ابوموسی اشعری ادعای علم و دیانت شون میشد…نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟… وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود…نمیفهمیدم این افکار حقیقته و مال خودمه یا شک خطوات شیطانه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_ششم شک می دونستم کاری که می
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی میکنه… تنها چیزی که کمی ارومم می کرد یک چیز بود…من تا قبل از اون خواب،اصلا استخاره گرفتن بلد نبودم…یعنی می تونست صادقه باشه؟… هرچند،این افکار چند هفته مانع شد…حتی دست به قران ببرم،صبح به صبح تبرکی دستی روی قران میکشیدم…و از خونه می زدم بیرون…تمام اون مدت،سهم من از قران همین سده بود… امتحانات پایان ترم دوم…و سعید داشت دیپلم می گرفت… رابطه مون به افتضاحی قبل نبود…حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت…امتحان نهایی هم مزیر بر علت شده بود… شب ها هم که توی خونه سیستم بود،می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن…حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن،خودش خیلی بود… قبل از امتحان،توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم…یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود… _لعنت به این امتحانات…قرار بود کوه*بریم…بد رقم دلم می خواست برم…فقط به خاطر این پیش نیاز مسخره نرفتم… و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن…و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و… ایده فوق العاده ای به نظر می اومد…من…سعید…کوه… بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر… _اگر واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن،ایده خوبیه که من و سعید هم بریم کوه…حالا شایدخودمون ماشین نداریم و جایی رو بلد نیستم اما گروهی های کوهنوردی،مثل گروهی که سپهر می گفت به نظر خوب میاد… در هر صورت،ایده خوبی برای شروع بود…از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد… _حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟… یا اینکه… دل دل کنان می رفتم سمت قران…یه دلم می گفت استخاره کن،اما ترس وجودم رو پر می کرد… بالاخره دلم رو زدم به دریا…نمی دکنم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم…وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا…با هزار سلام و صلوات برای اولین بار در تمام عمرم…استخاره کردم… _و قسم به عصر…که انسان واقعا دستخوش زیان است…مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند…و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی تو صیه نمودند…صدق الله العلی العظیم… قران رو بستم و رفتم سجده… _خدایا…به امید تو…دستم رو بگیر و رهام نکن… امتحانات سعید تمام شد…و چند وقت بعد،امتحانات من…شب که برگشت بهش گفتم… حسابی خوشش اومد…از حالتش معلوم بود،ایده حرف نداشت…از دیدن واکنش خوشحال شدم…و امیدوار تر از قبل که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم… خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی که سپهر پیشنهاد داده بود…و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد… _انتخاب اولین جا با تو…بدلی بار اول کجا بریم؟..‌. هر چند انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم…اون محیط تعریفی و افراد و مسولینش رو ببینم…ولی دقیقا همون روز یاعت کلاسم عوض شد… سعید خودش تنها رفت…وقتی هم برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد…خیلی خوشحال بودم…یعنی میشد…این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اصغرهشت‌سال‌سوریه‌بود. خانواده‌اش‌راهم‌برده‌بود.👤 پرسیدم:چراخانواده‌رابه‌آنجا میبری؟گفت:وقتی‌کسی‌بخواهد درراه‌اسلام‌حرکت‌کندبایداین حرکت‌کلی‌باشدوخانواده‌اش‌را همراه‌کند.😍 آخرین‌باردم‌رفتن‌دست‌وپای من‌ومادرش‌رابوسیدو😘 گفت‌برای‌مادعاکنید.🤲 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام علیڪم ختم قرآن داریم برای شادی روح یکۍ ازعزیزان ک تازه ازدنیارفتندوآمرزش همه ی درگذشتگانمون🌿🖤'
پیام700سین خورده امابازم 30جزء تکمیل نشده ! تنبلے روکناربذاریدچندصفحه قرآن ڪ وقت زیادی نمیگیره.. 🙂🎈
بـیا ڪه تمام ثانـیه هایم از درد اسـت 💔 • • • "اغراق‌نیست‌بیا" ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
🦋' ❲‌وَاِنیٖ اِلَیکَ مستغفراً تائِباً مِنْ ذُنوبیٖ❳ -وبه سویت‌ آمدم ؛ آمرزش‌‌ خواه ‌وتوبه کار‌ازگناهانم !(:💛 ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ ✋🏻 📜 🌧
یاٰالرحمَ الراحمـیٖن✨
‌‌‹ ونُور‌هنوز‌میتابد‌پس‌اُمیدۍ‌هست!‌‌ › دلم‌آسمون‌میخآد 🌱
- میگفت ؛ آسید علی قوتِ قلبمه [ باطری ]. . . 👤🧡 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
شـهدا نـمازاشـون اول وقت میـخوندن رفـیقِ کدوم شـهیدے ؟! نمـازت اول وقـت هسـت یا نه ؟! . . .🌻💯 # اذانه
-🌤💛 '
دلم آسمون میخاد🔎📷
-🌤💛 '
