|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سلام یه کانال هست اسمش اینه : گردان ۳۱۳ دو تا از همکلاسی هام که خیلی دخترای خوبین مدیر کانالن پیشن
دوستان رگباری عضو بشید
کانالش فوق العاده خوبه✌️🏻
حیدر با "بغض" میگفت :
این غَم کجا بَرَم کِ تو را مَردها زدَن :)!💔
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#part46 بی خیال هزار جور فکر داخل سرم چشمهام رو میبندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه میدم تا کمی، بی
#part47
با صدای پچپچ بچهها از خواب بیدار میشم.
همه بچه ها زیر پتو بودن و دور کیانا
حلقه زده بودن و کیانا
مشغول صحت راجبع روح و ارواح بود.
هنوز خوابم مونده بود، بالشم رو برمیدارمو به طرف کیانا پرت میکنم و میگم :
- بگیرید بخوابیدهاا هی پچپچ
ثمین میگه:
- تو بخواب، ما به تو چکار داریم!
- خب صداتون نمیذاره
ساجده میگه :
- تازه بحث جذاب شده و به پای کیانا میزنه و میگه:
- اداما بده
- ایش! خوب کجا بودم؟
زینب سادات بهش میگه :
- روحها تو کویر و اینا هستن.
کیاناهم ادامه داد:
- روحها بیشتر ساعت دوشب به بعد بیرون میان خیلی ترسناکن ! و احتمالاً اینجاهم هستن.
اسما ناله کنان :
- کیانا این چرت و پرتا چیه که
میگی؟
اسرا پاشو بریم دسشویی!
غر زدم :
- برو دیگه خودت
اسما میاد و در گوشم میگه:
- من میترسم! تاریکم هست،
پاشودیگه!
از جا بلند میشم و روسری مشکیم رو آزاد روی سرم میزارم و به پاش میزنم:
- پلشو بریم.
ساجده متعجب لب زد :
- کجا؟
- دسشویی.
- منم میام
بلند میشه و حاضر میشه
بعد باهم از چادر بیرون میزنیم.
از پلههای سنگی تپه بالا میریم
تا بلاخره به سرویس بهداشتی رسیدیم.
- برید من اینجا منتظرم
و کمی دورتر روی نیمکت میشینم و به اطراف کمپ نگاهی میندازم البته جز سیاهی چیزی نمیبینم
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم ،
- اسما! ساجده کجایید ؟
صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#part47 با صدای پچپچ بچهها از خواب بیدار میشم. همه بچه ها زیر پتو بودن و دور کیانا حلقه زده بودن
#Part_48
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم،
- اسما! ساجده کجایید ؟
صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی با وحشت و همزمان داد میزنن
- کمک، اسرا
و صدای افتادن چیزی به گوشم میرسه
با وحشت دوباره نگاهی به اطراف میندازم که با دیدن یه در به سمت محوطه پشتی بدو ازش خارج میشم
که با دیدن اجر دست کیانا که از پشت میدوید و تشخیص چهره کسری و مردی که با چهره و لباس گلی بغلش ایستاده
با وحشت جیغ میزنم.
***
#کیانا
بعد از رفتن بچهها
صدای زنگ گوشیم بلند میشه و عکس
کسری روی صفحه میفته:
- سلام، جانم؟
که به جای کسری دوستش مازیار جواب میده:
-کیان خانوم بیاید ساک این داداشتو بده وگرنه...
با حرص وسط حرفش میپرم و میگم:
- آقا مازیار من اسمم کیاناست
کیا...نا
با جیغ بلندی که میکشم زینب با پاش محکم هلم میده و به گوشش اشاره میزنه. اما مازیار با خنده میگه:
- باشه کیان خانوم بیا رو تپه ما اونجاییم.
با حرص گوشی رو قطع میکنم و از جا بلند میشم ساک کسریرو چنگ میزنم
و از چادر خارج میشم.
بعد از طی کردن مسیر سنگی وارد حیاط پشتی میشم، با دقت اطراف رو نگاه میکنم، اما خبری ازشون نبود.
با شنیدن صدای جیغ به عقب برمیگردم و با دیدن دوتا مرد یا شایدم روح خبیث و شناختن صدای ساجده با دو به سمتشون میرم.
خوب الان اگه روح باشه که ازش رد میشه! اما بدون توجه به صدای مغزم
اجر رو از روی زمین برمیدارم و به سمت
اون روح سیاه پرت میکنم
که همون لحظه اسرا از سرویس بهداشتی بیرون میاد و نمیدونم چی میبینهه با وحشت جیغ میزنه.
با صدای پرت شدن چیزی رو زمین
چشم ازش میگیرم و متعجب به جسم
خونین روی زمین و کسری مبهوت نگاه میکنم.
مگه روح نبود؟ پس چرا اجر ازش رد نشد! کسری با داد خودش رو روی زمین میندازه و سرش رو روی سینه مازیار میزاره و وحشت زده لب میزنه:
- قلبش کجاشه؟
چرا هیچ جاش صدا نمیده!
با طعنه کنارش میزنم :
- خنگ خدا، اینکه چشاش بازه.
تازه نیگا شکمش بالا پایین میشه.
مازیار چشمغرهای به سمتم میره و پای کسری رو میگیره و روی زمین میشینه..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#Part_49
#اسرا
کفری از این حرکاتشون میخوام به سمت مازیار بدبخت برم که از دور کسی با فریاد میگه:
- ایست، ایست
صدای محمد رضا هست.
از دور با سرعت به همراه سید شهاب و چند تا خادم نزدیک میشن و محمد تفنگش رو در میاره.
