eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
9.3هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊ای شهید با همین هوشیاری دیده‌بان قلب مان باش ؛ که از هجوم شیاطین روزگار در امان بماند . . . #پاسدار_مدافع_حرم #شهیدمحمودرضابیضایی @shahid_beyzaii
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم #قربة_الی_الله تو را ندارم و دلتنگم و ... دلم قرص است که انتهای خوشِ صبر و انتظار تویی... #رفیق #محمود #سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدمحمودرضابیضایی @shahid_beyzaii
#شهیدمحمودرضابیضایی :💛 آمـاده‌شهـادت‌بودن با آرزوےشهـادت‌داشتـن فـرق‌میڪند ! 🍃🕊°. @shahid_beyzaii
کف خیابان🇵🇸
زلزله... تعریف میکرد که: دوران آموزشی مرخصی نداشتیم. نهایتا غروب پنجشنبه تا غروب جمعه.مسیر هم اینقدر دور بود که حتی بچه های تهران هم با سختی میرفتن و میومدن چه برسه به بچه های شهرستان. تعریف میکردکه: یه روز بهاری مهدی اومد و گفت که چندوقتیه مادر سید مریض احوالِ و مثل اینکه سکته کرده.چون مسیر سید هم دوره نمیتونه بره به مادرش سر بزنه، میخوام به بهانه ی اینکه بابچه ها دور هم باشیم و شب جمعه خونمون جمع بشیم سید رو با خودمون بیاریم کرج و فرداصبح بندازیم بریم طالقان تا هم سید سورپرایز بشه و بتونه مادرش رو ببینه و هم مادرش. گفتم کیا پایه ان؟ گفت محمودرضا... تعریف میکرد که: شب رفتیم کرج خونه ی مهدی و فرداش هم پیکان قراضه ی برادر مهدی رو برداشتیم و راه افتادیم سمت طالقان. وسط راه چهارتا چرخ پیکان مذکور قفل کرد و سه چهار ساعتی کنار جاده معطل شدیم تا یکی رو پیدا کنیم ماشین رو ردیف کنه.ولی مگه روز جمعه تو اون منطقه کسی پیدا میشد. تعریف میکردکه: به هر دردسری که بود ماشین رو سپردیم به یه تعمیراتی و بقیه راه رو دربست گرفتیم و رفتیم. چقدر تو راه با محمود چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. اصلا دنبال بهونه بودیم بخندیم و خوش باشیم. تعریف میکردکه: وارد روستا که شدیم نزدیک خونه، مادر سید رو دیدیم. عجب صحنه ای بود وقتی سید رفت طرف مادرش. وقتی همدیگه رو بغل کردن مطمئن شدیم به هدفمون رسیدیم. وارد خونه سید شدیم.چرتی زدیم و استراحتی کردیم و ناهاری خوردیم و قصد کردیم بریم دوری بزنیم. از حیاط خونه شروع کردیم.محمود رفت سراغ طویله ای که تو حیاط بود. یهو دیدیم محمود داره با ذوق صدامون میزنه: بچه ها بیایید بچه ها بیاید بزغاله یِ این گاوِ رو ببینید!!! ما یه نگاهی بهم انداختیم و یهو منفجر شدیم. یکی به دیوار چنگ میزد، یکی پخش زمین شده بود کف و خون بالا میاورد، یکی رفت بالا پشت بوم خودش رو پرت کنه راحت بشه، یکی تیک گرفته بود پای چپش هر سه ثانیه یکبار جهتش عوض میشد. تقریبا مردیم از خنده....بزغاله ی ِ گاو؟؟؟ آخه این چه سوتیی بود محمود؟ تعریف میکردکه: بیچاره محمود جلوی بد آدمایی سوتی داده بود.دیگه ول کنش نبودیم. صدای خنده مون تموم دشت رو پر کرده بود.البته محمود هم خیلی روش زیاد بود و سعی میکرد کم نیاره. ولی مگه میشد؟ الغرض چرخی زدیم و سری سبک کردیم و ساز برگشت زدیم.خداحافظی کردیم و باز هم دربست گرفتیم و برگشتیم.