eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ ناحلہ کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره .... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ... بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!! ....... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ... آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! پایان..
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید معذب بودم میخواستم راحت گریه کنم یه نقشه ی یهویی ریختم و به مامان و بابام نگاه کردم آروم آروم و یواشکی ازشون دور شدم اسم صحن ها رو بلد نبودم همین جور بی پروا میرفتم ، میگشتم به ساعت مچیم نگاه کردم 10 دقیقه گذشته وقتشه به خانوادم بگم من گم شدم عههه گوشیم کو؟؟؟؟؟ گوشیم تو کیف مادرم جاموند🤦🏻‍♀ به اطرافم نگاه کردم یه سیدی که شال سبز رو شونه هاش بود توجهم رو جلب کرد از کنارم که رد شد گفتم ببخشید سید! میتونم با تلفنتون تماس بگیرم ؟ فی الفور روشو برگردوند اما سرش پایین بود بله خانم یک لحظه دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد رمزش رو که زد و موبایل رو سمتم گرفت -بفرمایید خانم -خیلی ممنون دستتون درد نکنه سرم رو کردم تو گوشی شماره ی مادرم رو گرفتم چون اگر تا الان متوجه شده باشند من نیستم اولین اتفاقی که افتاده اینکه مادرم از حال رفته 😐 چهار تا بوق خورد پنج تا بوق -الو سلام بفرمایید -سلام مامان -نرگس!!!! کجایی تو ؟؟ مگه پیش مانبودی؟ این موبایل کیه؟ -مامان من از شما جدا شدم الانم گم شدم تو حرم😢 -کجایی الان ؟ کدوم صحن؟ -نمیدونم 😕 صبر کن الان میپرسم سمت سید رفتم و گفتم ببخشید آقا اینجا کدوم صحنه؟ -غدیر -مامان غدیر -اونجا چی کار میکنی؟ همون جا بمون تا بیام پیشت این موبایل مال کیه بده بهش تا باهاش صحبت کنم موبایل رو گرفتم سمت سید و گفتم ببخشیدآقا مادرم میخوان با شما صحبت کنند گوشی رو ازم گرفت و بعد از کمی مکث سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به آدرس دادن بعد همش میگفت چشم خیالتون راحت نگران نباشید و... تلفن رو قطع کرد و رو به من گفت نترسید الان خانواده میرسن خواهرم اونجاست الان میگم بیاد پیش شما تا تنها نباشید سرم رو انداختم پایین وگفتم ممنون‌ همینجور که داشتم فکر میکردم که یه دختر خانم حدودا 30 ساله اومد 《به قلم هانیه باوی》
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_یکم 📚 ﷽ دوباره روسریمو اوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم ز
📚 آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود . _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا. امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم . امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟ سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره ۴٫ بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم . امیر علی _ چقدر بهت میاد . _ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه …. بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت: _ بریم که به نمازبرسیم بدویید. و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم . مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو. دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم