فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان رهبری در باره حجاب وعفاف
افتخــارآنھاسـت . . .😌✨
🎙#رهبرانه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
4043e917f3033b8fd774bfa34862813340155380-360p_۱۳۱۲۲۰۲۲.m4a
2.34M
«💔🚶🏾♂»
ݘھبےحـࢪم ؛ ݘھباحـࢪم
میگیڕهدستمۆزهࢪامـادڕم
دنیـاڪہهیݘتۅمحـشࢪم ؛
میگیࢪهدستمۆزهرامادرم ...:)"🌱🚶🏾♂
#شب_جمعه
#فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_63 روی صندلی ای مینشینم کیانا ام روبه روی من میشینه... قضیه دیشب رو برای کیانا تعریف میکن
#Part_64
کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و قدم هام رو تند میکنم.
کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون میکشم و در رو باهاش باز میکنم.
وارد حیاط میشم، برگهای پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگها میذارم که خش خش میکنند.
بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه میشم.
سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر میدارم و روی جا لباسی آویزون میکنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم میرسم.
در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم.
اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست.
به من نگاه می کنه و میگه:
- سلام
میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباسهام رو عوض میکنم؛ به سمت کتابخونه میرم و کتاب "قصهیدلبری" رو بیرون میکشم و مشغول خوندن میشم.
***
چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوستهاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!...
امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه میکنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب میکنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست میگیرم:
- کدومشون خوشگله؟
اسما- بپوش ببینم
دونه دونه لباس ها رو میپوشم که اسما میگه خوب نیست!
یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون میکشم!
با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش میکنم و میگم:
- این چطوره؟
اسما کتابش رو میبنده و میگه:
- عالی
شال مشکی انتخاب میکنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم!
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_64 کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و ق
رمان لبخندی مملو از عشق😘
به قلم رایحه بانو🥰
#Part_65
به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای، بیرون میام.
به ساعت نگاه میکنم، بایدساعت شش اونجا باشم و الان ساعت پنج هستش، مقابل آینه میایستم و مشغول شونه کردن موهای بلندم میشم؛
بعد شونه کردن لباسام رو میپوشم و بعد به سراغ موهام میرم؛ یک مدل خیلی شیک و ساده درست میکنم و تاج گلی که گل های سفید و لیمویی داره رو روی سرم میذارم.
شالم رو روی سرم مرتب میکنم، به طوری که بیشتر موهای سرم رو بپوشونه...
- آبجی اسرا بیا موهای منم مثل موهای خودت خوشگل کن.
به سمت اسما که تازه شونه کردن موهاش تموم شده میرم. موهای لَخت و خرمایی رنگش رو داخل دستهام میگیرم و مشغول درست کردنشون میشم.
در آخر پنس صورتی رنگی که ست لباسشه رو روی گوشهی موهاش میذارم.
با صدای زنگ گوشیم که کیاناست و اومده دنبالم به سمت کیف مشکی رنگم میرم که نام کیانا روی صفحهی گوشی خودش رو نشون میده:
- الو چطوری؟
- سلام دکی جون، پایینم بیا
- بیا بالا کارت دارم
- در رو باز کن اومدم.
گوشی رو قطع میکنم و تند تند از پله ها پایین میرم و به دوتا پلهی آخر که میرسم میپرم و به سمت آیفون میرم.
تصویر کیانا و کسری داخل آیفون خودنمایی میکنه، در رو باز میکنم و چادر حریری روی سرم میندازم.
کیانا و کسری میان داخل به سمتشون میرم و خودم رو داخل بغل کیانا میندازم، بعد چند دقیقه از هم جدا میشیم و رو به کسری میگم:
- سلام خوش اومدید
کسری با لبخندی که همیشه روی لبهاش جولان میده میگه:
- سلام، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید
و به داخل خونه میریم، کسری رو به سمت مبل ها راهنمایی میکنم و با کیانا به سمت طبقه بالا میریم
#ادامهدارد..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق😘 به قلم رایحه بانو🥰 #Part_65 به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای،
#Part_66
#Part_64
کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و قدم هام رو تند میکنم.
کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون میکشم و در رو باهاش باز میکنم.
وارد حیاط میشم، برگهای پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگها میذارم که خش خش میکنند.
بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه میشم.
سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر میدارم و روی جا لباسی آویزون میکنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم میرسم.
در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم.
اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست.
