eitaa logo
کف خیابان🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
12.2هزار ویدیو
60 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
کف خیابان🇮🇷
🌻ماجرای دو کبوتر خادم مشهدالرضا که جَلدحرم دمشق شدند…🕊 شهید مدافع حرم_مصطفی و مجتبی بختی🌺 "یه شب به دعوت برادر شهید دانا رفتم برای سخنرانی تو یه مسجد که حلقه صالحین بود . ➖بعد از پایان مجلس دو تا جوون پیله شدن 😩 که حاجی ما رو هم با خودت ببر، و کلی اصرار و التماس کردن. گفتم:" راهی نداره بازم ول کن نشدن 😑 گفتم: چه نسبتی با هم دارین🤔 " گفتن:[[ پسر خاله هستیم... ]] خلاصه…!! به اصرار شمارمو گرفتن و تلفنی📞 پیگیر رفتن بودن از من انکار و از اونا اصرار 😑 گفتم :صبر کنین برم اگه شد خبرتون میکنم 🗣 _اگه نشد هم برین دنبال شدن ..(یعنی :لهجه و مدرک داشته باشین) ⬅️نمیدونم این موجودات غیر زمینی 🙄از کجا شماره سوریه مو هم پیدا کرده بودن و بعد از رفتنم به سوریه بازم پیگیر بودن. … اینقدر که بالاخره رو متقاعد کردم که بیان اما خبری دیگه ازشون نشد...😶 __تا اینکه بعد از دو ماه به گردان جدیدی اومد؛ …تو مسجد یکی با لهجه غلیظ از پشت صدام کرد و حال و احوال کرد ،گفتم: "کجا همو دیدیم …؟؟؟" گفت:(( از ما فراموش کردی در مسجد برایمان خطابه کردی…!!؟؟😏)) بعد که؛ پسر خالشو داد تازه فهمیدم عهههه اینا که همون تا هستن !😄 ⁉️جا خوردم 😐 آخه یکیشون حرف میزد تو مسجد دومی ! گفتم : "دمتون گرم👍 پس بالاخره اومدین …😉 گفت:{{ #۴۵ روزه سوریه هستیم، مرخصیمون هم رسیده اما، شنیدیم نرفتیم….😇}} 💠بعده چند روز برای به خط و توجیه فرماندهان دفاع وطنی رفتم روی ((ابرویی ۲)) که اسم یه تپه بود. خاله ها پر از گرد و خاک😷 از سنگر بیرون اومدن و یه احوال پرسی سریع کردن زود رفتن… فک کردم از من دلخور شدن😒 که بهشون سر نمیزنم. رفتم👣 پیش درخواست کنم، بدنشون به یه واحد دیگه که دم دستم باشن. گروه تک تیراندازها, مخالفت کرد😬 و گفت: " این دو تا پسر خاله بهترین💪 نیروهام هستن به هیچ کس نمیدمشون.…😑 فرداش رفتم، سراغشون گفتم:(( از من دلخورین؟😒)) گفتن: " نه آقا ما سر پستمون بودیم نمیشد ترک پست کنیم گناه بود.☺️☺️ تا اینکه یه روز 😱 به اون حمله کرد... سقوط کرد😣 و چند ساعتی هم دست دشمن بود، با حاج مهدی ( شهید مهدی صابری )حرکت کردیم، به سمت تپه⛰ ؛ ماشینهاشون🚍 بالای تپه بود و با ۲۳ داشتن به سمتمون شلیک میکردن وقتی به تپه رسیدیم… ماشینمون🚚 پر از سوراخ تیر و ترکش بود… حتی لباس تنم سوراخ شده بود♂ اما حتی یه خراش کوچک هم بر نداشتم 😳 مهدی به توپخانه دستور شلیک داد، گلوله های توپ رو سر خودمون و دشمن پایین میومد. یه گروه پشتیبانی🚎 هم از راه رسید و دشمن پابه فرار گذاشت…🤗 به بالای تپه که رسیدیم دو تا👥 پسرخاله کنار هم یا بهتره بگم تو هم لبخند زنان😌 شهید شده بودن .…😔 علی(مرتضی عطایی) و چند تا از بچه های فرهنگی رسیدن و شهدا رو به عقب بردن…🚑 "دو تا ها کسی نبودند، جز برادران شهید و بختی…😭 چون که میدونستند؛ دو تا برادر نمیشه کار کنن…🚫 خودشونو معرفی کرده بودند.…😞 ⬅️عصر اون روز 🌅 خیلی دمغ بودم😔 بغض تو گلوم بود😢 منتظر بودم یه جا خالیش کنم… تا اینکه ؛ سید رسید… با چشمان اشک آلود😭 عکسهای سر شده و جسم پاره پارشونو😖 نشونش دادم. "با یه خنده ای گفت :جووون… چه خوشگل شهید شدن…😳 کفری شدم 😡و افتادم دنبال ابراهیم و اونم تو خاکا میدوید 👣و میگفت :"ان شالله تو از این بدتر بشی.…😅" _هیچ وقت یادم نمیره ، بزرگوارشونو که بعد از مجلس ؛ با لبخند😊 متینی میگفت :"مجلس بچه هام حتما بیاین وگرنه دلخور میشم. میگفت: ما شیرینی و میوه به مهمونا میدیم، ما نیستیم… 😭 ❤️ …🌹 @shahid_beyzaii
❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚#شـ‌هیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی چندباری درباره رفتنم به #سوریه با #محمودرضاصحبت کردم.🙂 اما هربار که #حرفش می شد #دلیل می آورد که نیازی به #نیروی_مردمی نداریم😒 نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت #جنگ_سوریه جنگ شهری است☝️ و پیچیدگی های خودش را دارد.☹️ انجا به نیروی #متخصص نیاز داریم👌. #محمودرضا مربی #جنگ_افزار بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی #سلاح بردارم #محمودرضا #کنارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.✌️ وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود😕 و #اعزامی در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من #آموزش بدهی؟😕 #گفت:دوهفته . فکر کردم دارد #شوخی می کند چون همیشه از #پیچیدگی #جنگیدن در #سوریه می گفت.☹️ توقع داشتم بگوید مثلا #دوماه باید آموزش ببینی.😐 بعد از #شهادتش که داشتم این حرف ها را برای یکی از #همسنگرهایش نقل می کردم. #گفت:دوهفته را خیلی #زیاد گفته، #محمودرضا نیروی #صفر را #دو روزه آموزش داده بود👌 و از او یک نیروی تک #تیرانداز درست کرده بود،💪فهمیدم مرا #پیچانده!هر بار که حرف #سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.😒🙂 @shahid_beyzaii
