🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
ناحلہ
#قسمت_آخر
#پارت_اول
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
________
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه ⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_اول
روز ها یکی پس از دیگری سپری شدند
روز28 اسفند
از مدرسه برگشتم و کیفم رو پرت کردم رو تخت
و رو زمین ولو شدم
یهو یاد مهدیه افتادم 😂
دم در مدرسه کلی آبرو ریزی کرده بود 😐😂
هی راه میرفت داد میزد مش نرگس التماس دعا
مشهد رفتی
پنجره فولاد رفتی یاد ماهم باش✋🏻😂
ای خدا به این دختر یه عقل درست و حسابی بده
تا بیشتر از این آبروم رو نبرده 🤦🏻♀😕
چمدونم رواز دیروز تا الان 6 بار چک کردم
یه کیف کوچیک هم کنارش گذاشتم برای عینک آفتابی و موبایلم
و خیلی خرت و پرت های ضروری و دم دستی دیگه🙄
چادرمشکیم رو با چادر نمازم عوض کردم
سجادم رو که پهن کردم صدای بابام اومد که بامادرم صحبت میکرد
به ساعت دیواری نگاه کردم
-2:58-
بی توجه به همه چیز الله اکبر گفتم و نمازم رو خوندم
تو تعقییبات فقط تسبیحات حضرت زهرا رو خوندمبه احترام پدرمتا سریع برم
پیشش و سلام کنم
لبه ی چادرم رو گرفتم
تا چادرم از سرم نیوفته....
و به استقبال بابام رفتم(:
_
چشام بارید ...
"حررررم میگن
شبای جمعه غوغا ست ...."
یکی که داشت از کنارم رد میشد
این مداحی رو گذاشته بود
چشمام رو به امام رضا ع
ولی گوشام با مداحی بود
هق هق میزدم نمى تونستم صدام رو خفه کنم
دلم خیلی پر بود ...
دستی به چشمام کشیدم..
زیر لب گفتم
"آمده ام که بنگرم گریه نمیدهد امان ..💔 "
به آدمای اطرافم نگاه کردم
هر کس رد میشد
در رو میبوسید و وارد میشد
دستم رو بردم زیر روسریم و روی قلبم گذاشتم
زیارت نامه ی امام رضا ع رو بادست چپم گرفتم و
بادست راستم مانتومو چنگ زدم
قلبم تحمل نداشت
خیلی وقت بودم حرم نیومده بودم 😢
نفسم به سختی بالا میومد
بسم الله الرحمن الرحیم ✨』
《به قلم هانیه باوی》