|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_91 به سمتش بر می گردم که با چهره ی کسری مواجه میشم.انتظار نداشتم کسری رو اینجا ببینم.تا حالا
#Part_92
با دلشورهی بدی دوباره شمارهی بابا رو میگیرم اما دریغ از صدای مردونهی پر محبتش، بغض بدی گلوم رو اشغال میکنه... با صدای مهدیس بغض گلوم رو پس میزنم تا اشکهام نریزه.
- اسرا بیا پایین بریم شام بخوریم.
سعی میکنم صدام رو صاف کنم و میگم:
- باش تو برو منم میام.
که از اتاق خارج میشه، شال صورتی رنگم رو از روی میز بر میدارم و سرم میکنم و از اتاق خارج میشم، اسما و مهدیس مشغول شیطونی هستند، مهدیس با اینکه چند سالی از من و اسما بزرگتره اما هم بازی و دوست خوبیه...
مادرجون به سمت آشپزخونه میاد و روبه مهدیس و اسما میگه:
- خجالت بکشید مثلا هر کدومتون بیست سال سنتونهها انگاری دو سالشونه، بیاید کمک میز شام رو بچینیم.
***
بعد خوردن شام همه دور هم میشینیم و مشغول صحبت میشیم، با صدای زنگ گوشیم با اجازه ای میگم و از جام بلند میشم. حتما باباست!
به سمت اتاق میرم و گوشیم رو از روی میز بر میدارم که نام "مامان " روی صفحهی گوشی خود نمایی میکنه:
- الو؟
مامان با صدای بغض دارش جوابم رو میده:
- اسرا، شما کیرسیدید مشهد و بابات قرار شد حرکت کرد به سمت تهران؟
وای یعنی چیشده؟ بابا نرسیده تهران هنوز؟
- ما ساعت ده رسیدیم و بابا یک ساعت بعدش راه افتاد تا الان باید میرسید مگه نیومده خونه؟
بغض درون گلوی مامان میشکنه و میگه:
- نه، گوشیشم خاموشه، نگرانش شدم!
با اینکه حال خودم شدیدا بده و دلشوره دارم، صدای بغض دارم رو محار میکنم و میگم:
- مامان فکرهای منفی نکن، انشاالله که زود بیاد...
- باش، من برم کارم دارن،خبری شد بهم بگو!
- چشم، خداحافظ
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_92 با دلشورهی بدی دوباره شمارهی بابا رو میگیرم اما دریغ از صدای مردونهی پر محبتش، بغض بدی
#Part_93
بغضم میترکه و میزنم زیر گریه، دوباره شمارش رو میگیرم اما بازم دریغ از جواب...
با اعصبانیت گوشی رو به سمت دیوار پرتاب میکنم و هق هق میکنم.
***
یکم گریه کردم تا آروم شدم، رختخواب پهن کرده بودیم و خوابیده بودیم. اسما سرش رو روی دست من گذاشته و مهدیس هم کنارم دراز کشیده.
- چه خبر از آقا محمدرضا؟
با شنیدن نام محمدرضا از زبون مهدیس حالم یک جوری میشه و یاد اون و ثمین میافتم.
- هیچی فراموشش کردم.
که اسما از جاش بلند میشه و میشینه و میگه:
- یعنی چی؟ یعنی دیگه دوستش نداری؟
سرم رو به معنای مثبت تکون میدم.
مهدیس رو به من میکنه و میگه:
- اسرا تو که میگفتی خیلی دوستش داری و عمرا اون رو با کس دیگه ای عوض کنی چیشد؟
آهی میکشم و میگم:
- اون موقع بچه بودم فکر میکردم دوستش دارم ولی الان فهمیدم دوست داشتن نبوده و یک وابستگی نوجونی بوده.
اسما هنوز توی شوک هست با شوک میگه:
- حیف داداش محمد که تو رو میخواد! تو اینجا داری ازش اینجوری میگی.
اگر بدونه اون روز ازش چی دیدم هیچ وقت حاضر نبود همچین حرفی بزنه.
- اسما تو من رو درک نمیکنی چون عاشق نشدی و عشقت یکی دیگه رو دوست نداشته!
اسما با شوک میگه:
- یعنی چی؟ محمد کی رو دوست داره؟
- ثمین خانومش!
تا میگم ثمین اسما چشمهاش درشت تر میشه و میگه:
- ثمین؟
و دست میزنه و میگه:
- شوخی باحالی بود اسرا، خوب بازیمون دادی.
با جدیت میگم:
- شوخی نبود، راست میگم!
مهدیس میگه:
- مگه ثمین چطور دختریه؟
یادمه وقتی برای راهیان نور رفتیم شمارش رو سیو کردم و قبلا عکس خودش رو گذاشته بود پروفش.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
⋞🖤🔗⋟
عمری ست به دنبال تواَم، نیست نشانی
ای خوبتر از خوبتر از خوب، کجایی؟!
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🥀⃟🖇¦↫#اینالطالببِدَمِالزهرا؟
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حتی اسم رهبرمونم برای دهنشون بزرگه😂😌
به پا نمیری🚶🏻♀️
#لبیک_یا_خامنه_ای
داداشش میگفت:
یبار به نیابت از بابک رفتیم مشهد
موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر بابک هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد...😔
رسیدیم خونه
شب خواب دیدم بابک با یه ساک بزرگ داره میاد
وقتی رسید یه کتاب بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم❤️
تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم
صبح که بیدار شدم دیدم همون کتاب روی همون میزه!
با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم روش نوشته ارتباط باخدا
به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟
گفت مال بابکمه
گذاشتمش دم دست..💔
#شهیدبابکنوری 🌷
جوان ترین شهید مدافع حرم استان گیلان❤️