#داستان_زندگی
گوش علی پُر بود از این حرفها؛ البته خداییاش فک خودش هنوز داغون بود و دورهی فیزیوتراپی را میگذراند ماه رمضان را هم که به خاطر گرمای هوا دوتر محدودش کرده بود و باید در خانه استراحت میکرد بودنش در هوای خنک الزامی بود.
اما عادت علی این بود که خودش را برای همه به زحمت بیندازد رفقا که دیگر جای خود داشتند.
اصلا مگر میشد رفیقش کمردرد داشته باشد و علی اقا بهانه مریضی خودش را بیاورد چه برسد به اینکه پای او شکسته باشد و علی بخواهد در هوای خنک استراحت کند.
از او اصرار و از علی انکار
انقدر از من حرف نکش فکم درد میگیرهها بپوش بریم.
علیجون رضایت بده تو خودت به کمکی میخوای
پام که مشکل نداره با فکم ک نمیخوام راه برم پاشو بهونه نیار.
مگر کسی حریف او میشد؛ زور او در کار خیر علیالخصوص رفیق بازی از این نوعش بر همه میچربید. با نگاهش سرتاپای رفیقش را برانداز کرد اولش انگار از نتیجه کار راضی بود وقتی از اتاق بیرون آمد صاف راه میرفت و لبخند روی لبش بود ولی وقتی وارد خیابان شدند خیلی پکر شده بود احتمالا وقتی خانم منشی حساب کتابش را گفت اینطور بهم ریخته بود
#شهید_علی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
#ارسالی_کاربران 🍃پخش نذری به نیابت از شهید علی خلیلی🍃 اجرکم عندالله ان شاالله حاجت روا به خیر شو
#داستان_زندگی
گریه مبینا مادر را تکان داد، دلش شور افتاد، سابقه نداشت علی انقدر بیخبر دیر کند.
دوستان علی یکی پس از دیگری از ماجرا باخبر شدند و حالا نوبت حاجآقا بود.
صدای زنگ تلفن آن هم ساعت دونیم شب نمیتوانست عادی باشد البته شب نیمهشعبان بود و بچهها میدانستند الان حاجآقا در مسجد احیاء گرفته، با این حال نمیدانست چرا دلش لرزید.
- الو!الو!
توی مسجد خوب آنتن نمیداد رفت بیرون بین چارچوب در ایستاد
-الو!الو!
صدایش لرزش عجیبی داشت نگران کننده بود.
-چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
صدا لحظهای قطع شد
-مرد گنده گریه میکنی؟میگم چی شده؟ نصفه جون شدم.
بازم سکوت...
-حرف میزنی یا قطع کنم؟
-علی!علی خلیلی!
-خلیلی چی؟
و باز هم سکوت، صدای فریاد حاجآقا او را از جا پراند!
-گفتم چی شده؟
-بیمارستانه!با چاقو زدنش! حالش خیلی خرابه حاجی!
حاجی سنگینیاش را روی دست چپش که به چارچوب در تکیه داده بود انداخت و آرام آرام روی زمین نشست. برای چند لحظه منگ منگ بود. توی مسجد برنگشت و از همان جا راهی بیمارستان شد.
انگار باید احیاء را آنجا میگرفت
- حاج آقا اومدی؟ خدا خیرت بده.
بچهها دوربرش را گرفتن سراغ علی را گرفت توی اتاق بود در را باز کرد یک تخت پر از خون سه تا پتو غرق خون که پرستار آنها را برداشته بود تا برای شستشو ببرد هنوز از شاهرگ علی خون فوران میزد.
شوکه شده بود همه چیز فقط خون بود خون، حتی صورت علی هم زیر خون پنهان شده بود، تخت، پتو، لباس سفید دکترا و پرستاران.
-بدترین زمان بود برای آمدن مادر اما...
