#خاطره_شهید ♥️🎙
همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابے در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند🍃
بالاخره فضاے جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند...
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همرزم شهید
-'✨🧡'-
🌿¦➺ #حاج_قاسم
-
«عَلَیالدُّنیابَعدكَالْعَفا»
دیگراُفبرایندنیا،بعدازتو...!
-
هدایت شده از فـاطـمه :)
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هفدهم
لحن حرف زدن مثل همیشه نبود و باعث شد تا خجالت بکشم.
با صدای آرومی گفتم
--من برم بخوابم.
--کجا پس؟
--گفتم که برم بخوابم.
--بشین بابا چند روزه نیستی.
یه دفعه یادم اومد میترا و سیاوش خونه نیستن.
سریع نشستم و با تأکید گفتم
--حـــسام!
--چته بابا جن دیدی؟
--میترا و سیاوش چیشدن؟
خندید
--خسته نباشی تازه میپرسی!
--بخدا یادم نبود!
--رفتن.
--با هم دیگه؟
--آره دیگه.
با تعجب گفتم
--کجـــا؟
اخم کرد
--آروم بابا همه فهمیدن.
فرار کردن.
--خب کجا؟
--سر قبر من! چمیدونم.
--مگه قرار نبود تو فراریشون بدی؟
--آره ولی سیاوش گفت خودش میتونه از پسش بربیاد.
--تو نمیدونی کجان؟
--چرا یه چیزایی گفت حالا یه روز باهم دیگه میریم میبینیمشون.
--تیمور چی؟
--از وقتی ساسان بهش پول داده از این رو به اون رو شده.
--چـــی؟ ساسان واسه چی بهش پول داده؟
به حوض نگاه کرد
--چه جالب این خونه هم حوض داره.
--جواب منو بده!
-- آره ساسان به تیمور پول داد.
--آخه واسه چی؟
--من نمیدونم.
--داری دروغ میگی!
--رها عصبانیم نکن!
دلخور گفتم
--برو بابا! نمیشه باهات دو کلوم حرف زد!
--باشه میگم.
سکوت کردم.
--رها قهر نکن گفتم که میگم.
--قهر نیستم.
--رها ساسان عاشقته.
خندیدم
--چرا چرت و پرت میگی؟ اونـــــ؟ عاشق منـــ؟
محاله!
--چرا اتفاقاً خیلیم عاشقته.
--تو از کجا میدونی؟
--وقتی بهش گفتم تو...
مکث کرد
--وقتی...وقتی گفتم تو..
--خـــب من چی؟
کلافه گفت
--رها تو مال منی! هیچکس حق نداره تو رو ازم بگیره!
با دهن باز بهش خیره شدم
اما اون جدی و ناراحت بود
--به اون پسره هم گفتم.
-- خب که چی؟
--هیچی دیگه!
شیطنتم گل کرد
--حالا از کجا معلوم مال تو باشم؟
--مال منی چون اگه اون پسره ساسان واقعاً عاشقت بود پات وا میستاد!
نه که بیاد پول بده به تیمور تا تو رو نفروشه.
بغض کردم
--حسام چرا عصبانی میشی؟
--چون که خاک بر سر من!
چون که مثه ساسان اونقدر پول نداشتم که بخوام از میون کش مکشای تیمور و اون مرتیکه کامران نجاتت بدم چون الان تو تنها تو فکر من نیستی!
رها میخوام فقط مال من باشی!
دوس ندارم کس دیگه ای عاشقت باشه!
داشت گریه میکرد
دلم واسش سوخت.
میخواستم بهش اطمینان بدم که فقط اون تو قلبمه اما نتونستم..
زخم قدیمیم با حرفای حسام سرباز کرده بود و قلبمو به زنجیر درد میکشوند.
با گریه گفتم
--حسام بسه دیگه!
بلند شدم و دویدم تو اتاق.
دستامو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
دلم از همه گرفته بود!
میخواستم تنها کسی که تو قلبمه خودم باشم!
ازیه طرف حس تحقیر شدن داشتم
چون با پول ساسان از چنگ کامران بیرون اومده بودم.
با پول بقیه بالارفتن... احترام دیدن... واسم خیلی گرون تموم شده بود.
از طرفی حرفای امشب حسام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه ناراحتم کرده بود.
اون لحظه فهمیدم که ابراز احساساتش بیشتر از اینکه خوشحالم کنه دلتنگم میکنه.
