eitaa logo
طلبه شهید علی خلیلی
492 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
602 ویدیو
41 فایل
تنہاراه رسیدن بہ"سعادت" ، بندگے خداست! وتمام سعادت خلاصہ شده دریڪ واژه؛ آن هم"شہید" .. مجاهد شهید راه امر به معروف و نهی از منکر ولادت: ⁹/⁸/¹³⁷¹ شهادت:³/¹/¹³⁹³ کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌‌به‌نیابت‌شهید‌‌علی‌خلیلی‌ ارتباط با ما و تبادل: @HadiSemati
مشاهده در ایتا
دانلود
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۳۲ صدای او مدام در گوشش بود🗣 -مامان !تو دریای دریایی ، د
بسم الله الرحمان الرحیم ۳۳ -میدونی که بهتر نمی شم. بلند شد و تند تند شروع کرد به درست کردن زیر سرعلی با یک دست کمرش را نگه داشته بود و با دست دیگرش و تشک را صاف کرد😞 لرزش دست هایش پنهان کردنی نبود😖 -نه ! نمی ذارم😔 توی دلش هول و هراسی افتاد😣😞 تازه نبود، دو سال و نیم می شد که قلبش عادت کرده بود هر لحظه بلرزد😔 یاد سفر کربلای علی افتاد _اربعین ۹۲_ فقط یک روز از او بی خبر بود که آواره کوچه و خیابان شد💔😔 کسی از دوستانش نبود که مادر با او تماس نگرفته باشد. صدای علی را از پشت گوشی تلفن شنید همه وجودش ارام گرفت😍☺️ آری !او دوست داشت همچنان امیدوار باشد😌😍 به بودن علی و به شنیدن صدای نفس های او...😔 مادر این را گفت و با چشم های سرخ و بینی ورم کرده از بغض زل زد به صورت علی😞😓👀 از شدت اخم پیشانی اش پر از چین و بالای تیغه بینی اش بد جوری دسته شده بود😡😓 -چرا ! خوب می شی😠 از نگاه و لحن مادر حساب همه چیز دستش آمد😞 سکوت کرد، تبسمی و یه نشانه ی تایید مادر و فقط برای ارامش دلش او سرش را تکان داد😞😢 اما ته دلش می دانست که رفتنی است و از ماندنش بسیار خسته😓😔 ادامه دارد... 🥀نویسنده :هانیه ناصری 🥀ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۳۳ -میدونی که بهتر نمی شم. بلند شد و تند تند شروع کرد ب
بسم الله الرحمان الرحیم فصل چهارم: نقاهت اول ۳۴ علی رو زده بودن و ما همه تو شوک بودیم😳😔 توICU بود و حالش هم خیلی وخیم، هیچ واکنشی هم نشون نمی داد و تکون نمیخورد، رفتم مشهد پابوس اقا، کنار ضریح که بودم یاد علی کردم و انگشتر شرف الشمسی که دستم بود به نیت شفا به ضریح متبرک کردم و برگشتم😔💔 انگشتر رو توی بیمارستان به مادر علی دادم💍 مادرش رفت تو اتاق وقتی برگشت بغض کرده بود و بی صدا اشک می ریخت😞😭😭 گفتم: حاج خانوم چیزی شده؟ واس علی اتفاق افتاده؟😳 حاج خانوم گفت: نه! تا انگشتر رو تو دست علی کردم دستش رو تکون داد. 😭😭😭 علی چنان رو به بهبودی رفت که یه هفته نشده به زبون اومد و اولین کلمه اش حله بود یعنی داشت می گفت بالاخره تونستم حرف بزنم 😍☺️ بعد از شهادت سراغ اون انگشتر رو که گرفتم مادرش گفت با دستمال اشک و سربند و یکی دو تا انگشتر دیگ توی کفن علی گذاشتن و دفن شده😔💔 ادامه دارد... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته فصل چهارم: نقاهت اول #قسمت۳۴ علی رو زده بودن و ما همه تو شوک