🍃🍃🍃🍃🍃
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
#داستان_زندگی گریه مبینا مادر را تکان داد، دلش شور افتاد، سابقه نداشت علی انقدر بیخبر دیر کند. دو
#داستان_زندگی
کجاس؟ گفتمعلی کجاس؟
مادر!صبر کنید الان میارنش بیرون
صدای جیغ و فریاد مادر همه را به وسط راهروی بیمارستان کشاند لحظاتی گذشت رد نگاهها را گرفت و به سرعت به طرف اتاق رفت و در را باز کرد همه با نگرانی یک چشمشان به اتاق بود و با یک چشم احوال بقیه رو رصد میکردند شک نداشتند الان است که مادر را بیهوش بیرون بیاورند اما صدای فریاد او قطع شدنی نبود انگار حاج آقا باید وارد عمل میشد آخر برای حال خود مادر همهی این همه بیتابی خوب نبود دست به کار شد.
بسمالله! حاج خانوم بفرما بیرون، بفرما بیرون ببینم،
چیمیگین؟ بچمه! داره جون میده! کجا برم؟
بفرما!اینجا باشی زنده میشه؟ بفرما بیرون ببینم. یالا....
صدای حاجی لحظه به لحظه بلندتر میشد و سعی میکرد با حرکت دادن دستراستش مادر را به طرف بیرون هدایت کند خدا میداند خودش هم به این رفتار راضی نبود، ولی چکار باید میکرد ماندن مادر در آن شرایط هم برای خودش خطرناک بود و هم مزاحمت برای دکترها
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
#داستان_زندگی
تمام فکر حاجی برگشتن علی بود و بس. دکترش میگفت باید هر چه سریعتر برای پیوند عروق به یک بیمارستان برسد.
با دکترش که صحبت کردیم گفت باید به بیمارستانی برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد. یادمه ساعت ۲:۴۵ دقیقه بود بیمارستانهای خاص را تماس گرفتیم کسی جوابی نمیداد، همه بیمارستانهایی که تصورش را بکنید.
اون شب موتورتریلهایی که دستمون بود حدود بیستتا میشد بچههای گردان را صدا زدیم و موتورهارا دادیم بهشون تصمیم گرفتیم هرطور شده یه جا پذیرش بگیریم گفتیم برید حتی یسری از بچه هارا تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن.
فرصت زیادی نمانده بود انگار توی دلش رخت میشستند. آشوب آشوب بود تلفن را برداشت و مسلسلوار شروع کرد به زنگ زدن.
-الو! سلام بیمارستان...؟
تا شرح علی را میگفت یک جمله میشنید:
- پذیرش نداریم!!!
وصدای بوق ممتد تلفن.
-الو!بیمارستان...پذیرش نداریم!!!
و...و...و...
با ۲۶ بیمارستان تماس گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت بر خلاف همیشه عقربهها چه با سرعت میدویدند. بدون اینکه متوجه بشود یک ساعت بود که داشت به این بیمارستان و آن بیمارستان زنگ میزد. از بچهها هم خبری نشده بود انگار آنها هم نتیجهای نگرفته بودند. دل تو دلش نبود یک چشمش به در اتاق علی بود یک چشمش به ساعت مدام توی راهرو راه میرفت و اضطرابش در صدای کفشهایش به وضوح شنیده میشد.
برای لحظهای نشست سرش را پایین آورد و با انگشتان دست راستش پیشانی عرق کردهاش را نگه داشت چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت دو سه نفس عمیق کشید و لبهایش دوباره شروع به حرکت کردن کرد در سکوت سنگین ساعت ۳:۴۰ بیمارستان صدای زمزمهی آهستهی او به راحتی شنیده میشد. چند دقیقهای ذکر گفت و یک نفس عمیق دیگر دوتا دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و با یک فشار روی هر دو زانو جَلدی بلند شد
🍃🍃🍃🍃🍃
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
#داستان_زندگی
الهی به امید تو
ساعت ۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن رفت
الو!بیمارستان عرفان؟
بفرمایید
سلام صبحتون بخیر
و برای چندمین بار شرح حال علی
آقای محترم! میگم پذیرش...