دلتنگ عشقی که تو اوج کودکی ازش شکست خوردم.
نفهمیدم کی خوابم برد و صبح با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
لباسمو عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم سر سفره.
تیمور با روی خوش جوابمو داد
--سلـــام دختر خودم.
--سلام.
بیشتر از دوتا لقمه نتونستم چیزی بخورم.
رفتم تو اتاق و بچه هارو آماده کردم.
حسام پسرارو برد بیرون و منم دخترارو.
هر دومون باهم دیگه قهر بودیم.
بخاطر همین هیچکس به اون یکی نگفت کجا میره.
با دخترا تو خیابون میگشتیم تا یه جارو واسه شروع کارمون پیدا کنیم.
خیابون واسم نا آشنا بود و احساس بدی داشتم.
بالاخره یه جارو پیدا کردیم و جنسارو بین بچه ها پخش کردم.
یه روز خیلی معمولی مثل روزای قبل بود و شب خودم بچه هارو بردم خونه.....
پولارو دادم به تیمور.
--پس حسام کجاس؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم.
رفتم تو اتاق و کمک سیمین سفره ی شام رو پهن کردم.
ساعت10شب بود و حسام و پسرا هنوز نیومده بودن.
تیمور با تشر گفت
--رها؟
--بله؟
--مگه با هم نرفتین؟
--چرا با هم رفتیم اما اون پسرارو برد یه جای دیگه منم رفتم یه جای دیگه.
کلافه گفت
--ای بر شیطون لعنـــت!...
بعد از شام زنگ خونه زده شد.
تیمور رفت و با پسرا برگشت اما حسام نبود.
با تعجب گفت
--شماها با کی اومدین؟
مهرداد که یه پسر 15ساله و از همشون بزرگتر بود گفت.......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
هدایت شده از فـاطـمه :)
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هجدهم
--من به بدبختی خونه رو پیدا کردم و بچه هارو آوردم.
--پس حسام کجاس؟
شونه بالا انداخت
--نمیدونم.
تیمور کلافه گفت
--خعلی خب پول بچه هارو بگیر بده به من برید شام بخورید.....
قلبم مثل گنجشک تو سینم میتپید.
یه گوشه نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به دستم.
طبق معمول همه خوابیده بودن و من بیدار بودم.
یه روز نشده دلم واسه حسام تنگ شده بود......
صبح با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و همین که چشمامو باز کردم دویدم از اتاق بیرون و رفتم تو اتاق تیمور
--حسام اومد؟
سیگارشو انداخت تو جا سیگاری
--چــــه خبـــرته! عین یابو سرتو میندازی پایین و میای تو!
با اخم بهم نگاه کرد
--نخیـــر نیومده! اون از سیاوش و اینم از حسام.
نفهمیدم دارم گریه میکنم.
--خعییلی خب حالا آبغوره نگیر.
هر قبرستوی باشه امروز دیگه باید بیاد....
کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم.
گریم مثه هر روز واسه این نبود که مردم دلشون واسم بسوزه؛ از سر دلتنگی بود.
حس میکردم دوباره تنها شدم!
اون روزم گذشت و حسام نیومد.....
روز ها پشت سر هم میگذشت و حسام نبود.
تیمور واسه پیدا کردنش زیاد تلاش نمیکرد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
همینجور که داشتم جیب مانتومو میگشتم دستم خورد به موبایلم که چند ماهی بود که دنبالش میگشتم.
روشنش کردم و دیدم یه شماره افتاده رو صفحه.
یه حسی میگفت شاید ساسان بتونه به حسام کمک کنه.
به همون شماره ای که روی صفحه بود و حدس میزدم شماره ی ساسان باشه زنگ زدم.
با سومین بوق جواب داد
--الو؟
--ا...ا...الو؟
--سلام رها خانم شمایید؟
از اینکه منو شناخته بود خوشحال شدم.
--سلام بله.
--مشکلی واستون پیش اومده؟
--میتونم واسه چند دقیقه ببینمتون؟
--بله کی و کجا؟
--آدرسو واستون پیامک میکنم.
--باشه پس میبینمتون....
نفس راحتی کشیدم و از اینکه ساسانو پیدا کرده بودم خداروشکر میکردم....
صبح بچه هارو بردم بیرون.
کارم خیلی سخت شده بود.