کف خیابان🇮🇷
❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 حدود ساعت بعد از ظهر ، در روز (ص) و(ع)به رسید.🕊🍃 روز روز و بود.من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از نزدیکش که در سوریه مجروح شده🤕 بود، گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:«من همانی هستم که با آمده بودید عیادتم بیمارستان.»🏥 بعدگفت:«تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را میروی. » منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با قبلا درباره آن صحبت کرده بودم .او از شنیده بود.تماس آن برادر با من غیر منتظره بود.☝️ گذشت. یادم افتاد که به گفته بودم،شماره تماس من را به یکی از بچه های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است📲،اما با این همه حرفی از نبود. بعد ازگپ کوتاهی قطع کردم ،تلفن را که قطع کردم به فرو رفتم🤔، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود، که خانم زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت در سوریه شده و او را به آورده اند🚑.تا گفت مجروح شده، را فهمیدم . گفتم #«مجروحیتش چقدر است؟» : «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا میبینی.» این را گفت شدم شده است🕊💔.منتظر بودم خودش این را بگوید . دیدم نمی گوید یا نمی خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می زند، قبل از خداحافظی گفتم: #«صبرکن!تو داری خبر به من می دهی یا ؟»🕊 گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید» گفتم:#«حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.»☝️ از او خواستم که اگر خبر دارد بگوید چون من از قبل منتظراین خبر بوده ام.😞 گفت:«طاقتش را داری؟» گفتم:«طاقت نمی خواهد شده؟»🕊😔 تایید کرد و گفت: #«بله شده» گفتم: #«مـبـارکـش_بــاشــد»❤️ بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه شد...😭😭 مجـروح،مـثل حسـین(ع)و زهـرا(س) در یکی از روزهای بعد از ، را آورد 💻و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به خودش از او گرفته بود نشانم داد.👀 دوتا گلوله به پهلوی چپش خورده😔 بود دوکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش زیر پیراهن سفید را رنگین کرده بود 😭چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.💔 از پرسیدم اینجا؟ تا #«نفس داشت ..._لبیک_یاحـسـین...»✌️✌️ درست ماه بعد، پیکر خود آمد. در شهدا در حال انتقال به (س)بود رفتم که ببینمش👀، پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس و دیدمش.لباس های رزمش هنوز 😭. اما زخم های به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود .💔 پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببندند تقریبا از بدن شده بود😭😭😭 و به زور بند بود روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و امواج انفجار داغان شده بود،😭😭 چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود😔😔،بعداشمردم، روی ۲۵تا ترکش خورده بود💔. پای چپش شکسته بود. ۱۰تا ترکش هم به پایش گرفته بود.😔 اما باهمه این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم، بود و از این نمی شد که بشود!👌🌹🍃 عمیقا میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:#«ماشاالله برادر! ای ولله حقا که شبیح (ع)شده ای»👌🕊 اما با آن همه زخم در بیشتر (س). چه می گویم؟....😭💔 هیچ کس نمی دانست آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع کنارش بودند ، هیچ کدام نبودند اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند می گفتند های آخرش بود که رسیدیم ، حرفی نمی زد، نمیدانم ، شاید وقتی داخل آن کانال باموج انفجار به خورده بود #«یازهرا» گفته باشد.😔 @shahid_beyzaii