صدای بلند حاجی کلامش را قطع کرد دیگر بدجوری بریده بود نگرانی تمام وجودش را گرفته بود فکر میکرد وقتی باقی نمانده چشمش به در اتاق علی بود اگر ذرهای دست دست میکرد هر آن ممکن بود در اتاق باز شود و سری به نشانهی تاسف تکان بخورد.
اپراتور بیمارستان عرفان را به رگبار اصرار و التماسش بست.
باشه. باشه. ولی آقای محترم مسئولیت موندنش و رفتنش با خودتونهها!
باورش نمیشد هاج و واج مانده بود و لبخند نصفه و نیمهاش روی لبش ماسیده بود. به سرعت بچههارا خبر کرد.
حالا نوبت جور کردن ۵ میلیون بود. دوتا از بچهها رسیدن بیمارستان نباید آتو دست بیمارستان میدادند.
آقا شما اونجا باشین. یه شماره کارت هم به ما بدین چندتا از بچهها رفتن دنبال قضیه هرکس هر چقدر جور کنه واریز میکنه به کارتتون.
گوشیاش مدامزنگ میخورد.
سلام حاجی
سلام سیدجون چ خبر؟ تونستی کاری کنی برادر؟
وامه بود دوهفته پیش برا موتور ازتون گرفتم!
یک و نیمرو میگی؟
بله چه جوری برسونم دستتون؟
خدا خیرت بده شماره کارتو بنویس.
۱۰۰هزار، ۵۰۰هزار، ۱۵۰ هزار...
شکر خدا ۵ میلیون تومان جور شد
ای بابا چرا آمبولانس نمیبره؟ ما که نمیتونیم با این حال خودمون ببریمش.
شرمنده حاجآقا! فکر نکنم هیچ آمبولانسی مسئولیت قبول کنه!
یعنی چی؟ مگه ماشین عروسه؟ خوب آمبولانس مال مریض بردنه دیگه غیر اینه؟ این بنده خدا داره تموم میکنه شما دارین تعارف میکنین و فکر اسم و رسم و امتیاز ماشین بیمارستانتونین؟
آخه ...
لااقل زنگ بزنین عرفان خودش یه دونه بفرسته
صدای فریاد برای لحظهای پیچید و انعکاس چندبارهی اون انگار همه را توجیه کرد از جمله اپراتور را.
🍃🍃🍃🍃🍃
شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
#داستان_زندگی الهی به امید تو ساعت ۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن رفت الو!بیمارستان عرفان؟ بفرمایید سلا
#داستان_زندگی
- الوا بیمارستان عرفان؟
- بفرمائید.
- صبحتون بخیر؛ لطفا یه آمبولانس.
وضعیت علی را شرح داد. برای لحظه ای گوشی را از جلوی دهانش کنار برد و طبق عادت، دستش را روی دهنی گوشی گذاشت. رو به حاجی کرد و گفت:
- می گن هزینه اش بالا می شه.
کارد می زدی خونش در نمی آمد.
- خب بشه! داره می میره.
کنار راهرو رفت به دیوار تکیه داد و آرام آرام در حالیکه کمرش را روی دیوار می کشید روی دو پا نشست. سرش را توی بغل گرفت و برای لحظه ای چشمانش را بست، صدای آژیر آمبولانس او را از جا پراند. همه چیز که تا آن لحظه کند پیش می رفت، با صدای دویدن پرستاران و ترمز چرخ های تختی که بدن علی روی آن افتاده بود سرعت چشمگیری گرفت. علی را با عجله به طرف حیاط می بردند تا سوار آمبولانس کنند.
- وایسا آقا جان! صبر کن.
- هماهنگ شده برادرا سوارش کنین.
- هماهنگ چی شده؟ من نمی برم!
صدای بگو مگو هر لحظه بالاتر می گرفت، حاجی دلش می خواست سرش را بکوبد به دیواره
یعنی چه؟! نمی توانست دلیل این رفتارها یا شاید بی رحمی ها را بفهمد.
- آخه برادر من! آدم به جوجه گنجشکم زخمی ببینه نمی تونه بی تفاوت بگذره، یه آدمه! می فهمی؟ آدم! داره می میره.
