1_1060154224.mp3
1.39M
اذان شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
به افق دلهای بیقرار
دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾
حی علی الصلاه
التماس دعا🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
🌷@shahedan_aref
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام وقت بخیر.
ممنون از مطالب مفیدی که قرار می دهید.
کتاب هایی که به صورت قسمتی در کانال میگذارید به طور مثال قصه ننه علی مجوز ناشر رو دارا هستند ؟
سلام مخاطب گرامی !
بله با مجوز زندگی نامه شهدا رو بارگذاری میکنیم.
🌹🌹🌹🌹🌹
هر روز با شهدا
فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت اول یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل ات
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت دوم
با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت میدادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی میخوای تو خونهی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانهی دایی ساکت شدم.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم میآمد، به نظرم ترسناک میرسید. دختر تهتغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو میخواد!» نگاهی به پایین پلهها انداختم و گفتم: «این منو میخواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد اینجوری بگی؟!»
- عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟!
با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگتره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوشتیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو میزنید به نام من؟! شوهر نمیخوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشهای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بلهبرون من است!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
همه جمع شده بودند مسابقه حساس والیبال بینِ معلم مدرسه یعنی ابراهیم هادی و منتخب دانشآموزان بود !
وسط بازی توپ را نگه داشت ؛ صدایِ اذان میآمد
با صدای رسا اذان گفت .بچهها صف گرفتند
و در حیاط مدرسه نماز جماعت بر پا شد ..
- آری از مهم ترین علل ترقیِ ابراهیم ،
اقامھ نمازاولوقت و جماعت بود🌼
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت دوم با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت سوم
کمکم سروکلهی میهمانها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کلهقند از اتاق مردانه به گوش رسید. زنها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچکس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کلهشق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری میکردم و دلم داشت از غصه منفجر میشد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب میزدم و میگفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانهی عبداللهزاده و تا صبح گریه کردم. دلم میخواست شبانه خودم را گموگور کنم و جایی بروم که دست هیچکس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه میکشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم میمانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را میدیدم که همهچیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانهی خودمان برگشتیم.
قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهی طلا برایم خریدند. رجب در آسمانها سِیر میکرد و من برای بخت بدم زار میزدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینهکاری شده بود. بیبی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا میخورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خندهاش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمیشناسی؟!» رجب خندهاش گرفت و بیبی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمیآمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهای به آنها نمیکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جان تو و جان شهر
🔹به سالگرد شهادت عزیزانی رسیدیم که در ناآرامیهای ۱۴۰۱ با جان خود جلوی ناامنی و تجزیۀ ایران را گرفتند.
🌷@shahedan_aref
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجدید میثاق باشکوه مردم اصفهان با شهدا
🔹گزارش خبرنگار تسنیم از تشییع شهید گمنام
🌷@shahedan_aref