eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『@Shahid_dehghann
ولی بمیرم واسه آقا ؛ با دیدنِ گناهای ما فقط اشک میریزه . طرف با چادرش دلبری می‌کنه ؛ قربون صدقهٔ شهدای جوون میره ! تازه جمعه هام استوری میزاره، امروزم نیومدی !!!!!! فکر نمی‌کنه کارش گناه نیست بلکه فکر می‌کنه ثوابم هست :) با گناهای ما چطور بیاد آخه :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_109 #قسمت‌اول یک هفته از خواستگاری پژمان می‌گذشت و فردا تولد کیانا هست الان می‌خوایم با ساج
امروز تولدشه و مهرانه و کیانا رفته بودن بیرون تا ما کارها رو بکنیم و بعدش کیانا و ساجده بیان و کیانا سوپرایز بشه، من و ساجده و مامان کیانا خونه بودیم و مشغول تزئین فضا، بعد چیدن و آماده کردن همه چیز با ساجده از خونه می‌زنیم بیرون و می‌ریم تا کیکی که سفارش دادیم رو تحویل بگیریم! به سمت قنادی می‌ریم صاحب مغازه که پسر جوونی هست، از روی صندلی بلند میشه و به ما سلام می‌کنه... - سلام، اومدم کیکی که دیروز سفارش دادیم رو بگیریم! - صبرکنید! و دقایقی بعد با کیک سفید برفی ای که روش نوشته کیانا جون تولدت مبارک بر می‌گرده... بعد تحویل گرفتن کیک به خونه‌ بر می‌گردیم، شماره‌ی ساجده رو می‌گیرم که بعد چند بوق جواب میده: - الو؟ - خوش می‌گذره؟ که پقی می‌زنه زیر خنده و میگه: - خیلی، شما چه خبر؟ - منتظریم تا بیاین، یاعلی. - خداحافظ. لباسم رو با کت قرمز رنگ که دامن بلندی داره خودش مشکی هست عوض می‌کنم، آرایش ملایمی می‌کنم و از اتاق خارج میشم. که همون لحظه پدر کیانا وارد میشه، و بعد اون دوباره صدای زنگ در بلند میشه که کیاناست با مهرانه پایین می‌ریم پشت کیانا می‌ایستم و میگم: - چشم‌هات رو ببند وقتی گفتم باز کن! و خودم با دست محکم چشم‌هاش رو می‌بندم که وارد خونه می‌شیم، کیک رو روی میز گذاشته بودیم و عدد ۱۹ رو روی میز با گل های رز نوشته بودیم... دست‌هام رو از روی چشم‌های کیانا بر می‌دارم که از ذوق جیغ می‌زنه، می‌پره بغلم و میگه: - ممنونم اسرا جون. محکم تر بغلش می‌کنم و میگم: - خواهش می‌کنم عزیزدلم! از من جدا میشه و از ساجده و مهرانه هم تشکر می‌کنه، بعد ما به سمت بابا و ما میره و اونها رو هم در آغوش می‌کشه... بعد اون با ناراحتی رو به مامانش میگه: - کسری نیومده هنوز؟ مامانش هم جواب میده: - نه کار داشت نشد بیاد. - خب کیانا خانوم، وقت برش زدن کیکه و بعدش کادو ها! که کیانا زمزمه می‌کنه: - ای شکمو، صبرکن برم لباسم رو عوض کنم. و به سمت اتاق میره، ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_110 امروز تولدشه و مهرانه و کیانا رفته بودن بیرون تا ما کارها رو بکنیم و بعدش کیانا و ساجده ب
منم همراهش میرم، لباسش رو عوض کرده و مشغول بستن روسریش، که بعد آماده شدن باهم از اتاق خارج می‌شیم. *** با ساجده رفته بودیم بیرون، امروز تولدم بود و اصلا کسی یادش نبود! بدجوری دلخور شدم. رسیدیم خونه با ساجده وارد خونه می‌شیم، که می‌بینم اسرا و مهرانه خونه رو تزئین کردن بغلشون می‌‌کنم و تشکر می‌کنم! رو به مامان میگم: - کسری نیومده هنوز؟ که مامان جواب میده: - نه کارداشت نتونست بیاد. ایش! بقیه ام داداش داشتن منم داداش داشتم، انقدر‌ مشغول نظامه که تولد خواهرش رو فراموش کرده مهرانه به سمتم میاد و میگه: - خب کیانا خانوم وقت برش زدن کیکه و بعدش کادو ها! بغضم رو قورت میدم و میگم: - ای شکمو، من برم لباسام رو عوض کنم میام. و به سمت اتاقم میرم، نبود کسری برام مهم نیست، اون کی برام وقت گذاشت که الان براش مهم باشم؟ از وقتی چند ساله رفته نظام کلا خانوادش رو فراموش کرده و چسبیده به کارش، شب تولدش هم رفت اداره و تا آخرشب نیومد! اسرا وارد اتاق میشه روسریم رو مرتب روی سرم می‌بندم و باهم از اتاق خارج می‌شیم. بچه ها کادوهاشون رو روی میز چیده بودند، اما من با این‌ چیزها شاد نمیشم کسی که باید باشه نیست! ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_111 منم همراهش میرم، لباسش رو عوض کرده و مشغول بستن روسریش، که بعد آماده شدن باهم از اتاق خار