کلام او در بین داد و فریادها و ادامه ی بگو مگوها دیگر شنیده نمی شد.
- عزیز من! ایشون باید وضعیتش ثابت بمونه تا به اتاق عمل برسه و جراحی بشه، این کار راحتی نیست.
- خوب ما هم زنگ نزدیم آژانس بیاد! آمبولانس خواستیم برای همین وضعیت خاص! می فهمی؟
آنقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند، اوضاع وخیمی داشت. ماندنش را هیچکس تضمین نمی کرد. بالاخره با کلی تعهد و امضاء و قول و قرار علی به بیمارستان و اتاق عمل رسید.
رفقایش هم هر کاری می توانستند انجام دادند؛ همه آنروز را روزه گرفتند
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
#داستان_زندگی
نماز دسته جمعی آنها، آن هم پشت ساختمان بیمارستان - لحظهای که علی در اتاق عمل بود - حال و هوای خاصی داشت.
پشت در اتاق عمل کسی جرات نمیکرد با مادر حرف بزند، هرکس سمت او میرفت او را پس میزد حال بدی داشت. حاجی اصلا صلاح نمیدید با آن بحثی که قبلا با مادر علی داشته و او را از اتاق بیرون کرده بود، دور و برش آفتابی بشود! هر چند که آن لحظه نیتش خیر بود و صلاح حال مادر. اما همه میدانند حال مادر این اوضاع و احوال طوری نیست که به فکر سلامتی و صلاح خودش باشد.
به هر حال حاج آقا رفت بیرون و قرار شد دوتا از دوستان علی بمانند تا مادر کمتر اذیت بشود.
آقای دکتر!
نگاه خستهی یک زن با چشمهای سرخ و پف کرده و صورتی که اشک ها روی آن خط سیاهی گذاشته بودندو حالت آشفتهای به آن داده بودند لحظهای سکوت دکتر دلش را چِلوند صدای نفسهایش بلند و بلندتر شد التماس در نگاهش موج میزد انگار میخواست بگوید دلش میخواهد فقط یک حرف خوب بشنود.
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
هیچکس پشت آدم نیست هیچکس جز خدا #شهیدعلی_خلیلی @ShahidAliKhalili
#داستان_زندگی
دکتر در حالیکه خستگی تو صورتش چین و چروک انداخته بود و کاسهی چشمانش را قرمز کرده بود ماسکش را از پشت گوشهایش کند پلکهایش را آرام روی هم گذاشت سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که علی هنوز نفس میکشد.
خط صاف لبهای مادر هلالی شد. کم کم سفیدی دندانهایش هم از لای لبهای خشکیده و بیرنگش نمایان شد صورتش از بس اشکهایش آنرا خیس کرده بودند و هی خشک شده بود هم سیاه شده بود و هم خشک خشک آنقدر که تا چشمانش میخواستند کمی لبخند بزنند پوست کنار چشمهایش انگار که ترکیده باشد پر از چین و چروک میشد.
نفس راحتی کشید. صورت مادر از زمین کنده نمیشد سجدهی طولانی او همه را نگران کردهبود
مادر!مادر!
از جا بلند شد اشک و لبخندش در هم آمیخته بود بیاختیار به طرف دکتر دوید میخندید؛ اشک میریخت، میخندید، اشک میریخت...
همه مبهوت شوق مادر بودند حال مادر اصلا دست خودش نبود.
- نه خانم خلیلی ! خواهش میکنم.
همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به آنها اجازهی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت و در آن لحظه او متوجه هیچ چیز جز علی و عشق مادرانهاش نبود.
دکتر به سختی دستش را کنار کشید و رفت حوضچهی اشکهای مادر هنوز روی زمین پهن بود و رد خیسی کفشهای دکتر راهرو بیمارستان را خلخالی کرده بود.
