eitaa logo
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
『﷽』 🌻اینجا با بزرگ مردی آشنا مےشوید که با #تقوایش پله های رسیدن به آسمان را ساخت و با #عمل عارفانه در جوانی ، سرباز امام زمانش شد.☘️ 🌷#شھــیداحمـدعلـی_نیـرے🌷 ✔️تبادل ویو: @banoye_gomnam ✔️انتقاد و پیشنهاد: @ho3133
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🌟بسم رب الشهداء والصدیقین🌟 رسول اکرم(ص) درفضیلت قرائت قرآن چنین فرمودند: «قرآن بخوانید، زیرا خواندن آن گناهان را می شوید و سدی در برابر آتش می گردد و مانع عذاب می شود. از خواندن قرآن غفلت نکن، زیرا لب را زنده می کند و از گناه، تو را باز می دارد. کسی که قرآن می خواند در درجات نبوت قرار گرفته غیر از آن که، به او وحی نمیشود. 🌹ختم قرآن کریم هدیه به شهیدوحید زمانی نیا 🌸بزرگواران میتوانید به نیت شهدا،هدیه به امام زمان (عج) ودیگر ائمه معصومین،ختم هاتون را هدیه نمایید. ان شاءالله شفاعت قرآن و شهدا شامل حال همه مون بشود. 🌹جزء۱ کاربریاحسین ❄️جزء۲ کاربریاحسین 🌹جزء۳ کاربربهار ❄️جزء۴ 🌹جزء۵ ❄️جزء۶ 🌹جزء۷ ❄️جزء۸ 🌹جزء۹ کاربر*** ❄️جزء۱۰ کاربر*** 🌹جزء۱۱ کاربرفاطمه ❄️جزء۱۲ کاربرفاطمه 🌹جزء۱۳ کاربرفاطمه ❄️جزء۱۴ 🌹جزء۱۵ ❄️جزء۱۶ 🌹جزء۱۷ ❄️جزء۱۸ 🌹جزء۱۹ کاربرمنتظر ❄️جزء۲۰ 🌹جزء۲۱ ❄️جزء۲۲ 🌹جزء۲۳کاربر یا عزیززهرا ❄️جزء۲۴ کاربریازینب 🌹جزء۲۵ کاربریازینب ❄️جزء۲۶کاربریازینب 🌹جزء۲۷ کاربرمنتظر ❄️جزء۲۸ 🌹جزء۲۹ ❄️جزء۳۰کاربرYaHosein جهت شرکت،جزء انتخابی تون روبه آیدی مقابل ارسال نمایید. @khadem_sho مهلت قرائت: نامحدود، ولی بعد ازبسته شدن ختم،سریعتر قرائت شود،بهتراست. 🏴 @shahid_ahmadali🏴
شهید محمد عبادیان🍃🌸 تولد:۳۰/۱/۱۳۳۱ شهادت:۲۴/۱۰/۱۳۶۵ معاون پشتیبانی و تدارک لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود که در جریان عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید پیکر ایشان در تهران،بهشهر و مشهد تشییع شد و در صحن آزادی حرم امام رضا(ع) آرام گرفت برادرش علیرضا عبادیان سال ۶۴ در عملیات کربلای ۴ و خودش سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شد @shahid_ahmadali🍃🌸
1_382507313.mp3
13.16M
🎙قسمت دوم 💫بخش یازدهــم: پوریــا ولـــی👈 دقیقه ی ۲۲:۵ فایل صوتی 🍃 🏴 @shahid_ahmadali🏴
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🎙قسمت دوم 💫بخش یازدهــم: پوریــا ولـــی👈 دقیقه ی ۲۲:۵ فایل صوتی 🍃#کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🏴 @shahid_
🍃 بخش یازدهم : پوریــا ولـــی🍃 🗣راوی : ايرج گرائي مسابقات قهرماني باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشــور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست. مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. باچهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتي ها را يا ضربه ميکرد يا با امتياز بالا ميبُردبه رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي ((محمود.ك))بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد.حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيدتکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاي سکوها نشسته.نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد. همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدن هاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!وقتي داور دســت حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار کهخودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند.ِ حريف ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!بعد سريع رفت تو رختکن، لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم.جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر وکلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من وگفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! بی مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم.بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدوني مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم.مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه.از آن پســر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمي ياد!با خودم فکر مي کردم، پورياي ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! ♻️ .‌.‌. ☘ 🏴 @shahid_ahmadali🏴
روز یک شهید را معرفی می کنیم تا انشاءالله با ۳۱۳شهید بزرگوار اشنا شویم تاریخ تولد : 1371/04/30 محل تولد : تهران تاریخ شهادت : 1398/10/13 محل شهادت : فرودگاه بغداد - عراق وضعیت تاهل : متاهل محل مزار شهید : شهر ری - حرم حضرت عبدالعظیم (ع) وحید یک عمر نوکری امام حسین (ع) را کرد و بین اهل محل به بچه هیئتی شناخته می شد. رامین تعریف می کند: «برای انجام کارهای هیئت همراه بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد. هر وقت می خواستیم برای دهه محرم هیئت بر پا کنیم، وحید قبل از همه بچه های محل می آمد و بعد از همه می رفت» وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده‌اش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه می‌دهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود پاسدار شهید وحید زمانی نیا فرزند دهه هفتادی ری روز سیزدهم دی ماه در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد با بیست و هفت سال سن در کنار سردار بزرگ ایران و اسلام پر کشید و برگ زرینی به تاریخ سراسر افتخار قبله تهران اضافه کرد. @shahid_ahmadali
. همسر شهید زمانی‌نیا در صفحه اینستاگرام خود روایتی از قرار عاشقانه‌اش در کهف الشهدای تهران منتشر کرد که خواندن ان خالی از لطف نیست. این روایت به شرح زیر است: "بسم رب العشق اینجا می‌دونید کجاست؟ بله درست حدس زدید کهف الشهداست. منو و آقا وحید اولین باری که رفتیم کهف ایشون اولین بارشون بود و خیلی دوست داشتن فضای اینجارو و کلی با حسرت نگاه می‌کردن به شهدا ... وقتی داشتیم بر می‌گشتیم کلی عکسم گرفتیم و قرار بود بعد از عروسیمون با هم بیایم کهف الشهدا. خلاصه که آقا وحید خیلی مارو غافل گیر کرد و زود آسمونی شد امیدوارم همگی مارو هم شفاعت کنن گرچه با شناختی که از ایشوون دارم اونقدر مهربون و دلسوز بودن که محاله ازشون چیزی بخواهیم بتونه رد کنه ... دعای من فقط تعجیل در فرجه آقامونه که زود بیان و همگی مارو از شر استکبار و ابر قدرت‌های زورگو نجات بدن ... آمین یا رب العالمین" @shahid_ahmadali
شخصی اقا وحید و همسرش
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
✨خطبه فدکیه قسمت یازدهم 🌟معرفی خود(فاطمه زهرا سلام الله علیها)و پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم
✨خطبه فدکیه قسمت دوازدهم 🌟معرفی خود(فاطمه زهرا س) و پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم 💠فَبَلَّغَ الرِّسالَةَ صادِعاً بِالنَّذارَةِ، مائِلاً عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكینَ، ضارِباً ثَبَجَهُمْ، اخِذاً بِاَكْظامِهِمْ، داعِیاً اِلی سَبیلِ رَبِّهِ بِالْحِكْمَةِ و الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، یجُفُّ الْاَصْنامَ وَ ینْكُثُ الْهامَّ، حَتَّی انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَ لَّوُا الدُّبُرَ. 