که همون لحظه صدای زنگ در بلند میشه مامان به سمت در میره و کسری میاد داخل که یهویی به سمتش میرم و می‌پرم بغلش حرفی نمی‌زنه و اونم فقط محکم بغلم می‌کنه، چند دقیقه همینطوری بدون حرکت توی بغلش می‌مونم که برای اینکه قدش بهم برسه سرش رو خم می‌کنه و دم گوشم میگه: - ولم‌کن خفه شدم، لوس نشو دیگه! که محکم می‌زنم توی پاش و ولش می‌کنم، که این دفعه اون جلو میاد و بوسه‌ی کوتاهی بر پیشونیم می‌زنه و میگه: - تولدت مبارک آبجی خوشگلم! که می‌زنم زیر خنده و میگم: - می‌مردی این و همین اول بگی؟ و از بغلش میام بیرون و نگاهم به مازیار می‌افته که لبخند ژیکوندی تحویلم میده... کسری به سمت میز میره و میگه: - به به چه کیکی، تا من لباس‌هام رو عوض می‌کنم ظرف ها رو آماده کنید تا بیام که از گرسنگی دارم غش میرم! و به سمت اتاقش رفت، اسرا گوشیش رو به سمتم می‌گیره و میگه: - چند تا عکس با من و کیک بگیر بعدش برش بزنیم! و کلی عکس با ژست های مختلف گرفتیم، کسری از اتاق میاد بیرون... کیک رو برش زدم و بعدش هم بقیه مشغول خوردن کیک شدن منم مشغول باز کردن کادو ها... اول کادوی مامان بابا که جعبه‌ی کوچیکی بود رو باز می‌کنم که متوجه سوئیچ ماشین میشم بابا رو به من می‌کنه و میگه: - ماشینت توی پارکینگه! - خیلی ممنون، من برم بینمش. و از پله ها پایین میرم که 206 آلبالویی رنگی توی پارکینگ چشمک می‌زنه بهم... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_112 که همون لحظه صدای زنگ در بلند میشه مامان به سمت در میره و کسری میاد داخل که یهویی به سمت
از ذوق جیغی می‌زنم و تند تند از پله ها بالا میرم‌. کیانا وارد خونه میشه و می‌پره بغل باباش و ازش تشکر می‌کنه... بعد کادوی من رو باز می‌کنه که با چادر لبنانی شیکی مواجه میشه و با ذوق می‌پره بغلم و میگه: - چرا همیشه هنوز چیزی رو بهت نگفتم از توی چشم‌هام می‌خونی؟ و بوسه ای به گونه ام می‌زنه و میگه: - چند وقته می‌خوام چادری بشم اما می‌ترسم فامیل های مادریم مسخره ام کنند و این کادوی تو قدمی شد برای تحولم! محکم تر به خودم می‌چسبونمش و میگم: - بعدا راجه بهش صحبت می‌کنیم عزیزم، آفرین به انتخابت. که دوباره من رو می‌بوسه و ازم جدا میشه... کادوی بقیه ام باز می‌کنه، کسری به طرفش میره و جعبه‌ی کوچکی رو به طرفش می‌گیره و میگه: - فکر نکنی تولدت رو فراموش کردما! کیانا جعبه رو می‌گیره و باز می‌کنه که با دیدن کادوی توی جعبه رو به کسری میگه: - مگه من بچه ام که برام اینو خریدی؟ و خرس صورتی و کوچولویی رو از جعبه بیرون می‌کشه و به سمت کسری پرتاب می‌کنه و میگه: - من این رو نمی‌خوام نگه دار برای بچه ات! کسری خرس رو روی هوا می‌گیره و میگه: - خوش به حال بچه ام چه عمه‌ی مهربونی داره! و مشغول دید زدن پشت خرس میشه و دقایقی بعد دستبند طلایی رو بیرون می‌کشه و رو به بقیه میگه: - البته چکار کنیم که روی دستبند اسم عمه کیاناش حکاکی شده! کیانا با دیدن دستبند به سمت کسری میره و میگه: - این دستبند رو از کجا آوردی؟ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 بِسْـ‌مِ‌مَظْلْوْمِ‌‌عـ‌ْٰالَمْ‌؏َـلِےْ‌ 』