بسم الله الرحمان الرحیم ۳۵ در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر علی بماند. -خانم خلیلی! علی اقا مهمان دارند😊 با دست های لرزان به سختی اشک های صورتش را پاک کرد😔 لبخند ملیحی که بعد عمل بر چهره اش نشسته و حک شده بود نگاه خسته اش را آرام تر نشان می داد😞 -کی؟ مهمان علی کیه؟😊 -حاج اقا صدیقی اومدن😅 نسیم دلنشین کلام او دل مادر را نوازش می داد☺️ -علی قوی تر از اینه که اتفاقی براش بیفته. و در حالیکه مادر را دلداری میداد اشک های خودش را اهسته گوشه چشمانش پاک میکرد😢 اولین شب بیهوشی علی سپری شد😔💔 مادر ماند و آرامشی که کم کم داشت به سراغ او می آمد.😍😔 چیزی نمانده بود به یاد خانه و تنهایی مبینا بیفتد،😔😞 دختر هفت ساله ای که تماس ناگهانی شب نیمه شعبان و گزارش احوال نگران کننده ی علی فرصت را برای فکر کردن به او از مادر گرفته بود_ اما😔💔 ادامه دارد... 🥀نویسنده :هانیه ناصری 🥀ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۳۵ در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر علی بماند. -خانم
بسم الله الرحمان الرحیم ۳۶ -سلام مادر! صحبتون بخیر.😊 -سلام اقای دکتر ! صبح شما بخیر ، خدا خیرتون بده ان شا الله ، هر چی از خدا میخواین بهتون بده.☺️ -ممنون، لطفا بنشینید! میخوام در مورد احوال علی اقا با شما صحبت کنم.😊 -چیزی شده؟! آقای دکتر اتفاقی افتاده؟😳 -نه خانم خلیلی ! صبر کنید خدمتتون عرض میکنم 😔 -شما رو به خدا بگین دلم هزار راه رفت.😳 -بدون تعارف زنده موندن علی اقای شما فقط یک معجزه است و برای همین باید شکر گزار خدا بود😊 -مسلما همینطوره من لحظه ای نیست که خدارو شکر نکنم😍😊 -خانم ! شما و ضعیت علی رو قبل عمل دیدین.، درسته؟ مردمک چشم های مادر شروع به لرزیدن کردن😭 صدای نفس کشیدنش که مدام قطع و وصل میشد دکتر را نگران کرده بود😳 اما او امده بود تا واقعیت را به مادر بگوید و مادر باید می شنید و چاره ای نداشت😔💔 -با اون همه خونی که در چند ساعت اول از پسر شما رفته بود 😔 متاسفانه دچار عوارضی شده که اونها جز یک مورد به مرور زمان درمان پذیره😊 ادامه دارد... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۳۶ -سلام مادر! صحبتون بخیر.😊 -سلام اقای دکتر ! صبح شما
بسم الله الرحمان الرحیم ۳۷ زبانش بند آمده بود، دو تا کف دستش را بالا اورد و سرش را تکان می داد و سعی داشت به دکتر بگوید که آماده شنیدن است،😔😞 دکتر سرش را پایین انداخت😔 -‌سکته مغزی، فلج سمت راست فک و دهان ، فلج حنجره و ...!😔 -قطع شدن صدا و باز هم سکوت ! انگار دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت😭😞 -صبور باشید، همه چیز دست خداوند است ما فقط وسیله ایم. صدای بسته شدن در او را به خودش آورد سر را روی زمین گذاشت، بلند بلند خدا رو شکر می کرد و اشک می ریخت😭😭😭 -همه عمر ازش مواظبت می کنم ، کنیزیشو میکنم😍😭😭 انگار همین که علی زنده بود برای او کافی بود😍😍 ادامه دارد... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @shahidalikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۳۷ زبانش بند آمده بود، دو تا کف دستش را بالا اورد و سرش
