eitaa logo
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
100 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
161 ویدیو
2 فایل
﷽ بہ ࢪوایٺ یڪ ڪࢪبلا نرفٺہ💔:) شـعࢪ‌ھایم‌همگــے‌‌دࢪد‌فࢪاق‌اسٺ!ببخش! صحبٺ‌از‌ڪرببݪایٺ‌نڪنم‌!میمیرم💔! چہاࢪشنـبہ‌ها‌فعـالیـت‌نداࢪیـم‼️ شࢪو؏ فـعاݪیٺ ڪاناݪ:1401/10/11 شـنوندہ حـࢪفاتـۅن⇩ https://daigo.ir/pm/pZUhy8
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
200تایۍ شدنـتون مـباࢪڪ ♥️ @marhamedeleman
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کُری خونی بچه های انقلابی در جواب دشمنای داخلی و خارجی باهام مشکل داره بچه خوشگل جووون😂👌🏻 تروریست هفت جد و آبادتونه! 🔻 @seyyedoona
ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبکترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشه ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه که ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوہ استفادہ اش پاسخگو باشیم! مواظب باشیم این موبایل ما را جهنمی نکند... ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
‌ ‌ ‌‌‌‌‌‏أنا لك حِين يَثقلُ العَالمُ عَلَى ڪتِفيك وقتی جهان به شانه‌هایت سنگینی می‌ڪند، من رو داری...♥️🖇» ‌ ‌ ‌‌‌‌❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
‌ ڪسی ڪه واقعا دوستت دارد، تو را تنها نمیگذارد...! و از ناچیز ، چیزی می‌سازد ، تا تو را ڪامل ڪند🌸🌪 عمر آل‌ عوضه ✍🏻📚 ‌❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
‌ «رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا» «پروردگارا، بر [دل‌هاى] ما [باران] شكيبايى فرو ريز»🌱 ‌ ‌❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
‹‹هرڪس‌ازحال‌وروزخودش، بهترازدیگران‌خبردارد..! مادعایمان‌نمی‌رودبالا؛ درحقِّ‌ماکمی‌ لطفا..!":)🍃››
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_چهاردهم بیچ
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود… چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... ادامه دارد… رمان مذهبی عاشقانه 😍📝 ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
آزادی‌ات‌ از ‌هر ‌زمان نزدیک‌تر شده است ای زیبای باشکوه❤️ @seyyedoona
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محتوای دینی خوبه طنز باشه😎 هر بار خودم دیدم باز خندیدم🤣 این قسمت امیرحسین در حال نماز داره فوتبال میبینه😅😅😅 تا اینکه گیر سیدکاظم می افته تو تلویزیون... آخرش به خندوانه میرسه😂😂 دیگه نمیگم بقیه شو ببین👆👆 ⭕️ قسمت ششم : حواست به من باشه کانال👇دنبال کن بقیه قسمت هاداره میاد https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏻من‌مۍ‌نویسم‌سپاه‌پاسداࢪان‌ ج‌ـمہوࢪۍ‌اسلامۍ‌ایࢪان تو‌بخون‌باعث‌و‌بانۍ‌وح‌ـشت‌آمࢪیڪا(: ‌ ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
میدونین رجب یعنی چی؟ رجب نام نهری در بهشت است که از شیر سفید تر و از عسل شیرین تر است؛ هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد خداوند از آن نهر به آن خواهد نوشاند😍🥛🍾 🌿🌕 ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
"أین‌الرّجبیون🌿" ماه‌رجب‌فرارسید، ماهی‌ڪه اولین‌روزش‌باقری سومینش‌نقوی دهمینش‌تقوی سیزدهمینش‌علوی ‌نیمه‌اش‌زینبی بیست‌و‌پنجمش‌ڪاظمی ‌بیست‌و‌هفتمش‌محمدی‌است:) عیدتون‌مبارك💚!- ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
دوستان نیازمند به ادمین خانم @Sarbaz_chericki
دوستان برای حمایت هم به همین آیدی ،آیدی کانال‌هاتون رو بفرستید
هدایت شده از دݪێ
قوی باش رفیق قصت هنوز تموم نشده🥺💕🌱 🌸@roomanmazhabi🌸
ᎠᎬᎪᏒ ᎶᎾᎠ, Ꭵf ᏆᎾᎠᎪᎽ Ꭵ ᏞᎾsᎬ mᎽ hᎾᏢᎬ, ᏢᏞᎬᎪsᎬ ᏒᎬmᎥᏁᎠ mᎬ ᏆhᎪᏆ ᎽᎾuᏒ ᏢᏞᎪᏁs ᎪᏒᎬ bᎬᏆᏆᎬᏒ ᏆhᎪᏁ mᎽ ᎠᏒᎬᎪms🍃♥️🍃. خدا جون، اگه امروز امیدم رو از دست دادم، لطفاً بهم یادآوری کن که برنامه‌های تو از رویاهای من بهتر اند 🍃♥️🍃
اگه مدت هاست که تلاش میکنی و هنوز اتفاقی نیفتاده بدون زمانش نیست...✨🙂
درون هر ادمی ک میشناسید، یک ادمی هس ک نمیشناسید:)))))
رِفیق واقِعی یَعنی کِنارِش بِتونی خودِ واقعیت باشی..:)🤍
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد… علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... ادامه دارد… رمان مذهبی عاشقانه 😍📝 ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
ای شهیدان برای ما حمدی بخوانید که شما زنده‌اید و ما مُرده ... -♥️ ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