|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_116 و از لباس دختره میکشه و به سمت ماشینش میبره، داخل ماشین میشینن! سوار ماشین کیانا میشی
#Part_117
خیلی مسیر بدیه و چون نفس تنگی دارم برام یکم سخته یکم از مسیر رو میرم که روی تخته سنگی مینشینم و میگم:
- وای بچه ها من خسته شدم یکم بمونیم بعد بریم!
که مازیار بر میگرده و میگه:
- هنوز خیلی مونده تا برسیم بالا!
که کسری جواب میده:
- عیب نداره منم خسته شدم همینجا بمونیم صبحونه رو بخوریم بعد هرکی خواست بریم بالاتر اینجا هم خیلی جای خوبیه!
آروم ببخشیدی زمزمه میکنم که کیانا جواب میده:
- نه بابا این چه حرفیه ما رفیق نیمه راه نیستیم!
مازیار با شیطونی رو به کیانا میگه:
- پس شما هم کم آوردی؟ دیدی گفتم شما دخترها نمیتونید از کوه بالا برید نیاین؟
- نخیرم، میخوای مسابقه بدیم دوتامون بریم بالا ببینیم کی زودتر میرسه؟
مازیار روی تکه سنگی میشینه و میگه:
- پایه ام، ولی بعدش نگی پام درد میکنه و کم آوردم!
- نه خیرم من کم نمیارم.
کسری رو بهش جواب میده:
- کیانا لج نکن کفش هات مناسب نیست!
نگاهم به کفش های کیانا میافته که مثل من کفش های پاشنه پنج سانتی پوشیده و راه رفتن برامون خیلی سخته!
رویا رو به ما با مهربونی میگه:
- دخترها بیاید کمک کنید وسایل ها رو بچنیم!
که اسما و کیانا به سمتش میرن، مازیار از جاش بلند میشه و به سمت کسری میره و میگه:
- امیرحسین کسری برامون سوپرایز داره!
و رو به کسری چشمکی میزنه، امیرحسین جواب میده:
- چه سوپرایزی؟
مازیار گیتاری که از صبح پشتش بود رو به دستهای کسری میده و میگه:
- قراره برامون بخونه.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.