از یه طرف باید مراقب پسرا بودم و از یه طرف مراقبت از دخترا طاقت فرسابود.
--رها خانم؟
سرمو بلند کردم و با دیدن ساسان واسه یه لحظه قلبم لرزید.
ایستادم
--سلام.
--سلام خوبید؟
--بله شما خوبید؟
--ممنونم.
کارم داشتید گفتید بیام. همینجا حرف میزنید یا بریم یه جای دیگه؟
--همینجا راحتید؟
--بله فرقی نداره.
با فاصله ازم نشست رو نیمکت.
--خواستم بیاید اینجا تا ازتون کمک بگیرم.
--در رابطه با چه موضوعی؟
نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه.
--راستش حسام نزدیک چند ماهه که نیست.
ی... ی... یعنی گم شده.
--چیـــی؟یعنی شما دست تنها کار میکنید؟
--بله ولی موضوعی که الان مهمه حسامه.
زیر لب گفت
--پسره ی کله شق!
برگشت طرفم
--چرا زودتر بهم نگفتید؟
--چون تازه امروز موبایلمو پیدا کردم.
نفسشو صدادار بیرون داد
--باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
--واقعاً نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.
--لازم نیست. من وظیفمو انجام میدم.
اگه امری نیست من برم؟
ایستادم
--ممنون خیلی لطف کردین....
تقریباً یه هفته از دیدن ساسان میگذشت.
بچه هارو بردم خونه و پولارو دادم به تیمور.
صدام زد
--رها؟
--بله؟
--از فردا دیگه نمیخواد بری سرکار.
--واسه چی؟
--چون که من میگم. میخوام واسه یه هفته بهتون استراحت بدم.
بچه هارم میفرستم سیمین ببرتشون پارک.
--باشه.
بعد از شام خوابیدم و با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
--الو؟
--الو سلام رها خانم.
سریع نشستم
--سلام چیزی شده؟ حسام پیدا شد؟
--نه فقط...
مکث کرد
--باید فردا ببینمتون.
--در رابطه با حسامه؟
حس کردم کلافه شد
--بله همونجای قبلی.
--باشه.....
از ترس اینکه چجوری باید از دست تیمور فرار کنم خوابم نمیبرد.
دقیق ۹۵روز از نبود حسام میگذشت.
دلتنگی هایی که روز و شب نداشت از پا درم آورده بود.
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و بهترین لباسمو که یه شلوار جین رنگ و رو رفته و یه مانتوی مشکی و شال دودی رنگی که به سفید میزد با یه جفت کفش آل استار پوشیدم.
تیمور تو حیاط بود.
--رها کجا میری؟
--میرم بیرون یه کار کوچیکی دارم.
--باشه برو.
بعد از گذشت چند ماه هنوزم رفتارای عادی تیمور برام عادی نبود....
نزدیک دو ساعت اونجا بودم تا بالاخره ساسان اومد.
--سلام.
--سلام شرمنده معطل شدین.
--خواهش میکنم.
--اگه مشکلی نداره بریم یه کافی شاپ اونجا حرف بزنیم؟
--بله بریم
سر یه میز دو نفره نشسته بودیم و ساسان سفارش صبححونه داد.
دستاشو قفل کرد و گذاشت رو میز.
--زیاد اهل فلسفه بافی نیستم و میرم سر اصل مطلب..........
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
#حدیث 🍃
امام رضا (ع) 🌙
هر که بروى برادر مؤمن خود لبخند بزند،
خداوند برایش ثوابى خواهد نوشت
و هرکه خداوند برایش ثوابى بنویسد،
او را عذاب نخواهد داد.
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
⭐️.......
رسولمهربانی(صلی الله علیه و آله و سلم ):
⭐️ای فاطمه! سلام الله علیها
هر که بر تو درود فرستد،
خداوند او را بیامرزد و
هر جای بهشت باشم
او را به من ملحق کند...
🔘بحارالأنوار،ج۴۳،ص۵۵
•🕊⃟🌸
#کلام_شهید
✍🏻شهید سید مجتبی علمدار:
باید خاڪریزهای جنگ را بکشانیم
به شهر یعنـی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم.
در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار
برای امام زمان (عج)تربیت میشود.
•🕊⃟🌸
#خاطره_شهید ♥️🎙
من سر یه قضیه اے تصمیم گرفته بودم دیگه با مصطفے حرف نزنم...
