eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۲ نمی‌خندم…شوکه شده‌ام! می‌دانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازوهایم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۳ کف دست‌هایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لب‌هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم… نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!… فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی… تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشک روی گونه های سر میخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..و بعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم… دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبرام…از تو…از لحن آرام صدایت…از شیرینی نگاهت… زیر لب زمزمه میکنم ” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم…هق هق میزنم… ” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه‌ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ” به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه‌ات را میگیرم… نمیدانم چقدر… اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم… حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چند باری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا آوردم… غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم: _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده… _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! و با پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. با چشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه‌ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان… دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره… هر چی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد… دخترش بیچاره میشود. از لبه‌ی تخت بلند میشود و باقدم‌هایی آهسته سمت پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی… دردلم میگویم ” خب بیشتر بخاطر اون بود” مامان با تاکید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا یه سر. کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه. چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابی ام میکشم. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۳ کف دست‌هایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 ۵۴ زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط می‌پیچد: _ کیه!.. چقدر دلم برای لحن کودکانه‌اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانههههه… بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.در را که باز میکند سریع میچسبد به من! چقدر بامحبت!…حتما اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم _ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟… سرش را چند باری تکان میدهد: _ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم… و اشاره میکند به گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی‌دارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی‌آورم که زهرا خانوم در را باز میکند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند: _ ریحانه!!!…از این ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دست‌هایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _ این چه حرفیه! تو امانت علی منی… این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …و دلتنگ! جمله اش دلم را لرزاند…امانت علی.. مرا چنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جست و جو کند... دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم… میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم و اوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود: _ بیا عزیزم تو!…حتما تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز… چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه….فاطمههه… صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله ها را دو تا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگرو میدیدیم.. محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم.. چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!! نگاهم میکند _ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری” میخندم _ ممنون ممنون لطف داری. بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی… دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ ببخشید!… لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید _ وایسید این شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود _ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. دراتاقت بسته است!… دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!…سجاد کجاست؟ _ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!… خنده ام میگیرد… راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _ اووو…توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _ اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب عشق به خانواده اس دیگه!… دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم…امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم.. یکدفعه به سرم میزند _ فاطمه! درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _ هوم؟… _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا….حالت خوبه؟ _ نـچ!…دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!…بریم!… روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم .. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد. هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ تصویری 🔖یڪے از افضــل اذڪار ڪہ خیلـی کارسازه... 🎙استـــــاد عــــالـے
AUD-20210427-WA0022.
1.14M
کریم و آقای منه کربلایی جواد مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از فࢪزندان‌زهࢪایے!| 𝓶𝓮𝓮𝓻𝓪𝓳•°
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽@Religiousgirls313 ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•