👈🏻رسالت خود را با انذار انجام داد، از پرتگاه مشرکان کناره‌گیری کرده، 🗡 شمشیر بر فرقشان نواخت، گلویشان را گرفته و با حکمت و پند و اندرز نیکو بسوی پروردگارشان دعوت نمود، بتها را نابود ساخته، و سر کینه توزان را می‌شکند، تا جمعشان منهزم شده و از میدان گریختند. 💠حَتَّی تَفَرَّی اللَّـیلُ عَنْ صُبْحِهِ، وَ اَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ، و نَطَقَ زَعیمُالدّینِ، وَ خَرَسَتْ شَقاشِقُ الشَّیاطینِ، وَ طاحَ وَ شیظُ النِّفاقِ، وَ انْحَلَّتْ عُقَدُ الْكُفْرِ وَ الشَّقاقِ، وَ فُهْتُمْ بِكَلِمَةِ الْاِخْلاصِ فی نَفَرٍ مِنَ الْبیضِ الْخِماصِ. 🌞تا آنگاه که صبح روشن از پرده شب برآمد، و حق نقاب از چهره برکشید، زمامدار دین به سخن درآمد، 👹و فریاد شیطان‌ها خاموش گردید، خار نفاق از سر راه برداشته شد، و گره‌های کفر و تفرقه از هم گشوده گردید، و دهانهای شما به کلمه اخلاص باز شد، در میان گروهی که سپید رو و شکم به پشت چسبیده بود. ادامه دارد... 🏴شما دعوت شدید ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺...🌺🍃,,, @shahid_ahmadali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
های شهدا : همسر شهید درباره آخرین دیدار با شهید زمانی‌نیا می‌گوید: «آخرین باری که آقا وحید را دیدم، دوشنبه شب بود که بنا به رسم خانواده‌ها برای دادن هدیه شب یلدا به منزلمان آمدند. آن شب مادرم می‌گفت: «چرا آقا وحید نگران است؟» ساعت پنج صبح آماده شد تا به محل کارش برود؛ برای اولین بار من آقا وحید را از زیر قرآن رد کردم و پشت سرش آب ریختم. ساعت سه و نیم روز سه‌شنبه آخرین بار از ایران تماس گرفت و گفت: «نگران نباش. زود می‌آیم. این دفعه که برگردم به مشهد می‌رویم.» این آخرین تماس ما بود و بعد گوشی‌اش را خاموش کرد تا راهی سوریه شود؛ همیشه مأموریت‌های آقا وحید طولانی بود، اما این دفعه زود آمد؛ او به قولش عمل کرد و همه ما برای تشییع پیکرش به مشهد رفتیم.» همسر شهید از دیدار با رهبری هم می‌گوید: «در این دیدار من از حضرت آقا خواستم دعا کنند عاقبت ما ختم به شهادت شود که ایشان دعای عاقبت به‌خیری برایمان کردند و فرمودند: «ان‌شاءالله به واسطه خون این شهدا چشمتان در دنیا و آخرت روشن بشود و خدا ما را با این شهدا محشور کند.» بعد هم حضرت آقا به مادر آقا وحید گفتند که شما به خدا نزدیک‌تر هستید، برای ما دعا کنید.» @shahid_ahmadali
{•🌿•} اگہ¹نفر²هزارتومن بهمون‌قرض‌بدهـ تاآخرعمریادمون‌مےمونہ تاعمرداریمـ‌خودمونو مدیونش‌مےدونیمـ🧾😥 اما‌ 'جونشون'رو‌‌براے این‌مردمـ‌دادن⛓️ خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌موندهـ💔:) ✋🏼 ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 @shahid_ahmadali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تعبیر زیبای شهید سلیمانی از زرنگی... 🔹انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مدافع حرم سعید انصاری 🥀🥀🥀 🏴 @shahid_ahmadali🏴
🍃🌹‌امام خمینی رضوان‌الله‌علیه: ✨ما همه داريم و بايد در اين انتظار، کنيم. انتظار فرج، انتظار است و ما بايد کوشش کنيم تا قدرت‌ اسلام‌ در عالم تحقق پيدا بکند و مقدمات ان شاءالله تهيه بشود. 📘 🏴 @shahid_ahmadali🏴
-بتکان‌ازسرورویم‌غم‌دلتنگی‌را(:🍂🧡 [•به‌هوای‌حرمت‌سخت‌محتاجم‌آقا•] 🏴 @shahid_ahmadali🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 دآرَد دلِ مآ♥️ از تمنآے نگآهے مَحروم مَگردان دلِ مآرا، ڪه روآ نیست 🍃🌹 🏴 @shahid_ahmadali 🏴
