#رمان📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت0⃣4⃣
#راوی_نرگس سادات
بااسترس ازخواب پریدم به ساعت تواتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان
ازخوابی که دیده بودم استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظرموندم
سجده آخرنمازش بره
مرتضی
+جانم چراگریه میکنی خانمی
_ببخشیدمنوخیلی بدرفتارکردم
+نه جانم من بهت حق میدم
سرم کشیدتوآغوشش
+چش شده ساداتم چرابهم ریختی
_مرتضی یه خواب دیدم
+چه خوابی
_خواب دیدم تویه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود
یه آقایی خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها رونگاه میکردبعدش امضامیزد
امانه تنهابه آقانزدیک نمیشدم بلکه هی دورمیشدم
یهویه نفرگفت
خانم حضرت زینب داره بایارانش میادمرتضی توام توجمع یاران خانم بودی امایه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
امااون آقای نورانی انگارازمن ناراحت بود
+انشاالله خیره فرداصبح بروپیش استاداحدی تعبیرخوابتوبپرس
_حتما
+پاشونمازبخونیم
ساعت ۷صبح بودازخواب پاشدم
مرتضی نبود
چادروروسریموسرکردم رفت تو
پذیرایی
_سلام مادرجون
مادر:سلام عروس گلم صبحت بخیر
_ممنون مادرمرتضی کجاست؟
مادر:رفته دعای ندبه دخترم
گفت بیدارشدی بری پیشش
حاج آقااحدی حتما
_آره دارم میرم همون جا
مادر:بیاسوئیج گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تاگرم بشه
شماره استاداحدی گرفتم
استاد:الوبفرمایید
_سلام استاد
استاد:سلام دخترم خوبی؟پدرخوبن؟آقامرتضی خوبن؟
_همه خوبن سلام میرسونن خدمتتون
استادشرمنده مزاحمتون شدم
استاد:مراحمی کاری داشتی؟
_بله استادیه خواب دیدم میخاستم بیام پیشتون
استاد:بیاچهارانبیا من جلسه ام یه نیم ساعتی طول میکشه بایدمنتظربمونی
_اشکال نداره میرسم خدمتون
استاد:یاعلی
جلسه استادتموم شد
_سلام استاد
استاد:سلام دخترم چی شده انگارخیلی ملتهبی
_استادیه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف وقتی حرفم تموم شد
استاد:گفت:ماسینه زدم وبی صداباریدند
ازهرچه که دم زدیم آنهادیدند
مامدعیان صف اول بودیم
ازآخرمجلس شهداراچیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منوسوریه بایدیه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیادآقاسیدالشهدا بوده
باحال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی ایناتمام راه گریه میکردم
خدایاچرامعرفتم انقدنسبت به اهل بیت پایین بوده
خود مرتضی دروبازکرد
+نرگس ازبس گریه کردی چشمات قرمزشده استاداحدی چه گفتن
_مرتضی
+جانم
_بروبرومن راضیم برومدافع عمه جانم شوفقط بایدقبلش منوببری
حرم خانم حضرت معصومه
+به روی چشم نوکرتم نرگس
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰روزبعدازعروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیرخوشی تموم شد
توماشین نشسته بودیم به سمت قم
درحرکتیم رسیدیم قم واردصحن شدیم من رفتم قسمت خواهران زیارت
_یاحضرت معصومه
خانم جان
صبرقراربود
که دوری همسرموتمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شمارابه جان برادرتون
امام رضا قسم میدم
مراقب مرتضی من باشید
#ادامه_دارد...