`🌿 ^^ {ماشڪیبایےِ زینب نداریم آقاجان !' کاسه‌ۍ دلمان ؛ لبریزِ بے توبودن است!} دلم‌آسمون‌میخاد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هفتم و شیطان باز داره حق و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 نماز صبح خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون...جز اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار...هوا هنوز گرگ و میش بود... که همه جمع شدن...و من،وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم... سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود...گرم و گیرا با هم سلام و احوالپرسی کردن...نه فقط با سعید هرکدوم که به هم می‌رسیدند... گروه دختر و پسرها باهم قاطی شدن... چنان با هم احوالپرسی می کردن...و دست می‌دادن و... مثل ماست وا رفته بودم...حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود... اونم خیلی راحت با دخترها دست می‌داد...گیج و مبهوت...و با درد به سعید نگاه میکردم...یکی شون اومد سمتم... دستش را بلند کرد... _سلام...من یلدام... با گیجی تمام،نگاه برگرشت...سرم رو انداختم پایین...و با لبخند فوق تلخی... _خوش وقتم... و رفتم سمت دیگه میدون... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم...گیج بودم و هنوز باورم نمیکردم، خدا من رو اینجا فرستاده باشه...بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه... من کیش مات...بین زمین و آسمون... _خدایا...واقعا استخاره کردم درست بود؟...یا... عقلم از کار افتاده بود...شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد...و آشفته تر از همیشه...عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد... _اگر اون خواب صادقه بود؟...اگر خواست خدا این بود؟...بودن من چه دلیل و حکمتی میتونست داشته باشه؟... به حدی با جمع احساس غریبی میکردم...که انگار مسافری از فضا بودم...و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟... سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم...غرق فکر...که اتوبوس رسید..مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوالپرسی...شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد...افراد یکی یکی سوار می‌شدن...و من هنوز همون طور نشسته...وسط برزخ گیر کرده بودم... فکر کن رفتی خارج...یا یه مسلمانی وسط.... L.A چسرم رو اوردم بالا و به سعید نگاه کردم… _اگه نمی خوای بیای،کوله رو بده به من…من میخام باهاشون برم… دست انداختم و کوله رو از دوشم برداشتم…درست یا غلط…رفتن انتخاب من نبود…کوله رو دادم دستش…و صدای اون حس توی وجودم پیچید… _اعتمادت به خدا همین قدر بود؟…به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت… اشک توی چشمم حلقه زد… خدایا…من بهت اعتماد دارم‌…حتی وسط آتیش…با این امید قدم بر می دارم که تمام این مسیر به خواست توئه…و تویی که من رو فرستادی…ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن…تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم… از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس… _بسم الله الرحمن الرحیم…الله لا اله الا هو الحی القیوم…لا تاخذه سنه و لا نوم… و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس…مسول گروه توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد… _داداشت گفت حالت خوب نیست…اگه خوب نیستی برگرد…توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه برات کاری کرد…وسط راه می مونی… بخ زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم… _نه خوبم…چیزی نیست… و رفتم کنار سعید…نشستم بغلش… _فکر کردم دیگه نمیای… _مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاش بزارم؟… تکیه دادم به پشتی صندلی…هنوز توی وجودم غوغا به پا بود…غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه،به طوفان تبدیل شد… مسول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو… _سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن…من فرهادم،مسول گروه…با دو نفر دیگه از بچه ها،افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم… به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تمام شد…منم که تا ساعت ۲ بیدار بودم،تکیه دادم یه پشتی صندلی و چشم هام رو بستم…هنوز چشم هام گرم نشده بود،که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن…صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه…و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پیر ها داد زد… _بابا یکی بیاد وسط…این طوری حال نمیده… و چند تا از دختر-پسر ها اومدن وسط… دوباره چشمم رو بستم…اما اینبار نه برای خوابیدن،اصلا حلم خوب نبود… وسط اون موسیقی بلند،وسط سر و صدای اونها،بغض راه گلوم رو گرفته بود…و در گیر معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود…با چدت چند برابر به سراغم برگشته بود… _خدایا…من رو کجا فرستادی؟…داره قلبم میاد توی دهنم…کمکم کن…مت،تک و تنها…در حالی که حتی نمی دونم دارم چی کار می کنم؟…چی بگم؟…چه طوری بگم؟…اصلا…تو،من رو فرستادی اینجا؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هشتم نماز صبح خوندم و چهار
