eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_102 موهای نم دارم رو با سشوار خشک می‌کنم و مشغول گشتن میون روسری های هام که مملو بودن از رنگ
که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند می‌شیم و سلام می‌کنیم! ثمین وارد میشه که تیپش خیلی بد تر از قبل ازدواجشون شده، و آخرین نفر هم محمدرضا... چشم خود بستم, که دیگر چشم مستش ننگرم, ناگهان دل داد زد دیوانه، من می بینمش سر به زیر جواب سلامش رو میدم و دوباره کنار کیانا روی مبل ها می‌شینیم... ثمین کنار محمد می‌شینه و دست‌هاش رو محکم توی دست های محمد فشارمیده و با غرور بهم لبخند می‌زنه... قلبی خاکی داشتم. آدم ها خیسش کردند... گل شد، بازی کردند خورد شد. خسته شدند. زدند شکستند پا رویش گذاشتند، خاک شد و رد شدن! ، با کیانا از از روی مبل ها بلند می‌شیم و به سمت اتاقم می‌ریم. چادرم رو از سرم بر می‌دارم و روی تخت می‌ذارم. - کیانا واقعا پژمان اومده بود سراغم رو گرفته بود از مهرانه؟ - بله، می‌خوای زنگ بزنم با خودش حرف بزنی؟ از جام بلند میشم و به سمت پنجره میرم و میگم: - نه، فقط باید ببینمش این درس هایی که عقبم رو کمکم کنه. دستش رو روی‌ شونه ام می ذاره و میگه: - چشم. که همون لحظه تقه‌ای به در می‌خوره که جواب میدم: - بفرمایید؟ که در باز میشه و کسری وارد میشه رو به کیانا میگه: - از اداره زنگ زدن باید برم، میای برسونمت یا سوئیچ رو بدم بهت؟ - سوئیچ! کلید رو از جیبش در میاره و به سمت کیانا پرتاب می‌کنه و میگه: - خداحافظ. - خدانگهدار. و از اتاق خارج میشه... * ثمین حسابی لوس بازی در آورد و تا جایی که تونست سعی کرد پیش بقیه خوب جلوه بده خودش رو! اما شاید بتونه اخلاقش رو بپوشونه اما نحوه‌ی پوشش که با خانوادهامون فرق داره رو نمی‌تونه بپوشونه! * چند روزی گذشت و امروز قرار بود برم دانشگاه، بعد آماده شدن سوئیچ ماشین مامان رو گرفتم و خارج شدم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند می‌شیم و سلام می‌کن
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو می‌بینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه: - سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟ مقنعه ام رو صاف می‌کنم و میگم: - سلام الحمدالله خوبم. دستی به صورتش می‌کشه و میگه: - یک چیزی می‌خوام بگم نمیدونم چطوری بگم! - بفرمایید. - راستش یک مدتیه می‌خواستم شماره‌ی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم! وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟ با مکث میگه: - می‌دونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شماره‌ی پدرتون رو بدید؟ شماره ی بابا رو روی کاغذی می‌نویسم و به سمتش می‌گیرم کاغذ رو از دستم می‌گیره و با لبخند میگه: - خیلی ممنونم اسرا خانوم! ازش فاصله می‌گیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه: - چکارت داشت؟ که می‌فهمم کیاناست. - ولم کن تا بگم. حلقه‌ی دست‌هاش رو آزاد تر می‌کنه و میگه: - بفرمایید عروس خانوم! - خواستگاری کرد. که کیانا با شوک میگه: - واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغ‌ها... که می‌زنم تو دستش و میگم: - گمشو، من جوابم منفیه! - می‌بینیم. *** چند روزی می‌گذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سه‌شنبه بود! قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_104 #قسمت‌اول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو می‌بینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز می‌‌کنم که با چهره‌ی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم می‌ریم؛ روی تخت می‌شینم و میگم: - خوب بفرمایید من چی بپوشم؟ رو به روم می‌شینه و میگه: - آقاتون چه رنگی دوست دارن؟ پشت چشمی نازک می‌کنم و میگم: - خودم نیام بکشمت ها! که دست‌هاش رو به‌ نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و میگه: - من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟ پوزخند می‌زنم و میگم: -همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمی‌کنم و به تمسخر نمی‌گیرم! - او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟ و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا می‌خواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته می‌افته! و تمام لباس‌های چروک و مچاله ام از کمد بیرون می‌ریزه و می‌ریزه روی سرکیانا... کیانا چند تا از مانتو هام رو بر‌می‌داره و به سمت تختم پرتاب می‌کنه و میگه: - فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه! می‌زنم زیر خنده و میگم: - تیکه می‌ندازی؟ یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه: - تیکه؟ - بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم! که با خنده میگه: - خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای! می‌زنم زیر خنده... - والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر! @Banoyi_dameshgh ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_104 #قسمت‌دوم صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز می‌‌کنم که با چهره
از میون لباس‌ها چند تا رو انتخاب می‌کنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن! اتو رو میارم وسط و اتو می‌کشم و بعدش می‌پوشم... چند تا لباس عوض می‌کنم تا بالاخره کیانا خانوم لباسی رو انتخاب می‌کنه... و تصمیم می‌گیریم اون رو بپوشم! * بعد انتخاب لباس قرار شد با کیانا و ساجده بریم بیرون و یکم دور بزنیم. با هم آماده می‌شیم و می‌ریم بیرون، که همون لحظه در خونه عمو باز میشه و محمدرضا و ثمین دست تو دست هم وارد کوچه می‌شند. ماشین کیانا جلوی در بود و قبل اینکه من رو ببینن سوار ماشین میشم... *. به سمت کافه‌ی همیشگمیون می‌ریم و به سمت میزی که بیشتر اوقات سه نفره می‌اومدیم می‌نشستیم می‌شینیم! ساجده ام بعد چند دقیقه میاد... - چطوری خوبی؟ که ساجده کنارم می‌شینه و میگه: - خبرها که دست شماست. - نه خبری نیست! که رو به کیانا میگه: - تو باز من رو اسکول کردی؟ که می‌فهمم کیانا ماجرای پژمان رو بهش گفته و یکی با پام می‌زنم توی پای کیانا که صداش در میاد. - نه خبری نیست، فقط قراره بیان خواستگاری بعدشم که من جوابم منفیه! ساجده با تعجب میگه: - اسرا تو که اهل خیانت نبودی! - من خیانت نکردم بهش، خودش من رو با یک دختر امروزی عوض کرد و پسم زد! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
پایانِ‌حیاتِ‌منو‌تو ختم‌به‌خیر‌است. این‌خاصیتِ‌دوستیِ :))♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❥「 بِسْـ‌مِ‌ڕِبِ‌اَلَذِےْ‌‌خَلَقَ‌اَلْحٌسِیْݩْ 」❥
♥️🕊 هنوزم انتظارو انتظار است هنوزم دل به “ســیــنـــه” بی قرار است هنوزم خواب میبینم به شبها همان مردی که بر اسبی سوار است همان مردی که جمعه آید روزی … و این پایان خوب انتظار است اللهـم‌عجـل‌لولیکــ‌الفرج