بسم الله الرحمان الرحیم روز سوم بود. -مبینا !دخترم!😥😱 با عجله چادرش را برداشت و روی سرش انداخت، در حالیکه یک طرفش از طرف دیگر بلند تر بود و روی زمین کشیده می شد به طرف ایستگاه پرستاری دوید، نفس نفس می زد😲😮😲😯😣 -مبینا! -مبینا کیه؟😟😳 -دخترم؛ هفت سالشه! سه شبه ازش بی خبرم! همینجوری گذاشتمش تو خونه و اومدم.😣😖😓😞 پرستار چشمانش گرد شده بود،😳 حرفی برای گفتن نداشت رویش نشد بپرسد: مگر می شود؟!😞 تلفن را آرام به طرف او هل داد؛☎ دست های مادر می لرزید -میخواین من براتون بگیرم؟☺ -لطفا.😞 اما هیچ خبری از مبینا نبود، نگرانی مادر هر لحظه بیشتر می شود😣😣😔 -خانم خلیلی !جایی هست که دخترتون اونجا رفته باشه؟😕 -مادر بزرگش، شاید خونه مادرم باشه.😥 -شمارشو بگین تا براتون بگیرم.☺ ادامه دارد... 🥀نویسنده:هانیه ناصری 🥀ناشر:انتشارات تقدیر1395 @ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت38 روز سوم بود. -مبینا !دخترم!😥😱 با عجله چادرش را بردا
بسم الله الرحمان الرحیم ۳۹ -الو منزل آقای مشتاقی فرد! از بیمارستان تماس می گیرم ، مبیناخانوم اونجا هستن؟😊 -بیمارستان ؟!😳چه خبر شده؟😰 مادر تلفن را گرفت، اما صدای گریه او جملاتش را نامفهوم کرده بود، انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد😭😭😭😭 خانواده سراسیمه وارد بیمارستان شدند ، مادر با شنیدن صدای آن ها به سرعت به طرف شان رفت 🏃🏃🏃 گریه امانش را بریده بود توان حرف زدن نداشت، در همان حال سراغ مبینا را گرفت.😭 مبینا پایین بود، منتظر آسانسور نماند، پله ها رو یکی دو تا پایین می رفت، 😭🏃 انتظار دختر هفت ساله ای پاهایش را آویزان کرده بود   آهسته به طرف دخترک رفت . دست های لرزانش را روی شانه ی او گذاشت، دخترک ترسید😰 با دیدن صورت چروکیده و خیس مادر و چشم های خسته و خون الود او بغض کودکانه ای که سه روز در گلویش مانده بود ترکید😭😭😭 مادر روی زمین نشست و هر دو برای دقایقی در اغوش هم ارام گرفتند،  مادر اشک می ریخت، مبینا گریه می کرد😭😭😭 کم کم ارام گرفتند😞😔 ادامه دارد.... 🌹نویسنده :هانیه ناصری 🌹ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @shahidalikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۳۹ -الو منزل آقای مشتاقی فرد! از بیمارستان تماس می گیرم ،
بسم الله الرحمان الرحیم ۴۰ -مژده بدین! مژده بدین! 😍😍 اِ !😥 خانومی که اینجا بودن کجا رفتن😕 -‌با کی کار دارین خانم پرستار؟😟 -مادر این اقا!خانوم خلیلی☺😍 -رفتن نماز خونه چیزی شده؟ خیر ان شاءالله😀 -اقا زادشون به هوش اومدن😍😍😍 صدای افتادن لیوان فلزی کف راهرو سکوت را در فضا بخش حاکم کرد انگار برای لحظه ای تمام صحنه ها یک قاب عکس شده بود و هیچکس هیچ حرکتی نداشت😟😧 زانوهای مادر در حالی که می لرزید کم کم تا و محکم روی زمین کوبیده شد😔😭 دو تا پرستار به طرف او دویدند و زیر بغلش هایش را گرفتن😔😔 سیاهی چادر مادر چشم علی را خیره کرد👀 اما نگاهش آشنا نبود😭 مادر کشان کشان به طرف تخت رفت چند جفت چشم ، تماشاچی این صحنه ها شده بودند هر کدام یکجور: حیران، نگران اشک بار بهت زده و... ادامه دارد.... 🌹نویسنده:هانیه ناصری 🌹ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @shahidAlikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #نای_سوخته #قسمت۴۰ -مژده بدین! مژده بدین! 😍😍 اِ !😥 خانومی که اینجا بودن
