#اطلاع_رسانی
فیلم بچه زرنگ
با موضوع شهدای مدافع حرم مشهد
از امشب در ۸قسمت
از شبکه دو سیما
ساعت ۲۱:۱۵پخش خواهد شد.
این قسمت:ماجرای زرنگی شهید مصطفی عارفی
#یادشهداباصلوات 🌹
#جان_فدا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_113 از ذوق جیغی میزنم و تند تند از پله ها بالا میرم. #اسرا کیانا وارد خونه میشه و میپره بغ
#Part_114
امروز کلاس دارم و مجبورم پژمان رو ببینم، به سالن اصلی دانشگاه میرسم و داخل میرم، از دور مهرانه و کیانا رو میبینم که کنار دیوار ایستادند و مشغول صحبت هستند!
کیانا نگاهش به من میافته و لبخند میزنه به سمتشون میرم و سلامی زمزمه میکنم که جواب میدن!
باهم وارد کلاس میشیم به سمت جای همیشگی ام میرم، با کیانا و مهرانه مشغول صحبت میشیم که همون لحظه دوست صمیمی پژمان وارد کلاس میشه همیشه با پژمان باهم میاومدن سر کلاس!
همینجوری به صندلی خالی پژمان نگاه میکنم که دستی یهویی روی شونه ام قرار میگیره و از فکر بیرون میام!
کیانا سرش رو به گوشم نزدیک میکنه و با پوزخند میگه:
- نباید میشدی عاشق، شدی سوزش تحمل کن!
همان کاری که بلبل میکند در ماتم گل کن!
که برو بابایی زمزمه میکنم و گوشیم رو از جیبم بیرون میکشم!
استاد وارد کلاس میشه و به سمت صندلیش میره، با نام خدا تدریسش رو آغاز میکنه، ده دقیقه ای از شروع کلاس میگذره که یهویی در باز میشه و پژمان نفس نفس زنان وارد میشه و رو به استاد میگه:
- سلام، ببخ...شید...دیر شد!
استاد از روی صندلی بلند میشه و به میز تکیه میده و ژست مغرورانه ای میگیره و میگه:
- من روز اول شرایط کلاسم رو گفتم، که کسی که بعد من بیاد سر کلاس رو توی کلاس راه نمیدم!
و بعد مکث کوتاهی میگه:
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_114 امروز کلاس دارم و مجبورم پژمان رو ببینم، به سالن اصلی دانشگاه میرسم و داخل میرم، از دور
#Part_115
- بشین سرجات امامی، چون دفعه اولت هست که دیر میرسی عیبی نداره!
و به سمت صندلیش میره و میشینه، به ادامه درس گوش میدم!
***
درس تموم شد و با دخترها از کلاس بیزدن میایم تا بریم یکم دور بزنیم و بعدش بریم خونه، که همون لحظه صدای پژمان میاد که صدا میزنه:
- خانوم توکلی صبرکنید!
با صداش میایستیم کیانا رو به منی میکنه و میگه:
- تو که دوستش داری انقدر اذیتش نکن، بگو بله یک شیرینی ام بهمون بده!
- من برم بعدا میام و به حسابت میرسم.
به سمتش میرم و میگم:
- بفرمایید؟
که میگه:
- من که گفتم با عجله فکر نکنید و بهتون مهلت دادم فکر کنید! بگید حداقل چرا جواب منفی دادید.
- خب نمیدونم چی بگم، ولی من به ازدواج فکر نمیکنم!
- لطفا دوباره فکر کنید و یک فرصت دیگه بهم بدید!
- گفتم که جوابم منفیه، خدا نگهدار!
و ازش فاصله میگیرم و به سمت کیانا و مهرانه میرم.
کیانا دستش رو دور شونه ام حلقه میکنه و میگه:
- چرا اذیتش میکنی عزیزم؟ وقتی دوست داره بله رو بگو دیگه!
دوباره دوست داشتن، دوباره یادت! محمدرضا ام ادعا میکرد دوستم داره اما با اومدن ثمین دوست داشتن و قول قرارها و برنامه هایی که بزرگترها چیده بودند رو فروخت به ثمین!
به سمت ماشین کیانا میریم که همون لحظه دیدم صدای دختری به گوش میرسه:
- چرا بازیم دادی؟ مگه نگفتی تا ابد دوست دارم؟
به یکم اونور تر نگاه میکنم که دختری رو میبینم که حجاب خوبی نداره و کنار پژمان فرستاده و قطره های اشک روی صورتش برق میزنه...