قبل از برگشت مهدی با تعمیرگاه تماس گرفته بود و آمار ماشین و صورتحسابش رو درآورد. اونقدر پولی همراهمون نبود، هرکی هرچی داشت گذاشت وسط، کمتر ازپنجاه تومن شده بود،سی چهل تومن مابقی رو هم مهدی دسته چک داشت و چک کشید. تعریف میکردکه: پیکان رو که تحویل گرفتیم حضرت مکانیک فرمودند بیشتر از ۵۰ تا باهاش نرید وگرنه دوباره قفل میکنه!!!! به هر شکلی بود سوار شدیم و راه افتادیم به طرف کرج. تو ماشین باز هم بساط بگو و بخند برپا بود. یه بار به بزغاله گیر میدادیم یه بار به پیکان مهدی و یه بار از سر بیکاری به خودمون و بعد همه باهم میخندیدیم تا اینکه نزدیک عوارضی کرج شدیم. مهدی گفت بچه ها صدتومن بدین از عوارضی ردبشیم. بچه ها دست کردن تو جیبشون ویه نگاه بهم انداختن. ۵نفر آدم بزرگ ۱۰۰تا تک تومنی تو جیبمون نبود که بدیم عوارضی و رد شیم. داشت پاک آبرومون میرفت که از بخت خوب دیدیم چون حجم ماشینا زیادِ عوارضی از کسی پول نمیگیره. محمود شانس آورده بود، چون سوژه جدید برای خنده گیر آورده بودیم؛ ۵ تا آدم بزرگ، ۱۰۰تومن نداشتیم بدیم به زور نذر و نیاز خودمون رو رسوندیم کرج. . . قصه اش که تموم شد پرسیدم پس زلزله چی بود اولش گفتی؟ جواب داد: وقتی برگشتیم پادگان فرداش خبردار شدیم نیم ساعت بعد از اینکه ما از طالقان راه افتادیم زلزله اومده و حتی دیوار طویله خونه سید ترک برداشته. گفتم عجب؛ خدا بهتون رحم کردا اتفاق بدی نیافتاد. باخنده جواب داد: بابا ساده اونم زلزله واقعی نبود که، عکس العمل زمین طالقان بود به سوتیِ بزغاله محمودرضا.... و بلند بلند خندید... خندید... خندید... و بغضش رو قورت داد و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و زیر لب گفت: محمود . . . محمودرضا دلم از اون خنده ها میخواد از تهِ دل از تهِ جون دلم تو رو میخواد رفیق کجایی.... محمودرضا این دلتنگی لامروت پدر و مادر نداره پدرم رو درآورده لااقل سری بزن بهم آرومم کن آرووووم. محمود! دلم برات تنگه داداش . . . هجوم زخم دل است اینکه خنده می‌خوانی...
کف خیابان🇵🇸
رب شهدا دم غروب بود... خونه پدرم بودم،رفته بودیم عید رو تبریک بگیم... گوشی زنگ خورد،پیام داشتم،رضا بود،پیام رو باز نکردم،از صبح کلی پیام داشتم،پیام تبریک عید میلاد... نیم ساعتی گذشت که اینبار گوشیم زنگ خورد، آقا مهدی بود،خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم، بزرگی کرده بود و زنگ زده بود،خیلی خوشحال شدم، حال و احوال کردم و تبریک گفتم و حال دختر گلش رو پرسیدم... سر حوصله جوابم رو میداد تا اینکه... یهو پرسید: از محمود خبر نداری....؟ تنم سرد شد... نفسم به شماره افتاد... قلبم تند تند میزد... گفتم: نه.... چی شده...؟ جواب داد: بچه ها تماس گرفتن و گفتن که محمود............شهید شده... گفت ولی خبر هنوز تأیید نشده،زنگ زدم ببینم تو خبری نداری... تک تک سلول های بدنم سرد شده بود... پشت خطی داشتم، خط رو عوض کردم مرتضی بود.... گفت خبر رو شنیدی...؟ چی دارن میگن...؟ گفتم قطع کن ببینم میتونم خبری گیر بیارم. زنگ زدم به یکی از رفقاش،اگه اون تأیید میکرد... مطمئن بودم که محمود هم... اما امید داشتم که بگه....نگران نباش،فقط مجروح شده....؟ دوست داشتم حتی شده بهم دروغ بگه... اما... حتی نمی تونستم گریه کنم... سرد سرد سرد بودم.. شاید اشکم یخ زده بود... نباید گریه میکردم... نباید جشن و شادی خانواده رو خراب میکردم...نباید... . . . محمودرضا... حتی یک لحظه... حتی یک لحظه داداش... حتی یک لحظه ناراحت نشدم... خوشحال بودم محمود... خوشحال... خوشحال از اینکه... آخ محمود... اما... نمیتونستم جلوی آواری که داشت رو سرم خراب میشد رو بگیرم... . . باید میخندیدم... باید... میفهمی داداش... خندیدم... . . دیدم رو گوشیم یه پیام نخونده دارم، از رضا... بازش کردم... فکر میکردم تبریک روز عید باشه... باز کردم دیدم نوشته.... محمود بیضائی هم شهید شد.... راوی ...آقای...دوست شهید @shahid_beyzaii
دیگر تنها، گریه حالم را میداند از عشق، دل تنگی هایش می ماند جا ماندیم....آه ای دل ای موج بی ساحل... ۲۹ دی ۹۲ ۳۰ دی ۹۶ @shahid_beyzaii
گاهۍتلنگرمۍتوانـد‌همین‌یک‌جملـہ‌باشد مـاازحلالش‌گذشتیم شما‌ازحرامش‌نمۍتوانید‌بگـذرید؟!
مگر میشود هم شمع بود...هم پروانہ؟؟؟ شهدا ! این چنین بودند.... از آنها باید آموخت.... سوختن براے پروانہ شدن را ... نہ پروانہ شدن براے سوختن ... سلام نگاه #شهیدمحمودرضابیضایی بدرقه راهتان #صبحتون_شهدایی🌷🌷
🕊 ڪلام شهیدان......🕊 ❣ 🕊 یڪ طوری زندگی ڪن ڪه خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو. ❣ 🕊 یاامام رضا: تو ڪه آخر گره رو وامیڪنی پس چرا امروزو فردا میڪنی. ❣ 🕊 تا میتوانید برای ظهور دعا ڪنید ڪه بهترین دعا هاست. ❣ 🕊 شیعه به دنیا آمدیم ڪه مؤثر در تحقق ظهور باشیم. ❣ 🕊 در اون دنیا جلوی بی حجاب ها و آنهایی ڪه تبلیغ بی حجابی میڪنند را میگیرم. ❣ 🕊 آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم. ❣ 🕊 نمازهایتان را اول وقت بخوانید ڪه بهترین عمل است. ❣ 🕊 هر جوان پسر یا دختری ڪه نمازش را اول وقت بخواند شفاعتش میڪنم. ❣ 🕊 از راه و اهداف انقلاب و سخنان امام خامنه ای دور نشوید. ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahid_Beyzaii
• • • بال‌نِمیخواهَم . . . این‌پوتین‌هایِ‌کُهنه‌هم‌میتوانند مَرابِھ‌آسمان‌ببرند(:🦋! | |♡ ||♡ @shahid_Beyzaii
🌹نزدیک مراسم عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده عروس باید برایت بخرند، خلاصه با هم برای خرید رفتیم، محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا حواسش به خرید نبود و دقت نمی‌کرد در عوض من مدام می‌گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ...، هیچ وقت فراموش نمی‌کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان (عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» 🌼هدف محمودرضا، رضایت دل امام زمان اش بود، دنبال گرفتن تایید امام زمان (عج) بود، همیشه می گفت: ما باید پرچم امام زمان (عج) را بالا ببریم. ‌در انتشار این مطلب کوشا باشیم https://eitaa.com/shahid_Beyzaii
برای‌شهیدشدن‌باید‌شهادت‌را‌آرزو‌کرد من‌خودم‌به‌این‌رسیده‌ام وبااطمینان‌ویقین‌می‌گویم: هرکس‌شهید‌شده‌خواسته‌که‌شهید‌بشود شهادت‌شهیدفقط‌دست‌خودش‌است!🍃🕊 در انتشار این مطلب کوشا باشیم https://eitaa.com/shahid_Beyzaii