مادر دوباره پیشانی پر چین صورت خستهاش را بر زمین چسباند. و درآن لحظهی زیبا تنها او بود و خدا
🍃🍃🍃🍃🍃
#رسانه_شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
#داستان_زندگی
امید بودن علی و آیندهی او در دل مادر شعله ور شده بود.
مثل اینکه افکار مختلفی را توی ذهنش مرور میکرد از حالت لبها و برق چشمانش میشد فهمید. فکر کنم یاد حرفهای علی افتاده بود.
- مامان پیر شدما کی برام زن میگیری؟
- حیا کن بچه!اِ! انشاءالله ۲۳سالت بشه بعد
- اُ اَه! تا اون موقع کی زندهاس، کی مرده؟
- نترس مادر چشم بهم بزنی میشه ۲۳ سالت، بزار یه کم پخته و عاقل بشی.
پشت چشمش را نازک کردو در حالیکه لبخند ریزی میزد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند صدای خندهی مردانه علی در ذهن مادر پیچید.
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_زندگی
امید بودن علی و آیندهی او در دل مادر شعله ور شده بود.
مثل اینکه افکار مختلفی را توی ذهنش مرور میکرد از حالت لبها و برق چشمانش میشد فهمید. فکر کنم یاد حرفهای علی افتاده بود.
- مامان پیر شدما کی برام زن میگیری؟
- حیا کن بچه!اِ! انشاءالله ۲۳سالت بشه بعد
- اُ اَه! تا اون موقع کی زندهاس، کی مرده؟
- نترس مادر چشم بهم بزنی میشه ۲۳ سالت، بزار یه کم پخته و عاقل بشی.
پشت چشمش را نازک کردو در حالیکه لبخند ریزی میزد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند صدای خندهی مردانه علی در ذهن مادر پیچید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهیدعلی_خلیلی
@shahidAliKhalili
#داستان_زندگی
تمام فکر حاجی برگشتن علی بود و بس. دکترش میگفت باید هر چه سریعتر برای پیوند عروق به یک بیمارستان برسد.
با دکترش که صحبت کردیم کفت باید به بیمارستانی برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد. یادمه ساعت ۲:۴۵ دقیقه بود بیمارستانهای خاص را تماس گرفتیم کسی جوابی نمیداد، همه بیمارستانهایی که تصورش را بکنید.
اون شب موتورتریلهایی که دستمون بود حدود بیستتا میشد بچههای گردان را صدا زدیم و موتورهارا دادیم بهشون تصمیم گرفتیم هرطور شده یه جا پذیرش بگیریم گفتیم برید حتی یسری از بچه هارا تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن.
فرصت زیادی نمانده بود انگار توی دلش رخت میشستند. آشوب آشوب بود تلفن را برداشت و مسلسلوار شروع کرد به زنگ زدن.
-الو! سلام بیمارستان...؟
تا شرح علی را میگفت یک جمله میشنید:
- پذیرش نداریم!!!
وصدای بوق ممتد تلفن.
-الو!بیمارستان...پذیرش نداریم!!!
و...و...و...
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili
3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_زندگی
جوان گوشى را قطع كرد و به سرعت خودش را به منزل على رساند. اين مدت آنجا براى همه رفقا پاتوق بود و يك جور دلگرمى. مادر على شده بود مادر همه بچه ها، اصلاً هيچ كس جز به بودن على فكر نمى كرد؛ مادر همچنان مبهوت بود و پسرك روى دستانش آرام خوابيده بود.
_يواش! يواشتر! بچم بيدار ميشه تازه خوابيده!
جوان نمى دانست چه كار كند، قلبش داشت از جا كنده مى شد بغض راه گلويش را بسته بود، هيچوقت مادر را اين طور نديده بود. كم كم باورش شده بود على خوابيده، رفت و صدايش كرد.
_على! على آقا!
اما مامان به نشانه اخم ابروهايش را كمى جمع كرد و انگشت سبابه اش را روى بينى گذاشت و آرام گفت:
_هيس! ساكت! گفتم كه خوابيده.
#رفیقشهید
#نای_سوخته
#شهیدعلی_خلیلی
@ShahidAliKhalili