🏴🏴 🌟بسم رب الشهداء والصدیقین🌟 رسول اکرم(ص) درفضیلت قرائت قرآن چنین فرمودند: «قرآن بخوانید، زیرا خواندن آن گناهان را می شوید و سدی در برابر آتش می گردد و مانع عذاب می شود. از خواندن قرآن غفلت نکن، زیرا لب را زنده می کند و از گناه، تو را باز می دارد. کسی که قرآن می خواند در درجات نبوت قرار گرفته غیر از آن که، به او وحی نمیشود. 🌹ختم قرآن کریم هدیه به شهیدوحید زمانی نیا 🌸بزرگواران میتوانید به نیت شهدا،هدیه به امام زمان (عج) ودیگر ائمه معصومین،ختم هاتون را هدیه نمایید. ان شاءالله شفاعت قرآن و شهدا شامل حال همه مون بشود. 🌹جزء۱ کاربریاحسین ❄️جزء۲ کاربریاحسین 🌹جزء۳ کاربربهار ❄️جزء۴ کاربرامیررضا 🌹جزء۵ کاربرامیررضا ❄️جزء۶ کاربرامیررضا 🌹جزء۷ کاربرmaryam ❄️جزء۸ کاربرz f 🌹جزء۹ کاربر*** ❄️جزء۱۰ کاربر*** 🌹جزء۱۱ کاربرفاطمه ❄️جزء۱۲ کاربرفاطمه 🌹جزء۱۳ کاربرفاطمه ❄️جزء۱۴ کاربرفاطمه 🌹جزء۱۵ ❄️جزء۱۶ 🌹جزء۱۷کاربریاصاحب الزمان ❄️جزء۱۸ کاربردوباره اسیر... 🌹جزء۱۹ کاربرمنتظر ❄️جزء۲۰ 🌹جزء۲۱ ❄️جزء۲۲ کاربرزهرا 🌹جزء۲۳کاربر یا عزیززهرا ❄️جزء۲۴ کاربریازینب 🌹جزء۲۵ کاربریازینب ❄️جزء۲۶کاربریازینب 🌹جزء۲۷ کاربرمنتظر ❄️جزء۲۸ 🌹جزء۲۹ کاربریاس ❄️جزء۳۰کاربرYaHosein جهت شرکت،جزء انتخابی تون روبه آیدی مقابل ارسال نمایید. @khadem_sho مهلت قرائت: نامحدود، ولی بعد ازبسته شدن ختم،سریعتر قرائت شود،بهتراست. 🏴 @shahid_ahmadali🏴
أوْحَى اللّهُ تَبارَكَ و تَعالى إلى داوود عليه السلام : اُذكُرْني في سَرَّائكَ أستَجِبْ لَكَ في ضَرَّائكَ . 🌟امام صادق عليه السلام : خداوند متعال به داوود عليه السلام وحى فرمود كه :  در زمان آسايشت به ياد من باش ، تا من هنگام گرفتارى ات دعاى تو را اجابت كنم . 📚ميزان الحكمه جلد چهارم صفحه 23 🏴 @shahid_ahmadali🏴
1_382507313.mp3
13.16M
🎙قسمت دوم 💫بخش دوازدهــم: شڪستن نفــس👈 دقیقه ی ۲۹:۲۵ فایل صوتی 🍃 🏴 @shahid_ahmadali🏴
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🎙قسمت دوم 💫بخش دوازدهــم: شڪستن نفــس👈 دقیقه ی ۲۹:۲۵ فایل صوتی 🍃#کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🏴 @shahid_a
🍃 بخش دوازدهــم : شڪستـن نفــس🍃 🗣 راویان :جمعی از دوستان شهید باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها،آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! 🍃🍃🍃🍃🍃 همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.به محض عبور ما، پســر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک گردو را برداشت. دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســان هاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. 🍃🍃🍃🍃🍃 در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! ما باشگاه می آییم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟! ابراهيم به حرف هاي آنها اهميت نميداد.به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه اي باشه ضرر ميکنين. 🍃🍃🍃🍃🍃 توي زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي؟! مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشــحالي داشــتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چي باشه قبول دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود:((پديده جديد فوتبال جوانان))و کلي از من تعريف کرده بود. کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خشکم زد. با چشــماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!! گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو.گفتم: چرا؟!جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت. من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني که ميديــدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند! ♻️ .‌.‌. ☘ 🏴 @shahid_ahmadali🏴