به من نگاه می کنه و میگه:
- سلام
میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباسهام رو عوض میکنم؛ به سمت کتابخونه میرم و کتاب "قصهیدلبری" رو بیرون میکشم و مشغول خوندن میشم.
***
چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوستهاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!...
امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه میکنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب میکنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست میگیرم:
- کدومشون خوشگله؟
اسما- بپوش ببینم
دونه دونه لباس ها رو میپوشم که اسما میگه خوب نیست!
یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون میکشم!
با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش میکنم و میگم:
- این چطوره؟
اسما کتابش رو میبنده و میگه:
- عالی
شال مشکی انتخاب میکنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم!
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق😘 به قلم رایحه بانو🥰 #Part_65 به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای،
#Part_66
روی صندلی میشینم و کیانا ام رو به روم میشینه و مشغول آرایش کردن صورتم میشه...
بعد حدود پونزده دقیقه میگه:
- کارت تموم شد! پاشو بریم!
به آینه نگاه میکنم آرایش بسیار ملایمی که یکم به صورتم جلوهی خاصی داده، کیف و کفش مشکی رنگم رو بر میدارم و همراه کیانا از اتاق خارج میشیم.
کسری روی مبل های طوسی رنگ نشسته و مشغول خوردن فنجانی چای و مشغول صحبت با مامان
کیانا- کسری پاشو بریم!
کسری فنجان رو روی میز میذاره و رو به مامان میگه:
- ببخشید مزاحمتون شدیم خانوم توکلی
مامان لبخندی به صورت کسری میزنه و میگه:
- این چه حرفیه آقا کسری، خوشحال شدم دیدمتون
با اسما از مامان خداحافظی میکنیم و از خونه خارج میشیم.
***
ساجده رو به خودم فشار میدم و میگم:
- مبارکت باشه ساجده جون، خوشبخت شید.
کیانا- اسرا ساجده ام به جمع مرغ ها پیوست من و تو موندیم...
عاقد میاد و ما از ساجده جدا میشیم.
عاقد-قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ...
دوشیزه مکرمه سرکار خانم ساجده الهی فرزند
مهدی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای سید شهاب حسینی فرزند محسن در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
- عروس رفته گل بچینه!
عاقد- برای بار دوم میگم، سرکار خانوم ساجده الهی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دایم اقای سید شهاب حسینی در بیاورم؟
کیانا- عروس رفته گلاب بیاره
عاقد- برای بار سوم میگم، آیا وکیلم؟
مریم- عروس زیر لفظی میخواد
مادر آقا شهاب به سمت ساجده میره و سرویس طلایی به ساجده کادو میده
عاقد- وکیلم
ساجده- با اجازه ی پدرم و مادرم و تمام بزرگ ترهای مجلس بله
همه دست میزنند، مادر آقا شهاب به سمت پسرش میره و حلقهی طلا و زیبایی رو به دستهای آقا شهاب میده.
آقا شهاب حلقه رو به داخل انگشت ظریف ساجده انداخت.
به سمت ساجده میرم و گردنبد زیبایی که چند روز پیش براش خریده بودم رو بهش هدیه میدم.
ساجده رو بغل میکنم و میگم:
- خیلی بهم میاین، به پای هم فسیل بشید!
از بغلش جدا میشم و میگم:
- آقا شهاب این ساجدهی خل و چل ما تقدیم به شما، مواظب این رفیقمون باشید.
شهاب لبخندی میزنه و دستهای ساجده رو میون دستهاش میگیره...
شهاب- چشم مواظبشم هستم
خیلی برای ساجده خوشحالم! که معنای حقیقی عشق رو درک کرد و به معشوقش رسید...
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربـٰابـم ...💔
اقـآ ڄاݩـم ݜب جمعـھسٺ
هۅایټ نڪنم میـمیـڕݦ💔😭
اَݪْسَلْاْمٌ ؏َـلَیْڪَ یْاْ اَبْا؏َـبْداَللّٰھ
اَلْحُسَیْݩْ یْاْ ݟَࢪِیْٻْ ڪَࢪْݕَلاْٰ✋🏻💔
اَلْسَلَاݦُ ؏َـلْیٰ اَلْحُسَیْݩْ
ۅَ ؏َـلْیٰ عَلِْـیْ اِبْنِ اَلْحُسَیْݩْ
ۅَ ؏َـلْیٰ اَۅلاٰدْ اَلْحُسَیْݩْ
ۅَ ؏َـلْیٰ اَصْحْاٻْ اَلْحُسَیْݩْ
#شب_جمعه
#فیلم_برداری_خودمون
#فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