بسم الله الرحمان الرحیم ۴۱ دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه به دور پسر میگشت😍😍 دل مادر روشن بود😍😌، همه چیز دست کسی بود که حوانش را بعد چند ساعت خونریزی شهید از شاهرگی پاره شده به او برگردانده😔😍 اگر زنده ماندن علی معجزه بود پس دیدن معجزه ای دیگر بعید نبود😃😄 -حاج خانوم !برنامتون چیه😃 این علی اقا با وجود شما یک لحظه هم حوصلش سر نمی ره😊 -می خوام براش قران بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش .😍☺ و ارام توی دلش گفت: برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان😔 پرستار چشم هایش را با شیطنت به چشم های مادر دوخت😉 از نگاه مادر جوابش را گرفت، -التماس دعا ، ان شاءالله حاجت روا بشی.😍☺ شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ اشک اشک اشک تصمیم خودش را گرفته بود ، می خواست هر طور شده معجزه ی دوباره خدا رو ببیند و بالاخره چهلمین بار😭😭 ادامه دارد... 🌹نویسنده:هانیه ناصری 🌹:ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ @Shahidalikhalili
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب 🌱دغدغه این رو داشت که این جوون👱🏻‍♂️ها و بچه هایی که تو خیابون هستن، این بچه ها رو آشنا کنه و مانوس کنه با امام رضا💫 علیه السلام. و می دوید دنبال این... پول💸خرج می کرد، از وقتش⏰ می‌زد، از زندگی‌ش می‌گذاشت، نفس می زد، چقدر زحمت می کشید بخاطر همین... وقتی بچه ها با علی می گشتند و می رفتند حرم♥️و می آمدند، واقعا تاثیر می گرفتند. حتی خود بنده وقتی با علی می گشتم، می رفتیم حرم، می گفت بریم جلو ضریح زیارت عاشورا بخونیم. دیگه السلام علیک... شروع می شد، گریه علی هم شروع می شد... 🥺 🌿واقعا سفر دلچسبی😍😋 بود و بچه ها دوست داشتند کنار علی آقا باشند..
3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوان گوشى را قطع كرد و به سرعت خودش را به منزل على رساند. اين مدت آنجا براى همه رفقا پاتوق بود و يك جور دلگرمى. مادر على شده بود مادر همه بچه ها، اصلاً هيچ كس جز به بودن على فكر نمى كرد؛ مادر همچنان مبهوت بود و پسرك روى دستانش آرام خوابيده بود. _يواش! يواشتر! بچم بيدار ميشه تازه خوابيده! جوان نمى دانست چه كار كند، قلبش داشت از جا كنده مى شد بغض راه گلويش را بسته بود، هيچوقت مادر را اين طور نديده بود. كم كم باورش شده بود على خوابيده، رفت و صدايش كرد. _على! على آقا! اما مامان به نشانه اخم ابروهايش را كمى جمع كرد و انگشت سبابه اش را روى بينى گذاشت و آرام گفت: _هيس! ساكت! گفتم كه خوابيده. @ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
#چالش_معرفی 🍃جانمونید بسم الله🍃 چالش مون سه مرحله داره: ۱.کانال رو به سه نفر معرفی بفرمایید ۲.ا
همراهان گرامی دقت بفرمایید علاوه بر این هدیه معنوی به قید قرعه به 3 نفر از معرف های کانال و شهید هم کتاب (کتاب زندگی نامه شهید علی خلیلی)نیزتعلق می‌گیرد بسم الله🌹🌸