محکم گوشهام رو میگیرم تا صدایی نشنوم ، چند باری اشتباه رگباری به سمت عقب نشونه میره، اما بعد متوجه میشه و رگباری به سمته بالا تیر میزنه
کسریخودش رو روی زمین میندازه و پای کیانارو هم میکشه و روی زمین میندازه داد میزنه :
- بخوابید رو زمین داعشیا حمله کردن
بخوابید.
و خودش میگه :
- اونا که تارو مار شدن پس اینا کین!
اسما و ساجده ترسیده و با دو به سمتم. میان و
پشتم قایم میشن.
با رسیدن اونا به ما محمد رضا داد میزنه :
- همه صف ببندید.
مطمئن میشم که هنوز مارو نشناخته
کسریهم مازیار غرق خون رو بلند میکنه، دستش رو روی سرش قرار میده بدتر از محمد توی صورتش عربده میکشه:
- خاک بر سر من با این عشق و
با لگدی که کیانا بهش میزنه حرفش رو عوض میکنه:
- تف به این ورود شکوهمند من
که همون موقع اشتباهی محمد ماشه رو کشید.
که کسری به سرعت مازیار رو کنار میزنه و پرید جلوی تیر که تیر از کنار پاهاش رد شد.
مازیارهم با صدای بلند شروع میکنه به خندیدن که با صدای سید شهاب خنده روی لبش ماسید:
- بسه، خانوما چرا داخل اردوگاه نیستید؟
ساجده با خجالت گفت :
- کارداشتیم
و به سرویس بهداشتی اشاره زد
- شماچی؟
روی صحبتش با کیانا بود که سویشرت کسری رو میکشید تا بلندش کنه.
- من؟ ساک این
به کسری اشاره کرد و ادامه میده:
- این ساکش دسته من بود حاجی
سید شهاب متعجب لب میزنه :
- مگه شما همو میشناسید؟
به جای کیانا من جواب میدم:
- ایشون آقا کسری
بردار کیانا دوست من هستن.
سید که قانع شده بود به سرباز کنارش و گفت :
- آقایون رو ببرید دفتر
کسری که هنوز رو زمین بود بلند شد متعجب داد زد :
- چرا حاجی؟
- شما با این وضعیت اینجا چه کار میکردید؟
کسری گفت :
- حاجی این بچه یکم خاکیه وعض چیه! ، ماشین من افتاد تو چاله این بچه رفت هل بده
کل هیکلش شد گل
بعد رو به مازیار ادامه داد :
- داداش جان هرکی میپرستی
خودتو بتکون تا اینجا به عنوان تروریست باتیر بارون ترورمون نکردن و
به محمد رضا اشاره کرد.
ریز خندیدم که ادامه داد:
- اخه اینو میخوای واسه چی ببینید؟
یه لات، بدبخت، عاشق, سیگاری
مازیار عصبی رفت سمتش و یقشو گرفت :
- دهنمو وانکن بگم کی عاشقههاا.. آیی
که با لگدی که کسری بهش زد ادامه داد:
- راس میگه حاجی من یه بدبخت، عاشقم ولمون کنید دیگه.
تروریستا که نمیان دسشویی صورت بشورن. همونجور گل مال کارشونو میکنن.
وساکشو برداشت و با عجله دور شد.
#ادامهدارد...
با تشکر از دوستهای عزیزم که همراهیم کردن
#آنسهجان❤
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_49 #اسرا کفری از این حرکاتشون میخوام به سمت مازیار بدبخت برم که از دور کسی با فریاد میگه: - ا
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم:
ریحانه بانو
#Part_50
بعد رفتن کسری ماهم به سمت چادر میریم، با ساجده و اسما کلی مسخره بازی میکنیم و کیانا رو اذیت میکنیم.
صدای باد میاد یهویی دست کیانا رو میگیرم و میپرم بغلش و میگم:
- وای کیانا روح!
اسما با صدایی که از شدت ترس میلرزه میگه:
- کو روح؟
کیانا با مشت به کمرم میزنه و میگه:
- برو خودت رو مسخره کن
و تند تند میره داخل چادر ما هم دنبالش میریم.
ثمین گوشه ای خوابیده کیانا ام میره زیر پتو و پتو رو تا بالای سرش بالا میکشه، منم که بسیار خسته ام زیر پتو میرم و به خواب عمیق فرو میرم.
***
روی خاکهای شلمچه نشستم و به صحبت های راوی گوش میدم:
" بسم رب شهدا و الصادقین
آرزو داشت روز شهادت امام حسین یعنی روز عاشورا شهید بشه، میگفت چه خوبه سرم از بدنم جدا بشه.
ظهر عاشورا داشت جعبهی مهمات رو جابهجا میکرد...
{به اینجا که رسید بغضم میترکه و به هق هق میافتم.}
یک مرتبه جعبهی مهمات منفجر شد و گرد و خاک...
تا گرد و خاک خوابید دیدیم، سرش از بدنش جدا شده افتاده یک ور خودش یک ور...
شهادت داریم قشنگتر از این؟
شهادت الکی نیستا داداش
هرکی شهید شده اول امام حسین انتخابش کرده!
زندگی زیباست شهادت زیباتر!
امام حسین از حضرت قاسم پرسید:
- شهادت نزد تو چگونه است؟
جواب داد: - اَهّلی مِنَ العَسَل
میدونی یعنی چی؟! یعنی شهادت از عسل شیرین تره
به هق هق افتاده بودم، صحبت های راوی تموم میشه و میکروفون و منم همینطور که روی خاکها نشستم با خاکها بازی میکنم.
خاکهایی که متبرک به جای پای شهدا و روزی شهدا روشون قدم گذاشتن و خون دادند.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
Koh Gheirat - MohammadHosein Amani Nehad | موزیکدل.mp3
5.34M
آهای کوه غیرت ، صدامونو داری...
هوامون خرابه، هوامونو داری...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