|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_سوم ? …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین ا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_چهارم ?
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
اینم عیدی شما عزیزان😍😁
امروز ، در اولین روز از سال نو و قرن جدید ، با تاریخ 1/1/1 ، چیزی کم داریم... روزهایمان هنگامی که بیایی رنگ و بو و زیبایی می گیرند و تاریخ های به ظاهر زیبا با آمدنت معنا می شوند ، آقا جانم🍃
السلام علیک یا صاحبنا و مولانا
یا صاحب العصر و الزمان
یا ابا صالح المهدی☘💚
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
🌱🦋🌱___________
[ از خادمی تا شهادت ]
[ خـادم الشهدای...
یادمـان معـراج شهدای اهـواز ]
[ خادم الشهید، شهید محمدرضا دهقان ]
🔺سر مزار شهید جهان آرا از خواهرش میخواهد که از او فیلم بگیرد و بعد از شهادتش پخش کنند. آن زمان میگوید 50 درصد کار درست شده و به خواهرش میگوید من در دمشق شهید میشوم و اگر دمشق نشد در حلب به شهادت میرسم.این حرف را دو سال پیش از شهادتش زد.
#از_خادمی_شهدا_تا_شهادت
#خادم_الشهید
#راهیان_نور
#شهید