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 چشم های خیس و داغم بسته بود…که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد…فلز داغی که از شدت حرارت،داشت ذوب میشد… از جا پریدن و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار…دستش روی هوا موند…مات و مبهوت زل زد بهم… _جذام که ندارم که اینطوری ترسیدی بهت دست بزنم…صدات کردم نشنیدی،می خواستم بگم تخمه بردار…پلاستیک رو رد کن بره جلو… اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت رو با تمام سلول های وجودم حس کردم…و قلبم با چنان سرعتی میزد که حس می کردم با چند ضربه دیگه،از هم می پاشه… خیلی بهش برخورده بود…از هیچ چیز خبر نداشت…و حالت و رفتارم براش،خیلی غریبه و غیر قابل درک بود… پلاستیک رو گرفتم،خیلی آروم…با سر تشکر کردم…و بدون تینکه چیزی بردارم،دادم صندلی جلو… تا اون لحظه،هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم…مثل اتش گداخته ای که انگار،خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید…آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم… هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه وجودم بود…اما ته قلبم گرم شد…مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی،خودش من رو اینجا فرستاده…با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم… قلبم آرام تر شده بود…هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودن و شیطان هم حتی یک لحظه،دستم از سرم بر نداشت… _الهی…توکلت علیک…خودم رو به خودت سپردم… اتوبوس ایستاد…خسته و خواب آلود…با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید…از پله ها رفتم پایین…چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم…عوای تازه،حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد… همه دور هم جمع شدن و حرکت آغاز شد… سعید یکم همراه من اومد…و رفت سمت دوست های جدیدش…چند لحظه به رفتار ها و حالت هاشون نگاه کردن…هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن…دختر ها وسط گروه و عقب تر راه می رفتن…یه عده هم دور و بر شون…با سر و صدا و خنده های بلند…سعید رو هم که کاری از دستم بر نمی اومد…رفتم جلو… من،فرهاد،با۳تا دیگه از پسر ها…و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن…جلوتر از همه حرکت می کردیم…اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها شوخی هاشون…کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام… _ایول…چه تند و تیز هم هستی…مطمئنی بار اولته میای کوه؟…ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری…،توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟… و سر حرف رو باز کرد…چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر…سراغ بقیه گروه…و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر،جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود… با همه وجود دلم می خواست حدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم…هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد… به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم…آب با ارتفاع کم،سه بار فرو می ریخت…و پایین ابشار سوم،حالت حوضچه مانندی داشت…و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد… آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده میشد…منظره فوق العاده ای بود… محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم…که دکتر اومد سمتم… _شنا بلد هستی؟… سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردن… _گول ظاهرش رو نخور،خیلی عمیقه…آب هر چی زلال تر شفاف تر باشه…کمتر میشه عمقش رو حدس زد…به نظر میاد اوجش یک-یک و نیم باشه…اما توی این فصل،راحت بالای ۳ متره… نا خوداگاه خنده ام گرفت‌… _مثل آدم هاست…بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره…برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی…چشم دل می خواد… توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم…سرم رو که آوردم بالا…حالت نگاهش عوض شده بود… _آدم های زلال رو فکر می کنی عادی ان…و یاده از کنارشون رد میشی…اما آب گل آلود،نمی فهمی پات رو کجا می زاری…خر چقدر هم که حرفه ای باشی…ممکنه اون جایی که داری پات رو بزاری،زیر پات خالی بشه…با یهو زیر پات خالی بشه… خندید… _مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود،با م٥ز رفت توی آب… هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن،اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود… حرف رو عوض کردم جدا شدم…رفتم سمت انشعاب رود،وضو گرفتم… دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن…ده دقیقه بعد،گروه به ما رسید…هنوز از راه ترسیده،دختر و پسر پریدن توی اب… چشم هام گر گرفت… وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف میزدم،توی ذهنم شهدا بودن…انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید…و حالا توی اون آب عمیق… کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