چند بار با این که من کوچیک تر بودم، مصطفے بهم سلام کرد، ولی من جوابش رو ندادم!
ولے کم کم و به مرور رابطمون دوباره با هم خوب شد🍃
رفته بودیم اعتکاف، توی مسجدامیرالمومنین، سر قضیه صفویه با هم بحث کردیم
و مصطفے با این بهونه باب آشتی رو باز کرد و از همون جا دوباره رابطه مون با هم خوب شد...♥
و من باز برگشتم به کار فرهنگی و همیشه مصطفے برای من مشوق بود🖐🏻
سه تا خاصیت مهم مصطفے از نظر من این ها بود:
یکی این که اصلا غیبت نمیکرد...
دوم این که دست و دل باز بود✨ و سوم این که دو به هم زن نبود💯
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست شهید
#حاج_قاسم
🌸دستان تو ...
🥀سردارم ...
چه گفتی در قنوت نمازهایت
که اینگونه برگزیده خداوند
شدی؟
نمیدانم چه گفتی و چه راز و
نیازی با خدا داشتی...
فقط خوب فهمیدم ...
این دستانی را که به پیشگاه
خداوند به قنوت می گرفتی؛
همانند دستان علمدار کربلا،
شجاعانه و بی باک برای دفاع
از دین و حق جنگید... همان
دستانی که سلاح می گرفتند
ولی مایه ی نوازش یتیمان و
مظلومان بود...
همان دستانی که با التماسی
بی نظیر و عاشقانه برای خدا
نوشتی که:
🌸خداوندا مرا پاکیزه بپذیر...
و چه عاشقانه اجابت شدی...
وچه زیبا ارواح طیبه شهیدان
شما را در آغوش گرفت...
سردارم ...
تا ابد مدیون دستانت شدیم...
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_نوزدهم
---طبق تحقیقاتی که پلیس هفته ی پیش انجام داد حسام چند بار غیر قانونی از مرز خارج شده.
--چرا باید غیر قانونی خارج بشه؟
--منم نمیدونم اما طبق فرضیه های پلیس حسام وارد یه باند قاچاق اعضای بدن شده.
--ی...یعنی اعضای بدن آدمارو میفرستن اینور اونور؟
--بله تقریباً همینطوره.
از ترس دستام میلرزید و بغض کرده بودم
--چجوری آخه؟ح...حسام آزارش به مورچه هم نمیرسید!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بله اما پیشنهادات چندین میلیاردی ممکنه هر کسیو خام کنه!
شروع کردم گریه کردن
--ا...ا..الان باید چیکار کنم؟
ناراحت گفت
--شما نمینونید کاری انجام بدید!
باید بزارید پلیس این قضیه رو پیگری کنه!
یه دستمال گرفت جلوم
--با گریه ی شما چیزی درست نمیشه!
دستمالو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و گریم بند اومد.
با دیدن صبححونه با اینکه بیشتر خوراکی هایی که توش بود رو تا اون موقع ندیده بودم اما هیچ عکس العملی نشون ندادم.
--نکنه دوس ندارید اینارو؟
--نه دوس دارم. ممنونم.
دوتا لقمه نون و پنیر بیشتر نتونستم بخورم.
از سر میز بلند شدم
--من دیگه باید برم خیلی ممنون که از حسام خبر آوردین اگه خبر جدیدی بود حتماً بهم بگید.
از سر میز بلند شد
--کجا؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟
--ممنون سیر شدم.
--برسونمتون؟
--نه ممنون خودم میرم.....
بی هدف توی خیابون قدم میزدم و بیصدا گریه میکردم.
یاد حرفای اونشبی افتادم که میگفت من جوونم و باید کار کنم.
باورم نمیشد که حسام کاریو بکنه که ساسان میگفت.
با صدای سوت پشت سرم سرمو برگردوندم.
سه چهارتا پسر داشتن بهم نزدیک میشدن.
ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب مانتوم تا چاقومو بردارم اما نبود.
یکیشون با حالت چندشی گفت
--نبینم غمتو دخترجون!
با اخم گفتم
--غم خودمه به خودمم مربوطه! مفتشی؟
به همدیگه نگاه کردن و خندیدن
--نــَـه میبینم زبون درازی داری!
با جلو اومدن اونا منم میرفتم عقب.
--اتـــفاقاً من خعلییی از دخترای زبون دراز خوشم میـــاد!
دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود.
یکیشون که بهش میخورد کم سن تر از بقیه باشه گفت
--میخوای غمتو بخریم هم غمت بشیم؟
چشمک زد
--جـــون من نه نــیـــار!
عزممو جزم کردم و شروع کردم به دویدن.
از صدای پاهاشون فهمیدم دارن دنبالم میان.
یه دفعه پام گیر به یه سنگ و افتادم تو جوب آب.
خدا خدا میکردم بتونم بلند شم و فرار کنم اما نمیتونستم.
هر لحظه منتظر بودم هر چهارتاشون بیان بالاسرم اما خبری نشد.
--خانم حالتون خوبه؟
سرمو بلند کردم و ساسانو دیدم که با تعجب به من زل زده بود.
با دیدنش تو دلم هزاربار خداروشکر کردم.
--شما اینجا چیکار میکنی؟ کی این کارو باهات کرده؟
بغضم شکست
--میخواستم...میخواستم فرار کنم...اما..
از ترس و گریه نمیتونستم حرف بزنم.
--ا...ا...اما...
--خیلی خب آروم باشید!
بعداً بهم بگید چیشده.
میتونید بلند شید؟
--ن..نه!
موبایلشو درآورد و با اورژانس تماس گرفت.
--یکم تحمل کنید چند دقیقه ی دیگه میرسن......
آمبولانس اومد و دو نفر منو گذاشتن رو برانکارد و بردن تو ماشین.
یه نفر بهم سرم وصل کرد و وضعیت دست و پام رو چک کرد.
اما همین که دسش خورد به زانوم خیلی درد گرفت.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد......
چشمامو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم.
یه پرستار بالاسرم ایستاده بود.
--عه عزیزم بیدار شدی!
چشمک زد
--من برم به شوهرت بگم بیاد!
بنده خدا از بس گریه کرد چشماش کور شد.
همین که خواستم حرفی بزنم پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعد ساسان در زود و اومد تو اتاق.
یکم خودمو جمع و جور کردم و نشستم رو تخت.
سر به زیر نشست رو صندلی و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
--حالتون بهتر شد؟
--بله.
--میشه بگید چرا افتادید تو جوب؟
--داشتم فرار میکردم.
--واسه چی؟
--شما ندیدین چهارتا پسر باهم دیگه اون اطراف باشن؟
--نه.
یدفعه سرشو آورد بالا و عصبانی گفت
--واسه چی میپرسید؟
--آخه وقتی از کافی شاپ رفتم بیرون حالم خوب نبود و فقط رفتم.
یدفعه دیدم اونجام و چندتا پسر میخواستن مزاحم بشن که فرار کردم و اینجوری شد.
اومد حرفی بزنه اما به جاش گفت
--لا اله الا الله!
بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم.
پشت سرش همون پرستار اومد تو اتاق.
--چرا تو اینجوری نشستی؟
--ببخشید مگه نشستم چشه؟
--چش نیست عزیزم پاته!
با دیدن گچ پام تازت فهمیدم پامو گچ گرفتن
با تعجب گفتم
--این دیگه چیه؟
خندید
--زیادی عاشقیا! مراقب خودت باش.
جدی گفت
--ببین عزیزم کشکک زانوت به شدت آسیب دیده و خیلی باید مراقبش باشی!
الانم به جای اینکه برِ و بِر منو نگاه کنی مراقب پات باش.
داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که موبایلم زنگ خورد اما فقط صداش اومد.
صداش قطع شد و صدای ساسان از بیرون اومد.
--بیمارستان.
خورده زمین پاش آسیب دیده.
گفتم که پاش آسیب دیده.
نه لازم نیست خودم میارمش.
باشه........
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیستم
از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد.
پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد.
--چرا درش میارید؟
خندید
--زیادی بهت خوش گذشته.
دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی.
با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت
--صبر کن تا عصاتو بیارم.
با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون.
ساسان اومد جلو.
پرستار یه نگاه به من کرد
--خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم.
اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت.
پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین.
--میخواید کمکتون کنم؟
از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم
--مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟
حق به جانب گفت
--چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام.
رفت و با ویلچر برگشت.
با سر بهش اشاره کرد
--بفرمایید.
--الان من باید بشینم تو این؟
--بله.
لبمو کج کردم
--عمـــراً.
--ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً.
از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم.
عصامو گذاشتم رو پاهام.
چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین.
چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن.
خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم.
عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن.
هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط.
صداش پشت سرم اومد
--چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود.
برگشتم و با تشر گفتم
--خعلـیــی ببخشیدا!
اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟
خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد.
از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده.
با خنده ی من ساسانم خندید.
یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند.
با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد.
--بخدا نمیخواستم اینجوری بشه......
دم کوچه زد رو ترمز
--بفرمایید.
از ماشین پیاده شدم.
من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت.
در زدم.
باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم
--کیـــعـــ؟
--منم.
در رو باز کرد و لبخند زد
--سلام دخترم بیا تو.
ساسان گفت
--میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت
--شوما دو لحظه بیگیر.
ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط.
سیمین با دیدن پام زد رو دستش
--یا امام حسیــــن(ع)!
--چیزی نشده که سیمین جون نترس.
اومد نزدیک و صورتمو بوسید.
--الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد.
همون موقع تیمور اومد
--چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟
سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق.
دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت
--عه خالـــه! این چیه رو پات
--گچه درسا جون.
شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست....
--رهـــا!
--جونم سیمین؟
--بیا اینجا.
با عصا رفتم تو اتاق
--بیا اینجا بشین.
نشستم و یه سینی گذاشت جلوم.
--بخور جون بگیری.
با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم
--اینا از کجا اومده؟
--تیمور خریده واست.
--واسه مـــــــن؟
--آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور.
با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست.
یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین.
به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم
--میبرم اتاق با بچه ها میخورم.
--لازم نکرده.
--چرا؟
همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت
--تیمور گفت فقط مال توعه.
--خب منم میبرم با بچه ها میخورم.
رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا.
جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم.
با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم!
یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو.
یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد.
--مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟
--با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟
غرید
--حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه!
یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی.
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم....
شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
با صدای خوابالویی جواب داد
--الو؟
--سلام رها خانم.
--سلام شما؟
--ایزدی هستم.
--ایـــزدی؟
ایزدی کدوم خریه؟
یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه......
"حلما"
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید:)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖| #پیامۍازسوۍخدا
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي
الْمُؤْمِنِينَ(۸۸)
«ما دعای او را به اجابت رساندیم؛و از آن اندوه
نجاتش بخشیدیم؛ و این گونه مؤمنان را نجات
میدهیم »🌸
•• سورهی انبیاء، آیه(۸۸)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه🖇
همه میخوانمانعبشنڪهتو
بلندنشۍ،اینڪارونڪنی
وقتۍبلندمیشۍ
دیگه اونوقتہ ڪه دنیارو پشت سرگذاشتی...!👌
#شهیدمصطفیصدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
#ذِڪرروزِپـنجشَنـبـھ:
لـآاِلہاِلااللّٰـہالْمـلکُالْحَـقُّالمُبـین! خُـدآیۍجزآنخُـدآ؎یِڪتاڪہسُلطآنحَـقو
آشڪاراَسـتنَخوآهـدبُـود..
#خاطره_شهید ♥️🎙
اخیرا می گفت مامان دعا کن آنچه که صلاحه پیش بیاد! اگه رفتنم مؤثرتر بشه...
میگفتم ؛ بمونی که بیشتر می تونی خدمت کنی ولی با رفتنت...💔
بعد جواب داد : "اونجا دستم بازتره🙃✨"
با این پیام ها تازه متوجه شدم دستم بازتر یعنی چی...
حتی شهادت را برای خودش نخواست...
برای این بود که بتونه دستگیری کنه!🍃
از خدا خواست آنچه که مؤثرتر است اتفاق بیفتد. این یعنے نهایت انسان دوستی و عشق ورزیدن به کارفرهنگی است♥️✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید
#خاطرات_شهید
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.
مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.
#شهید_غلامرضا_لنگریزاده🌷
⸤🌸🌿⸣
🦋¦➺ #حاج_قاسم
حاجی میگفتن :
همراه خود، دو چشم بسته آوردهام...!
که آن در کنار همه ناپاکیها،
یک ذخیره ارزشمند دارد و آن:
گوهر اشک بر حسین فاطمه است...🥀
گوهر اشک بر اهل بیت است...!💔
گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم،🌱
دفاع از مظلوم در چنگ ظالم :)'!✨