|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#part47 با صدای پچپچ بچهها از خواب بیدار میشم. همه بچه ها زیر پتو بودن و دور کیانا حلقه زده بودن
#Part_48
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم،
- اسما! ساجده کجایید ؟
صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی با وحشت و همزمان داد میزنن
- کمک، اسرا
و صدای افتادن چیزی به گوشم میرسه
با وحشت دوباره نگاهی به اطراف میندازم که با دیدن یه در به سمت محوطه پشتی بدو ازش خارج میشم
که با دیدن اجر دست کیانا که از پشت میدوید و تشخیص چهره کسری و مردی که با چهره و لباس گلی بغلش ایستاده
با وحشت جیغ میزنم.
***
#کیانا
بعد از رفتن بچهها
صدای زنگ گوشیم بلند میشه و عکس
کسری روی صفحه میفته:
- سلام، جانم؟
که به جای کسری دوستش مازیار جواب میده:
-کیان خانوم بیاید ساک این داداشتو بده وگرنه...
با حرص وسط حرفش میپرم و میگم:
- آقا مازیار من اسمم کیاناست
کیا...نا
با جیغ بلندی که میکشم زینب با پاش محکم هلم میده و به گوشش اشاره میزنه. اما مازیار با خنده میگه:
- باشه کیان خانوم بیا رو تپه ما اونجاییم.
با حرص گوشی رو قطع میکنم و از جا بلند میشم ساک کسریرو چنگ میزنم
و از چادر خارج میشم.
بعد از طی کردن مسیر سنگی وارد حیاط پشتی میشم، با دقت اطراف رو نگاه میکنم، اما خبری ازشون نبود.
با شنیدن صدای جیغ به عقب برمیگردم و با دیدن دوتا مرد یا شایدم روح خبیث و شناختن صدای ساجده با دو به سمتشون میرم.
خوب الان اگه روح باشه که ازش رد میشه! اما بدون توجه به صدای مغزم
اجر رو از روی زمین برمیدارم و به سمت
اون روح سیاه پرت میکنم
که همون لحظه اسرا از سرویس بهداشتی بیرون میاد و نمیدونم چی میبینهه با وحشت جیغ میزنه.
با صدای پرت شدن چیزی رو زمین
چشم ازش میگیرم و متعجب به جسم
خونین روی زمین و کسری مبهوت نگاه میکنم.
مگه روح نبود؟ پس چرا اجر ازش رد نشد! کسری با داد خودش رو روی زمین میندازه و سرش رو روی سینه مازیار میزاره و وحشت زده لب میزنه:
- قلبش کجاشه؟
چرا هیچ جاش صدا نمیده!
با طعنه کنارش میزنم :
- خنگ خدا، اینکه چشاش بازه.
تازه نیگا شکمش بالا پایین میشه.
مازیار چشمغرهای به سمتم میره و پای کسری رو میگیره و روی زمین میشینه..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_110 امروز تولدشه و مهرانه و کیانا رفته بودن بیرون تا ما کارها رو بکنیم و بعدش کیانا و ساجده ب
#Part_111
منم همراهش میرم، لباسش رو عوض کرده و مشغول بستن روسریش، که بعد آماده شدن باهم از اتاق خارج میشیم.
***
#کیانا
با ساجده رفته بودیم بیرون، امروز تولدم بود و اصلا کسی یادش نبود!
بدجوری دلخور شدم.
رسیدیم خونه با ساجده وارد خونه میشیم، که میبینم اسرا و مهرانه خونه رو تزئین کردن بغلشون میکنم و تشکر میکنم!
رو به مامان میگم:
- کسری نیومده هنوز؟
که مامان جواب میده:
- نه کارداشت نتونست بیاد.
ایش! بقیه ام داداش داشتن منم داداش داشتم، انقدر مشغول نظامه که تولد خواهرش رو فراموش کرده مهرانه به سمتم میاد و میگه:
- خب کیانا خانوم وقت برش زدن کیکه و بعدش کادو ها!
بغضم رو قورت میدم و میگم:
- ای شکمو، من برم لباسام رو عوض کنم میام.
و به سمت اتاقم میرم، نبود کسری برام مهم نیست، اون کی برام وقت گذاشت که الان براش مهم باشم؟
از وقتی چند ساله رفته نظام کلا خانوادش رو فراموش کرده و چسبیده به کارش، شب تولدش هم رفت اداره و تا آخرشب نیومد!
اسرا وارد اتاق میشه روسریم رو مرتب روی سرم میبندم و باهم از اتاق خارج میشیم.
بچه ها کادوهاشون رو روی میز چیده بودند، اما من با این چیزها شاد نمیشم کسی که باید باشه نیست!
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