|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_102 موهای نم دارم رو با سشوار خشک میکنم و مشغول گشتن میون روسری های هام که مملو بودن از رنگ
#Part_103
که همون لحظه عمو اینا میان داخل...
با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند میشیم و سلام میکنیم! ثمین وارد میشه که تیپش خیلی بد تر از قبل ازدواجشون شده، و آخرین نفر هم محمدرضا...
چشم خود بستم, که دیگر چشم مستش ننگرم, ناگهان دل داد زد دیوانه، من می بینمش
سر به زیر جواب سلامش رو میدم و دوباره کنار کیانا روی مبل ها میشینیم...
ثمین کنار محمد میشینه و دستهاش رو محکم توی دست های محمد فشارمیده و با غرور بهم لبخند میزنه...
قلبی خاکی داشتم.
آدم ها خیسش کردند...
گل شد، بازی کردند خورد شد.
خسته شدند.
زدند شکستند پا رویش گذاشتند، خاک شد و رد شدن!
، با کیانا از از روی مبل ها بلند میشیم و به سمت اتاقم میریم.
چادرم رو از سرم بر میدارم و روی تخت میذارم.
- کیانا واقعا پژمان اومده بود سراغم رو گرفته بود از مهرانه؟
- بله، میخوای زنگ بزنم با خودش حرف بزنی؟
از جام بلند میشم و به سمت پنجره میرم و میگم:
- نه، فقط باید ببینمش این درس هایی که عقبم رو کمکم کنه.
دستش رو روی شونه ام می ذاره و میگه:
- چشم.
که همون لحظه تقهای به در میخوره که جواب میدم:
- بفرمایید؟
که در باز میشه و کسری وارد میشه رو به کیانا میگه:
- از اداره زنگ زدن باید برم، میای برسونمت یا سوئیچ رو بدم بهت؟
- سوئیچ!
کلید رو از جیبش در میاره و به سمت کیانا پرتاب میکنه و میگه:
- خداحافظ.
- خدانگهدار.
و از اتاق خارج میشه...
*
ثمین حسابی لوس بازی در آورد و تا جایی که تونست سعی کرد پیش بقیه خوب جلوه بده خودش رو!
اما شاید بتونه اخلاقش رو بپوشونه اما نحوهی پوشش که با خانوادهامون فرق داره رو نمیتونه بپوشونه!
*
چند روزی گذشت و امروز قرار بود برم دانشگاه، بعد آماده شدن سوئیچ ماشین مامان رو گرفتم و خارج شدم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند میشیم و سلام میکن
#Part_104
#قسمتاول
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه:
- سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟
مقنعه ام رو صاف میکنم و میگم:
- سلام الحمدالله خوبم.
دستی به صورتش میکشه و میگه:
- یک چیزی میخوام بگم نمیدونم چطوری بگم!
- بفرمایید.
- راستش یک مدتیه میخواستم شمارهی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم!
وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟
با مکث میگه:
- میدونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شمارهی پدرتون رو بدید؟
شماره ی بابا رو روی کاغذی مینویسم و به سمتش میگیرم کاغذ رو از دستم میگیره و با لبخند میگه:
- خیلی ممنونم اسرا خانوم!
ازش فاصله میگیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه:
- چکارت داشت؟
که میفهمم کیاناست.
- ولم کن تا بگم.
حلقهی دستهاش رو آزاد تر میکنه و میگه:
- بفرمایید عروس خانوم!
- خواستگاری کرد.
که کیانا با شوک میگه:
- واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغها...
که میزنم تو دستش و میگم:
- گمشو، من جوابم منفیه!
- میبینیم.
***
چند روزی میگذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سهشنبه بود!
قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_104 #قسمتاول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
#Part_104
#قسمتدوم
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم میریم؛ روی تخت میشینم و میگم:
- خوب بفرمایید من چی بپوشم؟
رو به روم میشینه و میگه:
- آقاتون چه رنگی دوست دارن؟
پشت چشمی نازک میکنم و میگم:
- خودم نیام بکشمت ها!
که دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
- من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟
پوزخند میزنم و میگم:
-همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمیکنم و به تمسخر نمیگیرم!
- او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟
و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا میخواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته میافته!
و تمام لباسهای چروک و مچاله ام از کمد بیرون میریزه و میریزه روی سرکیانا...
کیانا چند تا از مانتو هام رو برمیداره و به سمت تختم پرتاب میکنه و میگه:
- فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه!
میزنم زیر خنده و میگم:
- تیکه میندازی؟
یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه:
- تیکه؟
- بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم!
که با خنده میگه:
- خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای!
میزنم زیر خنده...
- والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر!
@Banoyi_dameshgh
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_104 #قسمتدوم صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهره
#Part_105
از میون لباسها چند تا رو انتخاب میکنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن!
اتو رو میارم وسط و اتو میکشم و بعدش میپوشم...
چند تا لباس عوض میکنم تا بالاخره کیانا خانوم لباسی رو انتخاب میکنه... و تصمیم میگیریم اون رو بپوشم!
*
بعد انتخاب لباس قرار شد با کیانا و ساجده بریم بیرون و یکم دور بزنیم.
با هم آماده میشیم و میریم بیرون، که همون لحظه در خونه عمو باز میشه و محمدرضا و ثمین دست تو دست هم وارد کوچه میشند.
ماشین کیانا جلوی در بود و قبل اینکه من رو ببینن سوار ماشین میشم...
*.
به سمت کافهی همیشگمیون میریم و به سمت میزی که بیشتر اوقات سه نفره میاومدیم مینشستیم میشینیم!
ساجده ام بعد چند دقیقه میاد...
- چطوری خوبی؟
که ساجده کنارم میشینه و میگه:
- خبرها که دست شماست.
- نه خبری نیست!
که رو به کیانا میگه:
- تو باز من رو اسکول کردی؟
که میفهمم کیانا ماجرای پژمان رو بهش گفته و یکی با پام میزنم توی پای کیانا که صداش در میاد.
- نه خبری نیست، فقط قراره بیان خواستگاری بعدشم که من جوابم منفیه!
ساجده با تعجب میگه:
- اسرا تو که اهل خیانت نبودی!
- من خیانت نکردم بهش، خودش من رو با یک دختر امروزی عوض کرد و پسم زد!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
پایانِحیاتِمنوتو
ختمبهخیراست.
اینخاصیتِدوستیِ
#حضرت_زهراست:))♥️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
#سلام_امام_زمانم♥️🕊
هنوزم انتظارو انتظار است هنوزم دل به “ســیــنـــه” بی قرار است
هنوزم خواب میبینم به شبها همان مردی که بر اسبی سوار است
همان مردی که جمعه آید روزی … و این پایان خوب انتظار است
اللهـمعجـللولیکــالفرج