- چرا پژمان؟
که پژمان با لحن خودش جواب میده:
- من دوستت داشتم روژینا و دارم ولی خانوادت مخصوصا برادرت مخالفن بهم برسیم! پس دور من رو خط بکش و برو دنبال زندگیت بزار منم بتونم با دختری که مدت هاست مهرش به دلم نشسته ازدواج کنم!
- اون رو هم مثل من میخوای بازی بدی آره؟
که پژمان نگاهش به ما میافته و رو به دختره میگه:
- آروم باش، اون خیلی سر تر از توعه!
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_115 - بشین سرجات امامی، چون دفعه اولت هست که دیر میرسی عیبی نداره! و به سمت صندلیش میره و می
#Part_116
و از لباس دختره میکشه و به سمت ماشینش میبره، داخل ماشین میشینن!
سوار ماشین کیانا میشیم و حرکت میکنیم به سوی کافه همیشگی!
روز بسیار عالی بود کنار مهرانه و کیانا!
***
امروز جمعه است و دیروز با بچه ها قرار گذاشتیم تا بریم کوه، رویا و امیرحسین قراره بیان دنبال من و اسما!...
مانتوی بلند میپوشم با چادر لبنانی تا هنگام بالا رفتن از کوه راحت باشم، کتانی های سرمهای رنگم رو هم میپوشم و همراه اسما از خونه میزنیم بیرون که همون لحظه ماشینش جلوی پامون ترمز میکنه و سریع سوار میشیم.
بعد سلام و احوالپرسی به سمت مسیری که با بقیه بچه های گروه قرار گذاشتیم میریم.
همزمان به محل قرار میرسیم که 206 آلبالویی رنگ کیانا جلوی پامون توقف میکنه و با کسری و مازیار از ماشین پیاده میشن!
بندهای کتونی ام رو محکم میبندم و بالا میریم از کوه، قراره یکم که بالاتر رفتیم به پاتوق همیشگی امیرحسین و کسری برسیم صبحونه رو نوش جان کنیم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_116 و از لباس دختره میکشه و به سمت ماشینش میبره، داخل ماشین میشینن! سوار ماشین کیانا میشی
#Part_117
خیلی مسیر بدیه و چون نفس تنگی دارم برام یکم سخته یکم از مسیر رو میرم که روی تخته سنگی مینشینم و میگم:
- وای بچه ها من خسته شدم یکم بمونیم بعد بریم!
که مازیار بر میگرده و میگه:
- هنوز خیلی مونده تا برسیم بالا!
که کسری جواب میده:
- عیب نداره منم خسته شدم همینجا بمونیم صبحونه رو بخوریم بعد هرکی خواست بریم بالاتر اینجا هم خیلی جای خوبیه!
آروم ببخشیدی زمزمه میکنم که کیانا جواب میده:
- نه بابا این چه حرفیه ما رفیق نیمه راه نیستیم!
مازیار با شیطونی رو به کیانا میگه:
- پس شما هم کم آوردی؟ دیدی گفتم شما دخترها نمیتونید از کوه بالا برید نیاین؟
- نخیرم، میخوای مسابقه بدیم دوتامون بریم بالا ببینیم کی زودتر میرسه؟
مازیار روی تکه سنگی میشینه و میگه:
- پایه ام، ولی بعدش نگی پام درد میکنه و کم آوردم!
- نه خیرم من کم نمیارم.
کسری رو بهش جواب میده:
- کیانا لج نکن کفش هات مناسب نیست!
نگاهم به کفش های کیانا میافته که مثل من کفش های پاشنه پنج سانتی پوشیده و راه رفتن برامون خیلی سخته!
رویا رو به ما با مهربونی میگه:
- دخترها بیاید کمک کنید وسایل ها رو بچنیم!
که اسما و کیانا به سمتش میرن، مازیار از جاش بلند میشه و به سمت کسری میره و میگه:
- امیرحسین کسری برامون سوپرایز داره!
و رو به کسری چشمکی میزنه، امیرحسین جواب میده:
- چه سوپرایزی؟
مازیار گیتاری که از صبح پشتش بود رو به دستهای کسری میده و میگه:
- قراره برامون بخونه.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
⋞🧡🌤⋟
هوایٺ.. ڪہ بہ #سرم ميزند 🤍°•
ديگـردر هيچ هوايي
نميٺوانم نفس بڪشم
عجب نفسگير اسٺ ،
هـواۍ_بـي_تــ🌷و...
『 اَلسـلامُعَلَيْـكَاَيُّہاالاِْمـامُالْمَاْمـوُنُ✋🏻 』
🌤⃟🔗¦↫#سلامباباجان✨"